یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با این که می‌دونم جای خوبی نایستادم ولی اطمینان داشته باشم که نمی‌افتم.

انگار خودم رو یادم رفته. انگار دور و برم رو یادم رفته.

پ.ن. یه پست دیگه با همین عنوان داشتم؛ ولی مثلا می‌تونم این رو به طور خاص مپ کنم به Oblivion از Indians.