این روزها حالم خیلی با سرعت زیادی بالا و پایین می‌شه. یک لحظه دارم فکر می‌کنم که همه‌ی این‌ها برای چی و دلم نمی‌خواد دیگه ذره‌ای از جام تکون بخورم و ده دقیقه‌ی بعد دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر چیزهای جدید می‌تونم یاد بگیرم. یک لحظه هیجان‌زده‌ام که کلی جاهای جدید رو می‌تونم تجربه کنم و کمی بعد از فکر کردن به این که چه قدر قراره تنها باشم می‌ترسم و غصه‌دار می‌شم. یک لحظه آدم‌ها برام خیلی دور و آزاردهنده‌ن و یک لحظه حس می‌کنم چه قدر دلم می‌خواد با دوست‌هام برم بیرون و دوست‌های جدید پیدا کنم. یک لحظه دارم لیست چیزهایی که باید برای بهتر شدنم درباره‌شون مطالعه کنم رو می‌نویسم و نیم ساعت بعد حس می‌کنم که سرنوشتم تعیین شده‌ست و تلاش‌هام اهمیتی نداره.

نمی‌دونم. جالبه. و زندگی مستقل از افکارم پیش می‌ره.

I write down things I wish I could say to you
I talk to the sky
I collect words I wish I could give to you
I talk to the sky
I talk to the sky
The sky doesn't say a word
I talk to the sky از Madeline.

پ.ن. یاد این افتادم که خونه‌ی قبلی‌مون ماه خیلی وقت‌ها از پنجره‌ی اتاقم معلوم بود و هم‌صحبت من.
پ.ن. دلم می‌خواد قالب این جا رو عوض کنم.