۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

عنوان ندارد

یه مشکلی که دارم اینه که روزمره‌ها و نوشته‌های شخصی‌م رو خیلی جاهای مختلفی نوشتم و این پراکندگیه اذیتم می‌کنه. یسری مشکل این جوری هم به وجود میاره که وقتی بخوام چیزی بنویسم باید فکر کنم که خب اینو کجا بنویسم بهتره و یا این که وقتی دارم مثلا تو دفترم چیزی می‌نویسم می‌گم خب این چیزها رو تو فلان جا گفته بودم لازمه این جا هم بگم یا نه؟ و از این چیزها. کلا فکر کنم آدم همون یه دست لباس داشته باشه راحت‌تره واقعا. 

ته‌ش هم همیشه به این ختم می‌شه که اصلا چرا می‌نویسی اینا رو؟ چی رو می‌خوای نگه داری؟ واسه چی می‌خوای نگه داری؟ برای کی می‌خوای نگه داری؟

پ.ن. هر چند شاید مجبور شه با شلوار ورزشی بره عروسی؟ نمی‌دونم والا.

۹۹۰۲۳۰ ، ۰۰:۳۸
ص.

«برای تشنگیام، یکم سراب بیار»

هر چند وقت یه بار این دل‌تنگیه خیلی اذیت می‌کنه. دل‌تنگی آدم‌ها. دل‌تنگی کارهای معمولی.

۹۹۰۲۲۰ ، ۰۴:۳۳
ص.

عنوان ندارد

ناخودآگاهم منتظره دستم خوب شه بعدش بتونه گیتار بزنه.

۹۹۰۲۱۶ ، ۱۹:۱۲
ص.

‌BFS

یک نقطه‌ای از امروز بود که احساس سطحی بودن کردم. احساس کردم دارم به یسری چیزها بیش‌تر از حد لازمشون (از نظر خودم طبیعتا) ارزش می‌دم. احساس کردم فکرهایی که دارم مال خودم نیست و چیزهایی که هر روز می‌بینم و حرف‌هایی که می‌خونم خیلی زیاد من رو تحت تاثیر خودشون قرار دادن.

همیشه این حس رو داشتم که خیلی خوب نمی‌تونم رو مسائل فکر کنم. یا توی فکر کردن تنبلم. تو مسئله‌های درسی که این رو زیاد حس کردم. تو مسائل روزمره و مسئله‌های واقعی‌تر هم همین طوریه. یعنی، یکی میاد یه چیزی می‌گه و من ناخودآگاه می‌گم راست می‌گه چرا حواسم نبود؟ و یکی دیگه میاد در جواب اون یه چیز دیگه می‌گه و من می‌بینم که حرف نفر قبل رو همین جوری درست در نظر گرفتم و واقعا دلیل منطقی‌ای برای درست بودنش ندارم. نمی‌دونم چه جوری می‌شه درست کرد طرز فکر کردنم رو.

هعی... چرا باد هر ور می‌ره منم با خودش می‌بره؟ 

البته می‌دونم... ریشه داشتن رو دوست نداشتم. امّا این حس آوارگی رو هم دوست ندارم. 

۹۹۰۲۰۹ ، ۲۲:۴۵
ص.

‌ Oblivion

یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با این که می‌دونم جای خوبی نایستادم ولی اطمینان داشته باشم که نمی‌افتم.

انگار خودم رو یادم رفته. انگار دور و برم رو یادم رفته.

پ.ن. یه پست دیگه با همین عنوان داشتم؛ ولی مثلا می‌تونم این رو به طور خاص مپ کنم به Oblivion از Indians.

۹۹۰۲۰۱ ، ۱۲:۳۴
ص.