شب که میشود خوابیم
صبح و ظهر هم خوابیم
عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب
توی خواب میبینیم
روز آفتابی را
شب که میشود خوابیم
صبح و ظهر هم خوابیم
عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب
توی خواب میبینیم
روز آفتابی را
من و تو اولمان آه است
اگر که آخرمان مرگ است
من و تو خواهرمان آه است
اگر برادرمان مرگ است
عجول باش اگر مرگی
عمیق باش اگر آهی
پست ۶۷۴م، برداشت دوم.
۱۸:۱۷
سلام.
نمیفهمم.
نوشتن به نظر بیهوده میاد.
خدافظ.
۱۸:۱۸
Help
I lost
myself
again
but I
remember
You
قاطی این آهنگ بیکلامها معلوم نیست کجا میری.
یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره میشی به تاریکی و گم میشی یهو اونجا.
۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار میکردم قدیما پر خودکار بود همهش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنجش مال پارسال بود بیشتر. که خودکاره رو میذاشتم رو میز و هی سرش میخورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار ... نه واقعا بیهودهگوییه بقیهش.
ساعت ۳ عه. ۱۲ ساعت پیش دانشگاه بودم. ۱۲ ساعت قبلترش خونه، ۱۲ ساعت قبلترش باز هم خونه، و کلی ازین ۱۲ ساعتها بریم عقب باز هم خونه. میگم که چی؟ که هیچی. راستش رو بخواین در همه چیز رازی نیست. شاید دوست داشتم باشه. ۳۳. شاید هم این که نیست بهتره.
به هر حال، الآن دیگه نه ساعت ۳ عه، نه ۲ و ۵۷. و به بیرون پنجره که نگاه میکنم فقط تاریکه. سه ساعت دیگه نگاه کنم تاریک نیست. از سیاهی بیرون ترسم میگیره گاهی. که فکر میکنم نکنه فقط من جا موندم تو این دنیا و دیگه هیچ کس نیست؟ لای این تاریک و روشنها گم شدم. خوشم میاد؟ نمیدونم. هر روز که بیدار میشم همون دیروزه. با این حال بهم میگن که نیست. تایپ کردن با لپتاپ رو قطعا بیشتر دوست دارم.
انگار قرار نیست به هیچی عادت کنم. من نمیفهمم اصلا! آخر ازین عادت کردنها خسته شدم یا ازین عادت نکردنها! آخر عادت کردن خوبه یا نه. ما که نفهمیدیم. ولی کاش از صفر و یکی نگاه کردن به چیزها هم دست بردارم.
بیرون رو نگاه میکنم. هنوز تاریکه. چیزی که از ماه رمضون امسال یادم میمونه قطعا یه پتو و بالش کنار بالکنه.
حس این پیرمردهایی بهم دست داد که هر روز پا میشن یه گوشه میشینن و خاطرات سالهای دورشون رو مرور میکنن. ولی من که هیچوقت پیرمرد نبودم که بدونم چه حسی دارن. پس هیچی.
۰۳:۱۳
اینو یادمه از کوچیکتریهام همیشه دوستش داشتم:
یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ
ای روشنی نور، ای روشنیبخش نور، ای آفرینندهی نور، ای گردانندهی نور، ای به اندازهساز نور، ای روشنی هر نور، ای روشنایی پیش از هر نور، ای روشنایی پس از هر نور، ای روشنایی بر فراز هر نور، ای نوری که همانندش نوری نیست
جالب بود. پنجاه. تازه کامنتش مال پنج سال پیش بود؛ الآن پنجاه و پنج.
*mixed feelings*
۲۰:۱۱
منو از این عذاب رها نمیکنی.
نمیدونم قضیه چیه. چرا این جوریه. چرا این جوریم. یا ته این نتونستن بلند شدنها چی میشه. نمیدونم کی قراره ازین عذاب رها شم. اصلا قراره بشم. اصلا کدوم عذاب. نمیدونم چرا این جوری فکر میکنم. چرا هی یه جوری رفتار میکنم انگار رسیدم به بنبستترین کوچهی دنیا. یا چرا اگه رسیدم به بنبستترین کوچهی دنیا برنمیگردم از یه کوچه دیگه برم و همونجا میشینم زل میزنم به دیواره. نمیدونم.
یه وقتایی انگار ته چاهی. ازون ته بیرون رو نمیبینی. اگه چاهش عمیق نباشه شاید کافی باشه وایسی و اون وقت بتونی با یکم تلاش ببینی بیرون رو. ببینی که همهچیز اون چاه مسخرهای که توشی نیست. که میشه اومد بیرون و زندگی کرد هنوز. اما اگه عمیق باشه و قدت نرسه فقط سیاهی میبینی. تازه هر چی عمیقتر باشه، اون دایرهی روشن سر چاه هم کوچیکتره. و دورتر. دور. یه عالمه دور. و تازه، روشنی هم برات هی مسخرهتر میشه. هی میگی اوکی اصلا کی گفته اون بیرون چیز خوبی منتظرمه؟ اصلا این خوبیهایی که میگن از کجا معلوم خوب باشه؟
نمیدونم.
