۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

عنوان ندارد

آخیش. :‌)

آخرین باری بود که در عمرم ۱۲ دیقه دوییدم؟

خدا می‌دونه.

دارم از خستگی می‌میرم و هنوز یه روز طولانی مونده. :‌((

۹۷۰۹۲۸ ، ۰۹:۰۶
ص.

عنوان ندارد

ولی خب داشتم فکر می‌کردم الآن این تناقض‌هایی که تو فکرمه رو باید چی‌کارشون کنم. و چه‌قد حتی گفتن‌شون سخته چه برسه به فکر کردن بهشون. البته؛ فکر کردن به یه چیز آسون‌تره یا گفتنش؟ به هر حال! هر دوش سخته و نمی‌دونم چی کار کنم. حس پوچی می‌ده بهم یکم. 

می‌تونم کلیدواژه بدم. تنهایی، یا شاید احساساتی که تو تنهایی داریم؛ و عکس گرفتن.

نمی‌تونم بیش‌تر مقاومت کنم. پوچ شدم باز. پوووچ. 

۲۰:۵۷ الآن دارم به این فکر می‌کنم که این که این همه زندگی هست که هیچی ازشون نمی‌فهمیم اوکیه آخه.

و این همه آدم که درست نمی‌شناسیم.

و

چه مسخره! معلومه که اوکیه.

۲۲:۲۲ این تیکه‌ی این شعره رو دوست دارم:

«نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چه‌گونه قطره‌قطره آب می‌شود

چه‌گونه سایه‌ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود»

از فروغ.

۲۲:۳۲ سکووووت. هعی. این روزا همه‌ش به این فکر می‌کنم که هیچ وقت نمی‌فهمم که یه چیزی. چرا می‌گم وقتی نمی‌خوام بگم.

۲۲:۴۶ یک دم از خیال مننننن، نمی‌روی ای غزال مننن. دگر چه پرسی ز حال من؟

۲۲:۵۳ سئول دمای هوا ۶- درجه‌ست! یاهاهای. سردم شد.

۲۲:۵۸ یه کاری می‌خواستم بکنم؛ که هیییچ فایده‌ای برای هیییچ کس نداره و فقط سرگرم‌کننده‌ست؛ یا حتی وقت‌تلف‌کننده. نمی‌دونم.

۲۳:۰۳  

invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible in..

۲۳:۰۷ مسخره‌ستتتت..

۲۳:۱۰ بیاین یه شعر دیگه از فروغ بنویسم براتون.

«گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوش‌بختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟»

منم همین‌طور. :‌))

۲۳:۲۵ ولی این‌قد قیافه‌م تو هر عکسی فرق می‌کنه به خدا اگه بدونم چه شکلیم واقعا. :- 

۲۳:۲۸ We are problems that want to be solved. نه.

۲۳:۳۷ 

다들 나와 같은 모습인데
참고 있는 걸까
아니면 나만 못된 사람인 걸까
가끔은 꿈을 꾸지만
그 속을 날기도 했지만
나는 결말을 알고 있지

:-؟

۲۳:۳۸ مسخره‌ستتت..

۲۳:۳۹ چه کار جالبی می‌تونم انجام بدم الآن؟ :-؟

۲۳:۴۶ تنها چیزی که به نظرم رسید خواب بود. 

۲۳:۵۴ ولی خب روز خوبی بود امروز راضیم.

Still lost in rhymes ...

۹۷۰۹۲۶ ، ۲۰:۵۲
ص.

عنوان ندارد

امروز صبح کلاس هفت‌ونیم‌م رو رفتم؛ بعد دیدم نه واقعا نمی‌تونم؛ به جای کلاس بعدی‌م رفتم دانشکده یکم سرمو گذاشتم رو میز الکی مثلا خوابیدم. یکم بعد پا شدم و داشتم با دوستم چت می‌کردم که یک دفعه به نظرم رسید که چرا نرم میدون آزادی. به دوستم گفتم(نوشتم؟) من خیلی دلم می‌خواد برم میدون آزادی اما اون دفعه که می‌خواستم برم مامانم گفت نرو. ولی الآن دارم می‌رم خدافظ. اونم گفت برووو. [دوست‌های ناباب :‌))] خلاصه پا شدم رفتم. و خیلی هم اوکی بود و اینا. و دیگه این‌که خیلی بزرگ بود واقعا. 

