۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

عنوان ندارد

ولی یه روز یه عکس خفن می‌گیرم می‌فرستم یکی از این مسابقه‌های جهانی عکاسی یه جایزه‌ای می‌برم.

تگ: نو-آیدیا-هَو-تو-دو-دت-بات-ستیل

۹۸۰۳۳۰ ، ۲۲:۰۴
ص.

عنوان ندارد

مرا ببخش اگر هرگز
مرا ببخش اگر گاهی

۹۸۰۳۲۷ ، ۱۶:۵۱
ص.

عنوان ندارد

شب که می‌شود خوابیم
صبح و ظهر هم خوابیم
عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب
توی خواب می‌بینیم
روز آفتابی را

۹۸۰۳۲۷ ، ۱۶:۴۵
ص.

عنوان ندارد

من و تو اول‌مان آه است
اگر که آخرمان مرگ است
من و تو خواهرمان آه است
اگر برادرمان مرگ است
عجول باش اگر مرگی
عمیق باش اگر آهی

۹۸۰۳۲۷ ، ۱۶:۴۱
ص.

عنوان ندارد

منم که لک‌لک غمگینی
به روی دودکشت هستم

۹۸۰۳۲۷ ، ۱۶:۳۷
ص.

عنوان ندارد

پست ۶۷۴م، برداشت دوم.

۱۸:۱۷

سلام.

نمی‌فهمم.

نوشتن به نظر بیهوده میاد.

خدافظ.

۱۸:۱۸

Help

I lost

myself

again

but I

remember

You

۹۸۰۳۲۵ ، ۱۸:۱۸
ص.

۲۲:۲۲

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد

۹۸۰۳۱۹ ، ۲۲:۲۲
ص.

عنوان ندارد

قاطی این آهنگ بی‌کلام‌ها معلوم نیست کجا می‌ری.

یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره می‌شی به تاریکی و گم می‌شی یهو اون‌جا.

۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار می‌کردم قدیما پر خودکار بود همه‌ش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنج‌ش مال پارسال بود بیش‌تر. که خودکاره رو می‌ذاشتم رو میز و هی سرش می‌خورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار ... نه واقعا بیهوده‌گوییه بقیه‌ش.

ساعت ۳ عه. ۱۲ ساعت پیش دانشگاه بودم. ۱۲ ساعت قبل‌ترش خونه، ۱۲ ساعت قبل‌ترش باز هم خونه، و کلی ازین ۱۲ ساعت‌ها بریم عقب باز هم خونه. می‌گم که چی؟ که هیچی. راستش رو بخواین در همه چیز رازی نیست. شاید دوست داشتم باشه. ۳۳. شاید هم این که نیست بهتره. 

به هر حال، الآن دیگه نه ساعت ۳ عه، نه ۲ و ۵۷. و به بیرون پنجره که نگاه می‌کنم فقط تاریکه. سه ساعت دیگه نگاه کنم تاریک نیست. از سیاهی بیرون ترسم می‌گیره گاهی. که فکر می‌کنم نکنه فقط من جا موندم تو این دنیا و دیگه هیچ کس نیست؟ لای این تاریک و روشن‌ها گم شدم. خوشم میاد؟ نمی‌دونم. هر روز که بیدار می‌شم همون دیروزه. با این حال بهم می‌گن که نیست. تایپ کردن با لپ‌تاپ رو قطعا بیشتر دوست دارم. 

انگار قرار نیست به هیچی عادت کنم. من نمی‌فهمم اصلا! آخر ازین عادت کردن‌ها خسته شدم یا ازین عادت نکردن‌ها! آخر عادت کردن خوبه یا نه. ما که نفهمیدیم. ولی کاش از صفر و یکی نگاه کردن به چیزها هم دست بردارم.

بیرون رو نگاه می‌کنم. هنوز تاریکه. چیزی که از ماه رمضون امسال یادم می‌مونه قطعا یه پتو و بالش کنار بالکنه.

حس این پیرمردهایی بهم دست داد که هر روز پا می‌شن یه گوشه می‌شینن و خاطرات سال‌های دورشون رو مرور می‌‌کنن. ولی من که هیچ‌وقت پیرمرد نبودم که بدونم چه حسی دارن. پس هیچی.

۰۳:۱۳

۹۸۰۳۰۹ ، ۰۱:۲۸
ص.

نور نور نور

اینو یادمه از کوچیک‌تری‌هام همیشه دوست‌ش داشتم:

 یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ 

ای روشنی نور، ای روشنی‏‌بخش نور، ای آفریننده‌ی نور، ای گرداننده‌ی نور، ای به اندازه‏‌ساز نور، ای روشنی هر نور، ای روشنایی پیش از هر نور، ای‏ روشنایی پس از هر نور، ای روشنایی بر فراز هر نور، ای نوری که همانندش نوری نیست

۹۸۰۳۰۶ ، ۰۱:۱۹
ص.