تازه، وقتی بیرونی هم، اگه نری سر چاهها وایسی ببینی چهقد عمیقن و توشون تاریک و مسخرهست، نمیفهمی اون آدم اون تو رو. یا شاید حتی خودت رو، که یه زمانی اون تو بودی. و برات مسخرهست ناامیدی آدمهای اون تو. میگی وا، این همه روشنی و سفیدی و قشنگی، این چشه. یا شاید، من چم بود.
نمیدونم. شاید چرت میگم. اصلا چرا میگم؟ اینو میدونم. چون هی دلم میخواست یه چیزی بنویسم و سعی کردم یه چیزی بنویسم. حالا. مهم نیست.
بعد تقریبا نه ماه هنوز سر جای اولمم. حتی اون موقع شاید بهتر بود چون الآن احساس میکنم صرفا یه وقتی رو تلف کردم و هنوز همونجام. کجا میخواستم برم ولی اصلا؟ شاید مشکلش همین باشه. که جایی نداشتم برم. که ندارم برم. ولی خب. نمیدونم. دوست نداشتم همون جایی باشم که بودم. همون آدمی باشم که بودم. (اگه جای بدتری نباشه و اگه آدم بدتری نشده باشم.) دلم نمیخواست. واقعا دلم نمیخواست.
نمیدونم. باید یه لحظه بگی الآن پا میشم و پا شی. ولی نمیشه. یه پایهای اون وسطا میلنگه. شکسته. که هر دفعه یه جوری میچسبونیش بهم و پا میشی ولی خب شله، زود میشکنه و همه چی فرو میریزه باز.
شایدم بیشتر از یه پایه.
نمیدونم.
حالا مهم که نیست. میگذره به هر حال.
.
- آرزوها؟
- خود را میبازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در
- بسته؟
- آری پیوسته، بسته، بسته
خسته خواهی شد.
.
- یک ستاره؟
- آری، صدها، صدها، اما
همه در آن سوی شبهای محصور
- یک پرنده؟
- آری، صدها، صدها، اما
همه در خاطرههای دور
با غرور عبث بال زدنهاشان.
.
نه که بفهمم.
۲۲:۳۵
چه قد
همهچی
ساکت و
آروم و
خوبه.
کاش میشد
یه جوری
نگه دارم این فضا رو،
وقتی
کلّی تو شلوغیها گم شدم
فرار کنم
بیام اینجا.
.
چهقد
خلوت
و
آروم
و
بیتحرک.
خیابونا.
و
یه نسیم خنک.
Under the moonlit sky, we see the forces die
Oh, ashes falling, oh, while it's falling
Under the moonlit sky, oh how you fall and die
so long now
so long now
به وقت غروب ولیعصر؛ هر چند کوتاه.
هنوز فکر چارشنبهی بردنه، یه عمره که باختهاشو رج میزنه.
پ.ن. حس میکنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته.
نه این که الآن خیلی عجیبغریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین ... صرفا داشتم فکر میکردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتیم که مدتهاست ازش گذشتم.
شاید مثل اون هیزمشکنه شدم که هی نمیرفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردنش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعیم رو میکنم.
یا سعی میکنم که سعیم رو بکنم.
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت میلرزید. جدّی داشت میلرزید. :)) نمیدونم از ترس بود یا پاهام بیجون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت میخورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیتهاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاقهایی که فکر میکردم صرفا اغراق شدهن واقعا اتفاق میافتن.
چرا نمیفهمم گوشیها و تبلتها رو چرا ظریف و خوشگل درست میکنن وقتی قراره قاب بندازن دورش؟ :(
یه بار احساس میکنم به یه دلایلی رسیده بودما، الآن ولی پیدا نمیکنم دلیلی.
پ.ن. کلا زیبایی با امنیت تناقض داره؟ :))
نه ولی فکر کنم برنامهنویسی رو دوست دارم واقعا. :))
پ.ن. لا لا لا های این آهنگه رو هم دوست دارم: Can't get you out of my head - Glimmer of Blood
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین میشه. نمیدونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر میکنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظهی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود.. جهت.. طرف.. نمیدونم.. ای بابا.. حواسم نبود به این که چهقدر گمم.
ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.
...
شایدم نباشه. مهم نیست.
شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیهست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که میترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغههای بچهگانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاهم مهمه برام.
من دوست دارم همه چی ساده باشه.
از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصلهی سختی ندارم.
دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقهی دیگه قبولش نداشته باشم.
ولی چرا من میترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه دربارهی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که..
همینا... سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد میترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر میرسه چرا اینقد برام سخته. (شاید فقط به نظر میرسه. :-؟) نگفتما. :-"
پ.ن. اینم نمیگم که وای خدا چهجوری اینقدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-
پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(
پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه.. زندگیت رو بکن.. بعد میگم فکرام بالا پایین میشه گوش نمیدین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(
۳:۲۵نویس. حس اینم دوست دارم: Growing wing - Lara Fabian
۱۲:۳۸نویس. ایبابا قول داده بودم ازین پستا ننویسم اینجا. [به صفحهی ۹۹۶م کتاب قولهایی که به خودم دادم و عمل نکردم این مورد را اضافه میکند.]