فکر کنم هیچ‌وقت تنهایی نرفته بودم عکس بگیرم جایی. و خیلی هم دلم می‌خواست همه‌ش برم میدون آزادی. خوش‌حالم. ^___^

برگشتنه از دانشگاه هم فاصله‌ی دو ایستگاه رو پیاده اومدم. و کلی طول کشید. :‌)) البته وسطش رفتم رو یه پل‌هوایی‌ای یکم گذر عمر رو تماشا کردم ولی بازم. جدا بخوام از خونه‌مون پیاده برم یه شبانه‌روز طول می‌کشه که این‌طوری. :-

ولی فکر کنم کمرم رو از دست دادم. =|

و دیگه این‌که، همه‌چی عجیبه ولی انگار عادیه عجیب بودنش. نمی‌دونم. 

۹۷۰۹۲۶ ، ۱۸:۵۱
ص.

عنوان ندارد

چرا؟ چی کار کنم؟

۹۷۰۹۲۲ ، ۲۰:۰۸
ص.

عنوان ندارد

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ساعت سه‌و‌نیم بعدازظهر ماه رو تو آسمون ببینم. :-؟

۹۷۰۹۲۲ ، ۱۵:۵۰
ص.

عنوان ندارد

Shall we look at the Moon, My little loon?
Why do you cry?

۹۷۰۹۱۵ ، ۲۳:۵۳
ص.

وقفه

۱:۵۷

چه ساکته.

‌چرا آدم عصرها(شب‌های زود؟) که می‌خوابه بعد بیدار می‌شه همه‌چی عجیب می‌شه؟

داشتم سعی می‌کردم دوباره بخوابم ولی موفق نشدم. بعد تصمیم گرفتم فکر کنم و داشتم به این فکر می‌کردم که این چه بساطیه واقعا. یعنی نمی‌دونما. نه این‌که بد باشه. ولی آخه.

دارم سعی می‌کنم آروم تایپ کنم سکوت بهم نخوره [و کسی بیدار نشه] و خیلی سخت و طاقت‌‌فرساست. و تازه تا بیام تایپ کنم یادم می‌ره. 

جالبه. احساس می‌کنم زمان متوقف شده. 

این که من یه حال خاصی داشتم موقع نوشتن هر کدوم از پست‌های بلاگم و یه نفر میاد و همه‌ش رو با یه ریتم می‌خونه هم بامزه‌ست.

خب، جهنم و ضرر. تند تایپ می‌کنم.

یادم رفت حرفام رو.

آهان. اینو می‌خواستم بگم که نمی‌دونم فاز می‌شه بهش گفت، یا حال، یا حالا هر چی؛ یه چیزی هست که دلم می‌خواد ازش بیام بیرون. بعد، این‌که الآن اومدم این‌جا دارم می‌نویسم اینو، خودش باعث می‌شه که بمونم توش. یه جور تناقض‌طور مثلا.

الآن یهو اومد تو ذهنم که اون چیزی که می‌خوام ازش بیام بیرون زندگیم نیست احیانا؟ هه‌هه‌هه.

من خیلی خوش‌حال می‌شم وقتی یکی حرف می‌زنه و من حرف نمی‌زنم و مشکلی نداره با این که من حرف نمی‌زنم و حس نمی‌کنه که دارم به مکالمه اهمیت نمی‌دم و اینا. البته یه وقت‌هایی واقعا رو اعصابم هست ولی اکثر مواقع این‌طور نیست.

