سلام.

چند وقت دیگه بیست سالم می‌شه. پوینت خاصی که نداره صرفا رنده و دیگه بعدش نمی‌تونم فکر کنم عه من هنوز بیست سالم نشده. نه که هی فکر کنم بزرگ‌تر از این حرف‌هام، حتی اگه ازم سنم رو بپرسین احتمالا اول به هجده فکر می‌کنم. ولی گاهی حس می‌کنم اون قد گذشته که باید بیست و خورده‌ای سال سن داشته باشم.

حرف تازه‌ای ندارم، ملالی هم نیست جز گم شدن تقریبا همیشگی همون خیالی دور. هر بار که حالم خیلی رو به راه نیست فکر این که چرا یه عالمه از وقت‌ها حالم ناخوشه از پا درم میاره. نمی‌دونم البته تحمّل روزهای ناخوب ِ آدم سخت‌تره و بیش‌تر به چشم میان. ولی معمولا هر چی سعی می‌کنم به خودم بگم که نه تو همیشه این جوری نیستی خیلی گوش نمی‌ده و ترجیح می‌ده بشینه برای روح مرده‌ش سوگواری کنه و نگران همه‌ی آدم‌هایی باشه که بابت مردن روحش اذیت می‌شن. 

نمی‌دونم.. ذره‌ای در راستای نیم‌چه آرزو یا شاید تصوری که داشتم حرکت نمی‌کنم. انگار شکست رو پذیرفتم و دیگه بهش فکر نمی‌کنم. آرزو نداشتن برام افتخار شده. نه هدفی نه هیچی. [خنده] حالا یه وقت‌هایی که بهترم هدف‌های کوچولویی مثل درسم رو درست خوندن یا یکم گنده‌تر مثل یه چیزی یاد گرفتن می‌ذارم ولی وقتی مودم دو روز دووم نمیاره حرکت کردن در جهت‌شون واقعا مشکله. هعی... واقعا نمی‌دونم باید چی کار کنم. [خنده]

می‌دونین، این حس که هیچ چیز خوبی تو دنیا وجود نداره ناراحتم می‌کنه. حس این که هیچ وقت حالم خوب نشه... هیچ چیزی پیدا نکنم که حالم رو خوب کنه... آه نمی‌دونم. حالا یسری از این شعارها تو مایه‌های زیبایی باید در نگاه تو باشد هست که با این حرف‌هام در تناقض باشه که حوصله ندارم فعلا حرف‌هام رو با توجه بهشون اصلاح کنم.

بگذریم از این همه حرف تکراری.

خلاصه‌ی کلام که، کلافه‌م... همه‌ش کلافه‌م.