آخر هفته‌ی گذشته با گروه کوه دانشگاه رفته بودم پیمایش. از اولای کارشناسیم می‌خواستم با گروه برنامه برم و نمی‌شد و واقعا خوش‌حالم که هر چند خیلی دیر، ولی بالاخره تونستم. از بهترین تجربه‌هایی بود که در زندگی یک‌نواخت من می‌تونست جا بگیره. تنها چیزیش که دوست نداشتم این بود که تموم شدنش خیلی داره ناراحتم می‌کنه. انگار می‌خوام یک جوری تک‌تک لحظه‌هاش رو نگه دارم که از خاطره‌م نره ولی هر روز محو و محوتر می‌شه. انگار می‌خوام چنگ بزنم آدم‌هاش رو کنارم نگه دارم و دوباره تنهایی آدمی در جهان رو حس نکنم ولی نمی‌تونم. انگار می‌خوام اون حس جالبی که بعد برگشتن داشتم رو گم نکنم ولی دارم آروم‌‌آروم دوباره آدم قبلی می‌شم.

این بازه‌ی زندگیم برام جالبه. زیاد بیرون می‌رم. بدون عذاب‌وجدان وقت تلف می‌کنم. بالاخره رانندگی می‌کنم. از حرف‌زدن با آدم‌ها خیلی طفره نمی‌رم. از کارهای جدید کم‌تر سر باز می‌زنم. با بی‌خیالی بیشتری زندگی می‌کنم و استرس کم‌تری دارم. چیزهایی هست که اذیتم می‌کنه و نمی‌تونم براشون کاری کنم، ولی خیلی زیاده‌خواه نیستم. بیشتر وقت‌ها می‌تونم بذارمشون یه گوشه که خیلی غصه‌م ندن و همین کافیه. 

شاید دوباره برم سر کار. هنوز مطمئن نیستم که سر کار رفتن و شلوغ کردن سرم برای این که خیلی فکر نکنم و از اون طرف، اضافه کردن به دوستی‌هایی که به زودی قراره محو بشن بهتره، یا ادامه دادن به زندگی بی‌دغدغه‌م و وقت گذروندن با خودم و خانواده‌م و همین چندتا دوستی که فکر به زودی دور شدن ازشون از اون فکرهاییه که باید یه گوشه مغزم قایمش کنم.

.

بر افسون شب می‌خندد.