خب داشتم می‌گفتم. واقعا چی باعث می‌شه این‌قد هی احساس کنم تکراریه موقعیتم؟ یعنی، اصلا باشه. چرا هی فکر می‌کنم بده؟ مگه چشه؟ مگه چمه؟

عه. دارم هم‌چنان آروم تایپ می‌کنم.

۲:۲۰

آه. کاش صبح سختم نشه پاشم. 

یه چیزی هست تو ذهنم که نمی‌تونم بیارمش بیرون. نزدیک‌ترین چیز بهش که می‌تونم بگم اینه که دلم می‌خواست الآن پاشم برم بیرون. یعنی اول اومدم اینو بگم، بعد دیدم نه خب برم بیرون که چی بشه. بعد به این رسیدم که دلم می‌خواد برم یه جای دوردست و دیدم که نه اینم نیست. و خب هی سعی کردم بهش فکر کنم ولی پیدا نمی‌شه. شاید به همون فرار کردنه ربط داره. شاید به این‌که اگه فرار کنم ازین فازی که توش دارم زندگی می‌کنم باز هم تو یه فاز دیگه‌ای گیر می‌افتم و ته‌ش همینه. احتمالا هی مغزم به این چیزا فکر کرده و راه‌حلی پیدا نکرده و واسه همین منم جمله‌ای پیدا نکردم که بنویسم. اممم ... این حس رو داشتم که یه نقطه‌طوری تو مغزمه که هی می‌زنه به در و دیوار و کش می‌آد در و دیوار ولی پاره نمی‌شه. و اون تو گیر کرده.

چه ساکته. چه عجیبه. گشنمه. البته این که گشنمه عجیب نیست. هه‌هه. ولی گشنمه چه مسخره‌ست. باید می‌گفتم گرسنه‌م مثلا؟ ولی یاد یه چیزی افتادم. تو یه امتحانی احتمالا تو ابتدایی نوشته بود شکل رسمی(؟) کلمات زیر را بنویسید و یکی از کلمات‌ش همین گشنه بود. و من یادم نمی‌اومد گرسنه رو و ننوشتم آخرم. هاهاها. خیلی مسخره بود.

من خیلی چیزای کمی یادم می‌مونه. بعد ولی یسری چیزای رندم مسخره مثل این یادم می‌مونه جالبه.

دیگه چی؟

اون موقع که داشتم سعی می‌کردم بخوابم و نشد، به این داشتم فکر می‌کردم که کارم خیلی زشته که سعی می‌کنم فکر نکنم. خجالت‌آوره.

ولی خب الآن دارم فکر می‌کنم که شاید نمی‌تونم. هوم؟ یعنی مثلا الآن دارم سعی می‌کنم به این فکر کنم که می‌تونم فکر کنم یا نه، بعد یهو مغزم شلوغ می‌شه. هی کلی فکر از این ور به اون ور. قاطی‌پاتی. و گم می‌کنم اون فکر اولیه رو.

چه‌قد امشب هی سعی می‌کنم مغزم رو توصیف کنم. هه‌هه.

من دارم یه آدمی رو اذیت می‌کنم غیرعمدی. چه بد. قبلا گفته بودم؟ 

خیلی بد دراز کشیده بودم. گردنم.

اگه مطمئن بودم یه ماه دیگه می‌میرم چی کار می‌کردم؟ ... هیچی بازم؟ هاه. چه مسخره. چه ترسو. چه تنبل.

خیلی هم ناراضی نیستم از زندگی. جالبه دیگه به هر حال. یعنی مثلا شاید من جالب نباشم ولی خب آدم‌های دیگه‌ای وجود دارن که جالبن. و خب مثلا آهنگ‌ها جالبن. یا فیلم‌ها و اینا. یا کتاب‌ها. یعنی مثلا من فیلم نمی‌بینم و کتاب نمی‌خونم ولی خب همین که وجود دارن جالبه. و خب البته اگه ببینم/بخونم جالب‌تر می‌شه. یا مثلا همین که من الآن احساس می‌کنم در یک خلاء زمانی(!) قرار گرفتم جالبه. واقعا جالبه‌ها. یه حس آرامش خیلی باحالی دارم. بعد مثلا به این فکر می‌کنم که ۵-۶ ساعت دیگه تو یه‌جای شلوغ‌پلوغ‌م پر آدم و اینا بامزه‌ست. 

