عنوان ندارد

دلم یه فست فوروارد می‌خواد این روزها و ماه‌ها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته... نمی‌دونم... مثل یه سریالیه که هی می‌خوای بدونی بعدش چی می‌شه تند تند اپیزودها رو می‌بینی و رد می‌کنی. ته‌ش هم از این که زود تموم شده ناراحت می‌شی.

۹۸۱۲۱۲ ، ۲۳:۱۷
ص.

گنجشکک اشی‌مشی

من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 

چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌گفتم ایول یه روز برم این کارو بکنم. الآن ولی این جوری نیست. الآن خیلی می‌ترسم. شاید حق داشته باشما... شاید تاثیرات بزرگ شدن و واقع‌بین شدنه. تاثیرات خبرایی که می‌شنوم. امّا به هر حال دوست دارم دوباره ذهنیتم رو عوض کنم. حداقل تو خیال‌پردازی‌هام شجاع باشم نه؟

پ.ن. بی‌ربط؛ خوندین داستان گنجشکک اشی‌مشی رو؟ جالب بود.

گنجشکک اشی‌مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می‌شی
برف میاد گولّه می‌شی
می‌افتی تو حوض نقاشی

۹۸۱۲۱۰ ، ۱۹:۰۱
ص.

عنوان ندارد

واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.

دوست ندارم اینو. 

۹۸۱۱۲۵ ، ۱۵:۰۴
ص.

عنوان ندارد

آه.

۹۸۱۰۲۵ ، ۲۰:۳۰
ص.

عنوان ندارد

باید برم و پایین تک‌تک توییت‌های احمقانه‌شون بنویسم خفه شو.

ولی فایده نداره. این جوری که خفه نمی‌شن. :(

هعی... هیچ کاری بلد نیستم. :(

۹۸۱۰۲۵ ، ۱۶:۴۹
ص.

عنوان ندارد

بیا و زنده شو ای ماه

که مثل فاتحه هر شب

بر این دریچه بتابی.

۹۸۱۰۲۱ ، ۱۰:۳۲
ص.

عنوان ندارد

آخه خدا... این چه رسمیه؟ 

حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.

آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این خیلی نامردیه که...

آه...

۹۸۱۰۱۹ ، ۲۰:۰۰
ص.

بیا رسید وقت درو...

کاش می‌تونستم این جا رو ذخیره کنم، هر وقت همه‌چی برام خسته‌کننده و تکراری شد یکم بیام نگاهش کنم حالم خوب شه.

کاش...

کاش می‌خوابیدم

تو رو خواب می‌دیدم.

۹۸۱۰۰۵ ، ۱۶:۵۱
ص.

عنوان ندارد

اوهام

می‌سپارد ما را

به دنیایی میرا

آرام...

آرام...

۹۸۰۹۰۶ ، ۲۲:۱۶
ص.

«تو را که بست به گاری؟»

مامانم می‌گه برو لباس‌ها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر می‌کنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و می‌دادم و اوکی بود ولی الآن نمی‌دونم چرا همه‌ش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّه‌ی بدی.

تو مودی‌م که نمی‌دونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت می‌برم ازش.

طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی... چی بگم... [فحش می‌دهد]

یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرف‌ها و احساسات آدم‌ها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیش‌داوری‌ای و چیزی. بعضی‌هاش بیشتر جذب می‌کرد آدم رو؛ بعضی‌هاش کم‌تر. بعضی‌ها هم واقعا ناراحت می‌کرد آدم رو.

دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمی‌دونم یعنی... ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی... به شدّت دفعه‌های قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست‌ ولی بازم حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. 

دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانی‌ش پارسال می‌نشست هی زار زار می‌گریست. :‌)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر... نمی‌دونم والا... 

خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار

ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمی‌کنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار می‌کنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمی‌دونم.

عاوره خلاصه من هم‌چنان در اوج بی‌شعوری دراز کشیدم این‌جا و مامانم داره لباس‌ها رو اتو می‌کنه.

بگو ستاره‌ی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نه‌صد سال 
هنوز حلقه‌ی دستانش
به دور گردن خیام است؟

این چراغ نارنجی‌های اتاقم رو که روشن می‌کنم یاد اون روزی می‌افتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ می‌نوشتم. یادم نیست چی می‌نوشتم. از همین حرف‌های همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطی‌ش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونه‌‌ای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه. 

دلم برای اون موقع‌ها که تو جو کره (جنوبی‌شون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامه‌ی کره‌ای با زیرنویس انگلیسی می‌دیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا می‌دیدم دارم انگلیسی فکر می‌کنم. یا ترکیبی از کره‌ای و انگلیسی. واقعا خوب بود. 

۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر

آخه چه طور می‌شه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.

این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترل‌شون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم دارم حسودی می‌کنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت می‌شم و هم چون دارم حسودی می‌‌کنم. آه. چه بد.

یه آهنگی رو که گوش می‌دم یاد زمستون پارسال می‌افتم که پیاده می‌رفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. می‌دونین، یه حس‌هایی از اون موقع هست که گم‌شون کردم. یعنی... این جوری که، نمی‌دونم چه حسی داشتم. یادم نمی‌آد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگ‌ها یه چیزهایی یادم می‌آرن، یه خاطره‌هایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست... یکم ناراحت‌کننده‌ست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبل‌تر رو مگه یادم می‌آد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمی‌مونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرک‌نویس‌هام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشه‌شون نوشتم. نمی‌دونم... انگار می‌خوام همه‌ی لحظه‌های زندگیم رو زنده نگه دارم. می‌خوام که یادم نره‌شون. امّا کاری نمی‌شه کرد فکر کنم...

می‌میرن لحظه‌ها...

تو اوج تمومش کنم.

پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت می‌کشن!؟ چه طور چه طور چه طور.

پ.ن. خدا رو شکر به اندازه‌ی کافی دیر شد و می‌تونم بخوابم.

پ.ن. دلم می‌سوزه برای خودمون. نمی‌دونم.

«که روزمزد عذابی؟»

۹۸۰۹۰۱ ، ۲۲:۴۷
ص.

عنوان ندارد

تو اون شام مه‌تاب

کنارم نشستی

عجب شاخه گل‌وار

به پایم شکستی

قلم زد نگاهت

به نقش آفرینی

که صورت‌گری را

نبود این چنینی

پریزاد عشقو

مه آسا کشیدی

خدا را به شور

تماشا کشیدی

تو دونسته بودی

چه خوش‌باورم من

شکفتی و گفتی

از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی

تو گفتی یه بی‌تاب

تا گفتم دلت کو

تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه

که عاشق‌ترینی

تو یک جمع عاشق

تو صادق‌ترینی

همون لحظه ابری

رخ ماهو آشفت

به خود گفتم ای وای

مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری

از اون لحظه‌ی ناب

که معراج دل بود

به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق

چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب

به یادت شکستم

تو از این شکستن

خبر داری یا نه

هنوز شور عشقو

به سر داری یا نه

...

هنوزم تو شب‌هات

اگه ماهو داری

من اون ماهو دادم

به تو یادگاری...

۹۸۰۸۲۳ ، ۱۹:۵۱
ص.

عنوان ندارد

واقعا نمی‌دونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمی‌دونم چی ارزشش رو داره...

حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه می‌کنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمی‌دونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید می‌کنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخره‌ست و حس خوبی نمی‌ده این...

نمی‌دونم این تلاشه مرز داره یا نه؟ هر چیزی که بخوام رو درسته برم دنبالش یا از یه جایی به بعد دیگه زیاده‌رویه...

نمی‌دونم واقعا.

چندتا چیز هم با هم قاطی شد شاید. کاش قشنگ‌تر بلد بودم فکرام رو طبقه‌بندی کنم و حرفامو بگم. :‌(

پ.ن. آه بعد این جوریه که گاهی حتی نمی‌دونم دارم تلاشی می‌کنم یا نه... اصلا... واقعا قاطی‌پاتی شد...

۹۸۰۸۱۴ ، ۲۳:۴۵
ص.

عنوان ندارد

خوش به حال گربه‌ها؛ هر وقت دل‌شون بخواد تو خیابون راه می‌رن و هیچ وقت خفت نمی‌شن.

انعطاف‌شون هم خوبه.

۹۸۰۸۱۰ ، ۲۱:۴۷
ص.

عنوان ندارد

Rows of houses, all bearing down on me
I can feel their blue hands touching me
All these things into position
All these things we'll one day swallow whole
And fade out again and fade out
This machine will, will not communicate
These thoughts and the strain I am under
Be a world child, form a circle
Before we all go under
And fade out again and fade out again
Cracked eggs, dead birds
Scream as they fight for life
I can feel death, can see its beady eyes
All these things into position
All these things we'll one day swallow whole
Fade out again
Fade out again
Immerse your soul in love
Immerse your soul in love
پ.ن. چقد خوبه آخه.
۹۸۰۸۱۰ ، ۱۶:۱۷
ص.

عنوان ندارد

I'm lying on the moon

My dear, I'll be there soon

It's a quiet and starry place

Time's we're swallowed up

In space we're here a million miles away

اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحت‌تره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحت‌تری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود می‌گذره. این که در عین ساده بودن پیچیده‌ست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوش‌حالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزاردهنده‌ست رو نمی‌تونم انکار کنم اما قشنگه. یا شاید، قشنگه ولی آزاردهنده‌ست. حالا مهم که نیست.

ولی هر چند وقت یه بار هم از خودم می‌پرسم چی شد که این قد فلجی در روابط انسانی؟ یه وقت‌هایی به عنوان جواب می‌شینم غصه می‌خورم؛ گاهی هم می‌گم خب تو یسری ویژگی‌ها داری که بقیه ندارن. باید یه چیزی نداشته باشی که عادلانه بشه دیگه. اینم روش خوبی برای گول زدنه برای وقت‌هایی که حوصله‌ی غصه خوردن نداری. البته یه موقع‌هایی باگ می‌خوره ولی حالا.

خلاصه.

There's things I wish I knew...


پ.ن. هورا بالاخره می‌تونم بزنم آهنگ بعدی.

۹۸۰۸۰۷ ، ۲۰:۱۱
ص.

عنوان ندارد

کاشکی اینایی که آهنگ‌های قشنگ می‌سازن برن بهشت. 

پ.ن. انگار یه چیزی کمه. یه چیزی که هر وری بری پیداش نمی‌کنی.

jigsaw falling into place

so there is nothing to explain

۹۸۰۷۲۷ ، ۱۹:۱۸
ص.

عنوان ندارد

خیلی جالبه. یه کتاب می‌خواستم بگیرم درباره‌ی تصمیم‌گیری، بعد سر گرفتنش باز نمی‌تونم تصمیم بگیرم که اصلا بگیرمش یا نه و اگه بگیرمش از کد تخفیف استفاده کنم یا نه. 

مسخره‌ست به خدا. :))

۹۸۰۷۱۸ ، ۱۹:۵۵
ص.

عنوان ندارد

"چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون قدری بی‌رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه."

۹۸۰۶۲۲ ، ۰۱:۲۰
ص.

عنوان ندارد

اومدم باز از اون شعر فروغ نقل کنم که کاش چون پاییز خاموش و ملال‌انگیز بودم که دیدم هستم خیالم راحت شد.

۹۸۰۶۲۰ ، ۰۱:۰۶
ص.