عنوان ندارد

جالب بود. پنجاه. تازه کامنت‌ش مال پنج سال پیش بود؛ الآن پنجاه و پنج.

*mixed feelings*

۹۸۰۳۰۵ ، ۲۳:۱۰
ص.

«برویم...»

۲۰:۱۱

منو از این عذاب رها نمی‌کنی.

نمی‌دونم قضیه چیه. چرا این جوریه. چرا این جوریم. یا ته این نتونستن بلند شدن‌ها چی می‌شه. نمی‌دونم کی قراره ازین عذاب رها شم. اصلا قراره بشم. اصلا کدوم عذاب. نمی‌دونم چرا این جوری فکر می‌کنم. چرا هی یه جوری رفتار می‌کنم انگار رسیدم به بن‌بست‌ترین کوچه‌ی دنیا. یا چرا اگه رسیدم به بن‌بست‌ترین کوچه‌ی دنیا برنمی‌گردم از یه کوچه دیگه برم و همون‌جا می‌شینم زل می‌زنم به دیواره. نمی‌دونم.

یه وقتایی انگار ته چاهی. ازون ته بیرون رو نمی‌بینی. اگه چاه‌ش عمیق نباشه شاید کافی باشه وایسی و اون وقت بتونی با یکم تلاش ببینی بیرون رو. ببینی که همه‌چیز اون چاه مسخره‌‌ای که توشی نیست. که می‌شه اومد بیرون و زندگی کرد هنوز. اما اگه عمیق باشه و قدت نرسه فقط سیاهی می‌بینی. تازه هر چی عمیق‌تر باشه، اون دایره‌ی روشن سر چاه هم کوچیک‌تره. و دورتر. دور. یه عالمه دور. و تازه، روشنی هم برات هی مسخره‌تر می‌شه. هی می‌گی اوکی اصلا کی گفته اون بیرون چیز خوبی منتظرمه؟ اصلا این خوبی‌هایی که می‌گن از کجا معلوم خوب باشه؟

نمی‌دونم.

تازه، وقتی بیرونی هم، اگه نری سر چاه‌ها وایسی ببینی چه‌قد عمیق‌ن و توشون تاریک و مسخره‌ست، نمی‌فهمی اون آدم اون تو رو. یا شاید حتی خودت رو، که یه زمانی اون تو بودی. و برات مسخره‌ست ناامیدی آدم‌های اون تو. می‌گی وا، این همه روشنی و سفیدی و قشنگی، این چشه. یا شاید، من چم بود.

نمی‌دونم. شاید چرت می‌گم. اصلا چرا می‌گم؟ اینو می‌دونم. چون هی دلم می‌خواست یه چیزی بنویسم و سعی کردم یه چیزی بنویسم. حالا. مهم نیست.

بعد تقریبا نه ماه هنوز سر جای اولم‌م. حتی اون موقع شاید بهتر بود چون الآن احساس می‌کنم صرفا یه وقتی رو تلف کردم و هنوز همون‌جام. کجا می‌خواستم برم ولی اصلا؟ شاید مشکلش همین باشه. که جایی نداشتم برم. که ندارم برم. ولی خب. نمی‌دونم. دوست نداشتم همون‌ جایی باشم که بودم. همون آدمی باشم که بودم. (اگه جای بدتری نباشه و اگه آدم بدتری نشده باشم.) دلم نمی‌خواست. واقعا دلم نمی‌خواست.

نمی‌دونم. باید یه لحظه بگی الآن پا می‌شم و پا شی. ولی نمی‌شه. یه پایه‌ای اون وسطا می‌لنگه. شکسته. که هر دفعه یه جوری می‌چسبونی‌ش بهم و پا می‌شی ولی خب شله، زود می‌شکنه و همه ‌چی فرو می‌ریزه باز.

شایدم بیش‌تر از یه پایه.

نمی‌دونم.

حالا مهم که نیست. می‌گذره به هر حال. 

.

- آرزوها؟

- خود را می‌بازند

در هماهنگی بی‌رحم هزاران در

- بسته؟

- آری پیوسته، بسته، بسته

خسته خواهی شد.

.

- یک ستاره؟

- آری، صدها، صدها، اما

همه در آن سوی شب‌های محصور

- یک پرنده؟

- آری، صدها، صدها، اما

همه در خاطره‌های دور

با غرور عبث بال زدن‌هاشان.

.

نه که بفهمم.

۲۲:۳۵

۹۸۰۳۰۴ ، ۲۰:۳۵
ص.