یکم البته احساس می‌کنم دارم چرت‌و‌پرت می‌گم از دید ناظر بیرونی.

یه بار یه جایی برای خودم نوشته بودم که I hate people I love thoughts. الآن احساس می‌کنم تا یه حد خوبی چرت گفتم. ولی خب گاهی واقعا یه همچین حسی دارم. نه. این نه. یه چیزی تو این مایه‌ها که مثلا خب من سختمه با مردم ارتباط فیزیکی(حضوری؟) برقرار کنم ولی ... نه دارم چرت می‌گم. این نبود منظورم خیلی. حالا مهم نیست. ولی من از مردم متنفر نیستما. هه‌هه. [چرا دارم مقاومت می‌کنم دربرابر استفاده از اموجی؟]

۲:۵۶

از وقتی اومدم دانشگاه خیلی همه‌ش داریم غیبت (گاسیپ؟ گاسیپ اگه بهش بگیم احساس گناه کم‌تری می‌ده. دونقطه‌دی) می‌کنیم و خب یه‌جوریه. یعنی خوشم نمیاد واقعا. ولی خوشم هم میاد. و خب جو می‌طلبه. یعنی یه وقت‌هایی این‌طوریم که شاید جو دوست‌هایی که توش قرار گرفتم باعث داره می‌شه، ولی خب همه همین‌ن. الآن دارم تقصیرا رو نمی‌ندازم گردن بقیه‌ها. تقصیر خودمه. ولی خب کلا. اوکیه یعنی؟ نمی‌دونم. ناراحتم می‌کنه یکم. کاش درست شه کم‌کم. منظورم از درست شدن هم این نیست که دیگه ناراحتم نکنه و عادت کنم.

خیلی حس سطحی بودن بهم دست می‌ده کلا. حالا نه به خاطر این صرفا. کاش سعی کنم این‌جوری نباشم. و زندگی‌م رو یکم عمق‌دار کنم. البته نمی‌دونم. کلا زندگی سطحی نیست؟ اممم ... نه نیست به نظر. ولی شایدم باشه. یا نیست؟ دارم بین تفکر پوچ‌گرایی و یه تفکر دیگه که نمی‌دونم چیه نوسان می‌کنم الآن.

راستی، خیلی دوست دارم درباره‌ی این یه‌چیزی‌گرایی‌ها و اینا بدونم. و همین‌طور یه‌چیزی‌یسم‌ها. و کلا این چیزا. بعد چندبار سعی کردم بخونم و فلان ولی خیلی نفهمیدم. و یادم نمونده به اون صورت. و خب از روی تنبلی هم البته خیلی پی‌ش رو نگرفتم. و خیلی جالبه برام که یه عده مثلا کلی درباره‌ی این چیزا می‌دونن و حتی نظر می‌دن راجع بهش. و حتی، اصرار می‌ورزن بر نظرهاشون. یعنی حالا رو این مسئله هم نه صرفا، این که بعضی‌ها درباره‌ی یه مسئله‌ای یه نظری می‌دن و پافشاری می‌کنن بر نظرشون خیلی جالبه. یعنی خب اوکیه و به نظرم خوبه درباره‌ی یسری مسائل. ولی خب وقتی درباره‌ی یه موضوعی که واقعا اطلاعات زیادی وجود نداره ازش با قطعیت نظر می‌دن دیگه واسم عجیب می‌شه کم‌کم. ولی خب، باز به نظرم خیلی اوکی‌تر و بهتره از این‌که مثل من این‌طوری باشن که اگه دوبار ازم بپرسین اسمت چیه بار دوم شک می‌کنم و با خودم می‌گم عه؛ نکنه اسم‌م این نباشه. هه‌هه. واقعا من شورش رو درآوردم در مطمئن نبودن. البته‌ها، دارم سعی می‌کنم کم‌تر این‌طوری باشم.

