Save you

خواستم مفید باشم. :‌)) خلاصه‌ای از این سخنرانی تده. درباره‌ی خوش‌حالی و مدیتیشن‌. خلاصه‌ی ناشیانه‌ای‌ه و کمی هم کلیشه‌ای‌ ولی خب. یک‌سری کامنت گذاشتم اون وسط‌ها که می‌تونید ایگنور کنید.

ادامه‌ای برای مطلب
۹۷۰۶۱۰ ، ۲۲:۵۱
ص.

عنوان ندارد

باید آذر مى‌بود، هواى ابرى و قرمز، بارون تق‌تق مى‌خورد به شیشه و من از زیر پتو به روشن شدن آروم‌آروم هوا نگاه مى‌کردم و به این‌که روزى که پیش رومه چه‌قدر قراره سرد و قشنگ باشه. 

٥:٢٢

چون از گرما بیدار شدم و خوابم نمى‌بره. 

۹۷۰۶۰۹ ، ۰۵:۲۶
ص.

"You're somebody else"

حقیقتا انرژی‌ای که تو طول سال برای تابستون‌م نگه داشته بودم ته کشیده و الآن فقط می‌خورم و می‌خوابم و مثل زامبی‌ها تو خونه این‌ور اون‌ور می‌رم.

آهان، گاهی هم نقاشی می‌کشم.

و با خواهرم دعوا می‌کنم.

واقعا نمی‌دونم ناراحتم ازین وضعیت یا دارم ازش لذت می‌برم. :‌‌)) 

پ.ن. عنوان، آهنگی‌ه از Flora Cash و زیباست واقعا. چندین ماه پیش رو ریپیت بود همه‌ش. بهمن اینا. یه دوشنبه‌ای بود احتمالا و تعطیل بودیم و تنها بودم و نشسته‌بودم پایین تخت‌م و اون میز کوچیکه جلوم و داشتم مشق می‌نوشتم. دیف؟ یادم نیست. هوا ابری بود و تاریک بود. به م. گفتم این آهنگ رو خیلی دوست دارم و اون‌م گفت منم. همه‌ش ازین که موقع درس‌‌خوندن آهنگ گوش می‌دادم عذاب وجدان داشتم. یه وقت‌های هم می‌گفتم به جهنم و این‌طوری قانع می‌کردم خودم رو که با آهنگ درس‌خوندن قطعا بهتر از درس‌نخوندن عه. حاشیه رفتم. 

۹۷۰۶۰۵ ، ۲۰:۰۱
ص.

عنوان ندارد

امروز سوار تاکسی بودم و مثل تقریبا همیشه تاکسی از لاین اون‌طرف رفت و بعد هم چراغ‌قرمز رو رد کرد و داشتم به این‌فکر می‌کردم که تو این‌همه باری که تو این مسیر تاکسی سوار شدم خودم که هیچی، هیچ‌کس دیگه‌ای هم تا حالا چیزی نگفته به یکی‌شون. که همون موقع خانومی که جلو نشسته بود برگشت بهش گفت چرا این‌کارو کردی. واو. می‌تونم تلقین کنم یا چی؟ بعد دیگه تنها حرفی که داشتم این بود که I admire you واقعا. و خب، احساس گناه می‌کنم.

۹۷۰۶۰۴ ، ۱۹:۵۶
ص.

«بمون که تنهایی برای هیچ‌کس نیست»

