دل‌م برای خونه تنگ شده بود. 

خسته‌م. هیچ‌کس رو پیدا نکردم که باهام بیاد شریف. بهترش اینه که بگم اصلا نگشتم. و حتی مطمئن نیستم که دل‌م می‌خواست برم. صرفا برای این‌که یک نفر بهم گفته بود برو و نمی‌خواستم گوش ندم به حرف‌ش.

تو وبلاگ‌ها و توییت‌ها و این‌ها می‌چرخیدم و خب فقط یه مشت حرف ناامیدکننده‌ست واقعا؛ مستقیم یا غیر مستقیم. خیلی مسخره‌اید که این‌جوری آدم رو بی‌انگیزه می‌کنید برای رفتن به دانشگاه. و خب ترس‌هام (شاید لغت بهترش insecurity باشه ولی با این‌که خیلی دربرابر استفاده‌کردن لغات انگلیسی در فارسی مقاومت نمی‌کنم -و گاهی ازین بابت ناراحت می‌شم و سعی می‌کنم مقاومت کنم-، از استفاده کردن ازین کلمه وسط متن‌هام خوش‌م نمی‌آد با این‌که معادل فارسی مناسبی نمی‌دونم براش). که نمی‌دونم باهاشون چی‌کار کنم. و چطور آدم اجتماعی‌تری باشم. و چطور تصمیم بگیرم. و چطور قوی باشم. و و و

از کم‌رویی بگم. هرجا سرچ کردم درباره‌ی رفع خجالتی‌بودن و این‌ها یکی از نکته‌هایی که گفته این بوده که هی همه‌جا جار نزنید که خجالتی‌اید. برای همین سعی کردم خیلی درباره‌ش صحبت نکنم این‌ور اون‌ور. بعد الآن داشتم فکر می‌کردم حالا اون چیزای دیگه‌ای که گفته رو مگه رعایت می‌کنی که حالا رو این‌یکی تعصب داری. :)) واقعا آزاردهنده‌ست. احساس می‌کنم یه سدی عه جلوی هر کاری که بخوام انجام بدم. صرف کم‌رویی نه. با یه چیزهای دیگه‌ای قاطی می‌شه و واقعا گند می‌زنه. بعضی چیزهایی که واقعا نمی‌دونم چین. شاید هم می‌دونم و حوصله‌ی گفتن ندارم. شایدم دل‌م نمی‌خواد اعتراف کنم به خصلت‌های بدم - یا شاید خصلت‌های خوبی که من ندارم- و می‌خوام تا ابد انکارشون کنم.

به هرحال؛ ناراحت نیستم. فکرهای زیادی توی سرم می‌چرخه که خب بچرخه. فقط باید نشست یه گوشه و نگاه‌شون کرد.

امیدوارم سرماخوردگی‌م خوب شه.