یه بار دوستم بهم می‌گفت تو می‌ترسی از اشتباه کردن. یه چیزی تو این‌ مایه‌ها. اممم ... راست می‌گفت. اون‌بار که داشت اینا رو بهم می‌گفت خیلی گریه کردم. هه‌هه. به موقعیت‌هایی در زندگیم فکر می‌کردم که به خاطر این مسئله چه‌قد اذیت شدم و می‌شم و خواهم شد. و خب داشتم فکر می‌کردم چرا. چرا یه همچین ویژگی مسخره‌ای باید داشته باشم آخه. حالا مهم نیست. ایشالا درست‌ش می‌کنم کم‌کم. یا حداقل امیدوارم در زندگی بعدیم درست شده باشه. هه‌هه.

واهای، چه‌قد حرف زدم. احساس می‌کنم این‌قد درباره‌ی همه‌چی حرف زدم که تا مدت‌ها هیچی نداشته باشم بگم. زیادی گفتم؟ این سکوته و این آرامشه باعث شد اعتماد کنم و احساس کنم هر چی دلم بخواد می‌تونم بگم؟ جدا انگار از یه تایمی از شب می‌گذره آدم یادش می‌ره یسری چیزها رو حواس‌ش باشه. نمی‌دونم. من شاید فقط.

به هر حال؛ حس خوبی بود. برم بخوابم دیگه. امیدوارم صبح بتونم راحت پاشم اگه قرار بود بیدار شم کلا. 

عه الان یه چیزی اومد تو ذهنم که بگم بعد یادم رفت. ای بابا. داره اذیت می‌کنه.

آهان. می‌خواستم اینو بگم که، مثلا من الان دوساعته این‌جا نشستم (خوابیدم؟) اینا رو نوشتم واقعا دردی دوا می‌کنه؟ ولی خب خسته بودم برای کار دیگه‌ای. یعنی کلا همه‌ش صرفا دارم حرف می‌زنم یا حالا فکر می‌کنم که فلان کار رو بکنم ولی هیچ‌وقت هیچ‌کاری نمی‌کنم. یه چیزی درست نیست این وسط واقعا.

آره خلاصه.

۳:۴۵

شت ساعت ۴ عه. چرا بیدارم آخه. چه‌جوری گذشت واقعا.

و این که این نوشته‌هه خوندنش پنج دیقه طول می‌کشه و من دو ساعته دارم می‌نویسم خیلی عجیب و مسخره‌ست.

کاش حال داشتم برم تا بالکن.

شب خوش. (صبح؟ سحر؟)

۱۰:۲۹نویس:

واهای!
امروز سر ادبیات یک نفر کتاب در جست‌و‌جوی زمان از دست‌رفته رو معرفی کرد. و واقعا خیلی جالب بود.
یعنی اولا این که خیلی خوب داشت ارائه می‌داد و من تصور یه آدم ساکت و اینا داشتم از دختره (البته شاید بشه گفت اصلا تصوری نداشتم) و خب خیلی دانا بود و خوب و جالب حرف می‌زد.
و دوما این که ... کتابه درباره چیزهایی نوشته بود که خیلی داشتم فکر می‌کردم بهشون دیشب. یعنی در واقع درباره همه‌چی بود ولی خب مثلا یه چیزایی که داشت دختره (ارائه دهنده) می‌گفت درباره یه موضوعات خاصی که تو کتاب اومده خیلی شبیه تفکر من بود. و من همه‌ش این جوری بودم که عه عه عه. عههه!
حتی ته‌ش یه تیکه از کتاب رو خوند و آخرش با یه جمله‌ای با این مفهوم تموم کرد که نویسنده حاصل کلللی سال رو تو دو دیقه میاره. واهای! یا خدا واقعا. 
فقط یه مشکلی که هست اینه که هفت جلده. و هر کدومش یه عالمه صفحه.
ولی کاش بخونمش. 
حداقل شروعش کنم.
ولی،
همه‌ش اتفاقی بود یعنی؟ 