این‌قدر دوست دارم همین‌طور تندتند تایپ کنم بدون این‌که وسط‌ش بخوام مکث کنم و فکر کنم. همین‌طور هی انگشت‌هام رو از روی حروف بگذرونم و کلمات ظاهر شن جلوم. اما خیلی وقت‌ها چیزی ندارم که بنویسم. چیزی به ذهنم نمی‌آد. یا اگه باشه قبلا قشنگ به این که چی می‌خوام بگم فکر کردم. مهمون داریم و اکثر مواقع‌ای که مهمون داریم حال‌م گرفته می‌شه. به خاطر حرف‌های تکراری. مهم نیست. امروز صبح داشتم تو خیابون قدم می‌زدم دو-سه کوچه تا خونه‌مون رو و چه‌قدر حس خوبی داشت. صبح‌ها خیلی زیبان. به خصوص که تعطیل بود و خلوت بود. و اون آهنگه که یه چیزای کره‌ای می‌گه و نمی‌خوام بنویسم. نمی‌خوام. نمی‌تونم. نباید. باید به قول‌هایی که به خودم دادم عمل کنم. راستی؛ دیدگاه زیبام رو حفظ کردم‌ها. عجیبه. راحت‌تر دارم زندگی می‌کنم واقعا. عجیبه. خیلی عجیبه. از بعد کنکورم یکی و چند نصفه کتاب خوندم. مسخره‌ست. آنا کارنینا خوندن‌م یه عالمه داره طول می‌کشه. اصلا برام جذاب نیست که ادامه‌ش بدم. چرا؟ دوست دارم هنوز آرتمیس فاول و تن‌تن بخونم. دل‌م فیکشن‌های نوجوان زیبا می‌خواد. ازون کتاب‌هایی که نمی‌تونی دست بکشی از خوندن‌ش. کارم بده که مهمون داریم همه‌ش تو اتاق‌م؟ نه این‌که دوست‌شون نداشته باشم. صرفا حرفی ندارم واقعا. نمی‌تونم برم بشینم باهاشون از این‌که چرا آنا کارنیام رو نمی‌خونم صحبت کنم. با هیچ‌کس دیگه نمی‌تونم. یا از این‌که چه‌قدر آب‌رنگ حس خوبی می‌ده. نتیجه‌ش اون‌قدر خوب نمی‌شه چون بلد نیستم ولی واقعا اون‌موقع که داری رنگ می‌کنی خیلی جذابه. امروز مامان‌م تو همین حرف‌های تکراری‌ش با مهمون‌ها داشت می‌گفت که اصلا از کارهای هنری انجام دادن خوش‌ش نمی‌آد و به نظرش وقت تلف کردن‌ه. برای خودش داشت می‌گفت‌ها. نه این که بخواد به بقیه ایراد بگیره و فلان. ولی من این‌جوری شدم که چجوری من رو تحمل‌ کردی این همه وقت. :‌)) هفته‌ی پیش کلی نقاشی زیبا دیده‌بودم و رفتم نقاشی کشیدم. الآن کلی جاهای زیبا ببینم می‌شه پاشم برم سفر برای خودم؟ کاش کاش کاش. می‌تونم بیش‌تر صبر کنم. داشت مسابقات ژیمناستیک رو نشون می‌داد و من دوباره حس onism م عود کرد. که هیچ‌وقت ژیمناست نمی‌شم. که کلی کار دیگه هست که هیچ‌وقت انجام‌شون نمی‌دم. پارسال بود یسری ازین کلمه‌ها رو پیدا کردم که حس‌هایی که سخته بیان‌شون کنی رو برات توضیح می‌دن. خیلی جذاب‌ن واقعا. کلمه‌هایی مثل Sonder و Catoptric tristesse و Enouement و و و. توضیح‌هاشون رو نمی‌نویسم چون طولانی می‌شه؛ یه سرچ کوچولو بکنید میان. و برای همه‌شون حرف دارم ولی نمی‌خوام بگم. این‌ هفته چندبار مترو سوار شدم. وقتی خلوته خیلی خوب و خنک‌ه. سردم شد اون روز در واقع. خیلی جالب نیست؟ اون بارهای اولی که سوار شده بودم می‌ترسیدم. الآن ولی می‌شینم روی اون صندلی‌ها و زل می‌زنم به روبروم و متروی اون طرف تندتند رد می‌شه و یه حس خیلی جالبی بهم می‌ده. و تحسین‌ش می‌کنم. با ابهته. احتمالا به خاطر صدای بلندش و سرعت زیادش این‌طور فکر می‌کنم. فکر کنم موفق شدم تایپ کردن بدون فکر کردن رو تا حدی دوباره تجربه کنم. هوا خنک شده. و شهریوره. فکر کنم شیش‌مین ماه مورد علاقه‌م باشه. مطمئن نیستم. 

۰۰:۰۰

پ.ن. به جمله‌ای که عنوان نوشتم خیلی اعتقاد ندارم. آهنگ‌ش رو دوست دارم ولی.

۹۷۰۵۳۱ ، ۲۳:۳۳
ص.

"Colors and promises"

عاشق آب‌رنگ شدم انگار.

"How to be brave
How can I love when I'm afraid to fall"

۹۷۰۵۲۵ ، ۲۰:۳۳
ص.

عنوان ندارد

اون‌قدر نقاشی‌های زیبا دیدم تو اینستاگرام که حتما باید نقاش شم. 

바람에 흔들리는 꽃처럼 ~

۹۷۰۵۲۴ ، ۲۳:۰۳
ص.