نمی‌دونم. منطقیه که همه‌ش اتفاقی باشه چون یه کتاب این‌همه صفحه‌ای خب طبیعتا درباره‌ی کلی چیز صحبت کرده و خب حالا یسری حرف‌هاش شبیه فکرهای من شده مثلا. نمی‌دونم.

ولی آخه.

۹۷۰۹۱۲ ، ۰۳:۵۹
ص.

"In the moonlight, we let it go"

من فکر می‌کردم خیابون آزادی پایین ِپایین تهرانه. ولی قشنگ وسطه. چه‌طور همچین فکر مسخره‌ای می‌کردم؟ :‌))

تو یه فاز باحالی‌ام. Turn the music up Shut the world outside طور مثلا شاید. 

ولی، دلم می‌خواد یه‌کاری بکنم، مثلا این‌که دقیقا درک کنم فازم چیه، یا این‌که بتونم شرح‌ش بدم یا منتقل‌ش کنم یا حداقل بدونم که دلم می‌خواد با این حال چی‌کار کنم و دارم نمی‌تونم/نمی‌دونم و یکم داره اذیت‌م می‌کنه. :-؟ دارم نمی‌تونم بگم منظورم رو. اممم ... شاید این‌که صرفا بی‌قرارم خیلی. چرا؟ :-؟

و دیگه این‌که، نمی‌دونم می‌تونم دو-سه ساعت پیاده‌روی کنم یا نه؟ خیلی دوست دارم یه بار پیاده برم تا دانشگاه. می‌رم قطعا. نامردم اگه نرم.

یکم حرف بزنم بی‌قراری‌م آروم شه؟ حرفام ربطی نداره به اون فازی که بالا گفتم نمی‌تونم شرح بدم. به بی‌قراری‌م هم ربط نداره طبیعتا. اصلا کلا به هیچی ربطی نداره همین‌جوری اومد تو ذهنم. :-؟

نمی‌دونم. این‌که یه وقتایی سعی می‌کنم به یه چیزایی فکر نکنم چون ناراحتم می‌کنه کار خوبیه یا بدیه؟ یعنی باید مواجه شد خب، ولی وقتی باهاشون مواجه می‌شم فقططط ناراحتم می‌کنه و نمی‌تونم درست کنم‌شون. :-؟ منظورم اینه که الآن همه‌ش این‌جوری‌م که فراموش کن تا تایم بعدی که به طور مستقیم باعث خراب کردن زندگی‌ت بشن یا حالا مجبور شی مواجه شی باهاشون. یعنی، هیچ‌وقت انگار نمی‌شه درست‌شون کرد. عههه. دارم بهشون فکر می‌کنم باز. نههه. فرااار. :‌))

فازم رو نمی‌دونم. فاز کلی‌م رو. نظرم درباره‌ی چیزها رو. خودم رو نمی‌شناسم. نمی‌دونم چی رو قبول دارم چی رو نه. چی رو دوست دارم چی رو نه. ولی از این‌که خیلی خسته‌کننده‌م حداقل برای خودم مطمئنم. :‌)) نه دروغ گفتم که باز. :)) اتفاقا خیلی حال می‌کنم با خودم وقتی تنهام. :‌)) نه اینم نه. :‌)) آهااان. اصلا همین. با خودم چندچندم جدا. ولی ... اه. اصلا این چی بود این وسط گفتم واقعا. :‌))

نمی‌دونم چه‌قد ازین حرف‌ها زدن اوکیه. و چرا اصلا باید بگم چون به کسی ربطی نداره و خب جالب هم نیست. ولی دلم می‌خواد بگم. 

وای :‌))‌ هر چی میام بگم یه چیز دیگه میاد روش و الان هزارتا آکولاد باز شده که هی دارن بسته نمی‌شن [و لزوما ننوشتم این جا]. خوشم نمیاااد. و این‌که، یکی از دلایلی که از فکر کردن فرار می‌کنم همینه. 

خب، اینو بگم که ... نه نمی‌گم. هر چی میام بگم ربط پیدا می‌کنه به همون چیزهایی که نمی‌خوام درباره‌شون فکر کنم. D: پس هیچی. همه آکولادها رو می‌بندم و به همون بی‌قراری‌م ادامه می‌دم.

آهنگ Shots از Imagine Dragons هم جالب بود.

Am I out of luck? Am I waiting to break
When I keep sayin' that I'm lookin' for a way to escape?

اگه ناراحت بودم احتمالا کل‌ش رو کپی می‌کردم این‌جا. :‌)) حیف شد.

اه، یه چیزی هست که داره درباره‌ی این نوشته و این آهنگ اذیتم می‌کنه. یا نمی‌کنه؟ نمی‌دونم.

And then I shot, shot, shot a hole
Through everything I loved

آه، من از این خیلی می‌ترسم. 

وقتی ناراحت نیستم حوصله‌م سر می‌ره ولی. :‌)) البته، خیلی هم فرقی نمی‌کنه کلا حوصله‌م سر می‌ره. :-؟

خلاصه همین دیگه،‌ I'm sorry for everything, oh, everything I've done. :))

وای خیلی این آهنگ رو دوست دارم.

شاید هم، صرفا به خاطر این‌که همه‌ش نشستم تو اتاقم آهنگ گوش می‌دم و هیچ‌کاری نمی‌کنم و با هیچ‌کی حرف نمی‌زنم خل شدم. :‌))

آهان یه چیز دیگه، این‌که آدم‌های غریبه یا حالا آشنا رو می‌بینم و حس می‌کنم که می‌تونم درک‌شون کنم جالبه برام. نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم. اما کلا این‌که احساس می‌کنم یه چیزایی که قبلا نمی‌تونستم درک کنم و حتی وجود نداشتن برام رو الآن می‌بینم تا یه حد کمی حتی، جالبه.

۹۷۰۹۱۰ ، ۲۱:۴۸
ص.

عنوان ندارد

دلم برای لامپ مهتابی اتاقم تو خونه قبلی‌مون و خونه قبلی‌قبلی‌مون تنگ شده. نور سفید می‌خوام. :‌( اگه باز خواستیم خونه‌مون رو عوض کنیم یادم بندازید یادشون بندازم که جای مهتابی داشته باشه مثلا. 

کلا ولی دلم برای اتاق خونه قبلی‌قبلی‌مون تنگ شده. پنجره‌ی زیباش. بارون‌هاش.

همین!

البته دل‌تنگی چیه؟ نمی‌دونم. شاید دروغ گفتم.

۹/۹

۹۷۰۹۰۹ ، ۲۲:۰۳
ص.

عنوان ندارد

پیکسل‌م تو شلوغی اتوبوس افتاد گم شد. اه. :‌(
البته همین که خودم سالم تونستم بیام بیرون جای شکر داره. خب چرا سوار می‌شین وقتی جا نیست آخه.

پ.ن. ۹۷۹۷. 

پ.ن. خسته‌م. امتحان دارم. درس نخوندم. هعی.

۹۷۰۹۰۷ ، ۱۷:۵۷
ص.

عنوان ندارد

از این تدها می‌بینم موهای تنم سیخ می‌شه. :‌)) هرچند It's no use و فلان برای من ولی خب بازم. 

هوا چه خوبهههه. ^______^

بی‌ربط؟:

گریه نمی‌کنم نرو
آه نمی‌کشم بشین
حرف نمی‌زنم بمون
بغض نمی‌کنم ببین.

۹۷۰۹۰۴ ، ۱۱:۰۵
ص.