عنوان ندارد

رانندگی کردم! *EXCITED*

۹۷۰۵۲۳ ، ۱۰:۳۵
ص.

عنوان ندارد

دل‌م می‌خواست انیمه شروع کنم ببینم و خیلی جاها Death Note رو معرفی کرده جزو بهترین‌ها؛ ولی به‌نظر ترسناکه و واقعا حوصله‌ی ترسیدن ندارم. :‌(

۹۷۰۵۲۱ ، ۲۳:۲۳
ص.

عنوان ندارد

امروز برای اولین‌بار در کلاس مبارزه کردم. و کلی خوردم. :‌‌‌))))) امیدوارم مغزم برگشته باشه سرجاش. :‌‌))

۹۷۰۵۲۱ ، ۱۹:۴۶
ص.

«تو آن عهدی که با من بسته بودی، مگر بهر شکستن بسته بودی؟»

فکر می‌کردم که جدیدناست که مطلب‌هام عنوان نداره خیلی. ولی دو-سه سال گذشته.

پست‌های قبل‌ترم رو نگاه می‌کردم - هرچند به خودم قول داده بودم که این‌قدر تو گذشته نپلکم و یادم می‌ره همه‌ش انگار - و این‌که یسری دغدغه‌هام هنوز همونه و یسری حس‌ها همون و تنها فرقی که کرده اینه که الآن در بیان‌شون ناموفق‌ترم، حس خوبی بهم نداد. و چه‌قدر تکراری‌ن و چه‌قدر همه زندگی‌م تکراری‌ه و چه‌قدر مسخره‌ست.

ازین‌که یسری پست‌هام پیش‌نویس‌ن ناراحت‌م ولی. ازین‌که ناراحت‌م ناراحت‌م ولی. چرا باید ناراحت باشم. چرا نباید خوب باشم. چرا نمی‌خوام خوب باشم. چرا این‌جوری شدم. چرا و چرا و چرا.

یه وقت‌هایی احساس می‌کنم زندگی‌م رو نمی‌تونم نجات بدم. می‌دونم که می‌شه ولی انگار نمی‌خوام. شایدم اشتباه می‌کنم. شاید نمی‌شه.

کلمات رو پیدا نمی‌کنم. گم شدن. تو گلوم گیر می‌کنن و خفه‌م می‌کنن. از سکوت‌م سعی می‌کنم لذت ببرم. به خاطر اون کامنتی که گذاشته بودین. وقتی کسی به ساکت بودن‌م اشاره می‌کنه لب‌خند می‌زنم و به دنیای زیبا و آرومی که درونم وجود داره و ازش بی‌خبرن فکر می‌کنم. دروغ نیست، ولی خیلی هم واقعی نیست. کاش واقعا آروم بودم. کاش این‌قدر به خاطر استرسی که دست خودم نیست مشکل معده پیدا نمی‌کردم. کاش و کاش و کاش.

این زندگی من نیست. تظاهر می‌کنم که خوش‌حال نیستم. دارم دروغ می‌گم. تقصیر من نیست. 

براتون یه عکس از ابرهای زیبا می‌ذارم چون عذاب‌وجدان دارم.

پ.ن. «بارون کو؟ بارون کو؟ بارون کو؟»

۰۰:۲۰

۹۷۰۵۱۹ ، ۲۳:۵۱
ص.

عنوان ندارد

مینا - کریستف رضاعی

بی‌کلامه. قشنگه. credit به همون دوست عزیز قبل‌تر برای معرفی‌ش.

پ.ن. به خاطر این آهنگ‌هایی که همین‌جوری دانلود کردم می‌رم جهنم آخرش قطعا.

۹۷۰۵۱۸ ، ۱۶:۴۳
ص.

عنوان ندارد

Little love - AaRON

۹۷۰۵۱۷ ، ۲۲:۳۳
ص.

عنوان ندارد

یه آهنگ زیبایى هم هست که مى‌گه "all in your mind it is" و شب رو زیباتر مى‌کنه. 

Open season از High Highs.

۹۷۰۵۱۷ ، ۰۰:۴۴
ص.

عنوان ندارد

امروز یه تعداد مورچه رو داخل جاروبرقی کردم. خدای‌وند مرا ببخشاید. کاش سر راه جارو کشیدنم نبودین.

پ.ن. تازه بعد از این که عسل خوردم فهمیدم اون چیزای سیاه روش یسری مورچه‌ی طمع‌کار بودن که اون‌جا گیر کردن. امیدوارم نخورده باشم‌شون. از زندگی من برین بیرون تا همه‌تون تصادفا به دست من نمردین. 

۹۷۰۵۱۵ ، ۱۴:۳۰
ص.

عنوان ندارد

دل‌م برای خونه تنگ شده بود. 

خسته‌م. هیچ‌کس رو پیدا نکردم که باهام بیاد شریف. بهترش اینه که بگم اصلا نگشتم. و حتی مطمئن نیستم که دل‌م می‌خواست برم. صرفا برای این‌که یک نفر بهم گفته بود برو و نمی‌خواستم گوش ندم به حرف‌ش.

تو وبلاگ‌ها و توییت‌ها و این‌ها می‌چرخیدم و خب فقط یه مشت حرف ناامیدکننده‌ست واقعا؛ مستقیم یا غیر مستقیم. خیلی مسخره‌اید که این‌جوری آدم رو بی‌انگیزه می‌کنید برای رفتن به دانشگاه. و خب ترس‌هام (شاید لغت بهترش insecurity باشه ولی با این‌که خیلی دربرابر استفاده‌کردن لغات انگلیسی در فارسی مقاومت نمی‌کنم -و گاهی ازین بابت ناراحت می‌شم و سعی می‌کنم مقاومت کنم-، از استفاده کردن ازین کلمه وسط متن‌هام خوش‌م نمی‌آد با این‌که معادل فارسی مناسبی نمی‌دونم براش). که نمی‌دونم باهاشون چی‌کار کنم. و چطور آدم اجتماعی‌تری باشم. و چطور تصمیم بگیرم. و چطور قوی باشم. و و و

از کم‌رویی بگم. هرجا سرچ کردم درباره‌ی رفع خجالتی‌بودن و این‌ها یکی از نکته‌هایی که گفته این بوده که هی همه‌جا جار نزنید که خجالتی‌اید. برای همین سعی کردم خیلی درباره‌ش صحبت نکنم این‌ور اون‌ور. بعد الآن داشتم فکر می‌کردم حالا اون چیزای دیگه‌ای که گفته رو مگه رعایت می‌کنی که حالا رو این‌یکی تعصب داری. :)) واقعا آزاردهنده‌ست. احساس می‌کنم یه سدی عه جلوی هر کاری که بخوام انجام بدم. صرف کم‌رویی نه. با یه چیزهای دیگه‌ای قاطی می‌شه و واقعا گند می‌زنه. بعضی چیزهایی که واقعا نمی‌دونم چین. شاید هم می‌دونم و حوصله‌ی گفتن ندارم. شایدم دل‌م نمی‌خواد اعتراف کنم به خصلت‌های بدم - یا شاید خصلت‌های خوبی که من ندارم- و می‌خوام تا ابد انکارشون کنم.

به هرحال؛ ناراحت نیستم. فکرهای زیادی توی سرم می‌چرخه که خب بچرخه. فقط باید نشست یه گوشه و نگاه‌شون کرد.

امیدوارم سرماخوردگی‌م خوب شه.

۹۷۰۵۱۳ ، ۲۳:۲۰
ص.

عنوان ندارد

به این فکر مى‌کردم که خب واقعا به من ربطى نداره مردم چجورى حرف مى‌زنن. 

فقط دل‌م مى‌خواد از یه سرسره‌ى بلند سر بخورم.

۹۷۰۵۱۲ ، ۲۱:۰۳
ص.

عنوان ندارد

گلوم درد مى‌کنه، سرم سنگینه و مطمئن نیستم مغزم درست کار مى‌کنه یا نه. البته در بقیه مواقع هم مطمئن نیستم ولى الآن بیشتر.

و درحالى که از شلوغى بیزارم، همیشه از این‌که زندگى‌م ساکته مى‌نالم.

۹۷۰۵۱۲ ، ۲۰:۳۶
ص.

عنوان ندارد

خیلى از مردم مجازى از ادبیات نازیبایى استفاده مى‌کنن و با این‌که تا حد خوبى‌ش رو کنار میام ولى واقعا ناراحت مى‌شم ازین حجم از حرف‌هاى زشت زدن و بى‌احترامى کردن به هم‌دیگه. و حتى بى هیچ دلیلى.

بدى‌ش اینه که آدم عادت مى‌کنه. دوست ندارم عادت کنم.

تگ: شاید از دلایلى که توییتر رو دوست ندارم. 

۹۷۰۵۱۲ ، ۱۹:۵۰
ص.