عنوان ندارد

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ساعت سه‌و‌نیم بعدازظهر ماه رو تو آسمون ببینم. :-؟

۹۷۰۹۲۲ ، ۱۵:۵۰
ص.

عنوان ندارد

Shall we look at the Moon, My little loon?
Why do you cry?

۹۷۰۹۱۵ ، ۲۳:۵۳
ص.

وقفه

۱:۵۷

چه ساکته.

‌چرا آدم عصرها(شب‌های زود؟) که می‌خوابه بعد بیدار می‌شه همه‌چی عجیب می‌شه؟

داشتم سعی می‌کردم دوباره بخوابم ولی موفق نشدم. بعد تصمیم گرفتم فکر کنم و داشتم به این فکر می‌کردم که این چه بساطیه واقعا. یعنی نمی‌دونما. نه این‌که بد باشه. ولی آخه.

دارم سعی می‌کنم آروم تایپ کنم سکوت بهم نخوره [و کسی بیدار نشه] و خیلی سخت و طاقت‌‌فرساست. و تازه تا بیام تایپ کنم یادم می‌ره. 

جالبه. احساس می‌کنم زمان متوقف شده. 

این که من یه حال خاصی داشتم موقع نوشتن هر کدوم از پست‌های بلاگم و یه نفر میاد و همه‌ش رو با یه ریتم می‌خونه هم بامزه‌ست.

خب، جهنم و ضرر. تند تایپ می‌کنم.

یادم رفت حرفام رو.

آهان. اینو می‌خواستم بگم که نمی‌دونم فاز می‌شه بهش گفت، یا حال، یا حالا هر چی؛ یه چیزی هست که دلم می‌خواد ازش بیام بیرون. بعد، این‌که الآن اومدم این‌جا دارم می‌نویسم اینو، خودش باعث می‌شه که بمونم توش. یه جور تناقض‌طور مثلا.

الآن یهو اومد تو ذهنم که اون چیزی که می‌خوام ازش بیام بیرون زندگیم نیست احیانا؟ هه‌هه‌هه.

من خیلی خوش‌حال می‌شم وقتی یکی حرف می‌زنه و من حرف نمی‌زنم و مشکلی نداره با این که من حرف نمی‌زنم و حس نمی‌کنه که دارم به مکالمه اهمیت نمی‌دم و اینا. البته یه وقت‌هایی واقعا رو اعصابم هست ولی اکثر مواقع این‌طور نیست.

خب داشتم می‌گفتم. واقعا چی باعث می‌شه این‌قد هی احساس کنم تکراریه موقعیتم؟ یعنی، اصلا باشه. چرا هی فکر می‌کنم بده؟ مگه چشه؟ مگه چمه؟

عه. دارم هم‌چنان آروم تایپ می‌کنم.

۲:۲۰

آه. کاش صبح سختم نشه پاشم. 

یه چیزی هست تو ذهنم که نمی‌تونم بیارمش بیرون. نزدیک‌ترین چیز بهش که می‌تونم بگم اینه که دلم می‌خواست الآن پاشم برم بیرون. یعنی اول اومدم اینو بگم، بعد دیدم نه خب برم بیرون که چی بشه. بعد به این رسیدم که دلم می‌خواد برم یه جای دوردست و دیدم که نه اینم نیست. و خب هی سعی کردم بهش فکر کنم ولی پیدا نمی‌شه. شاید به همون فرار کردنه ربط داره. شاید به این‌که اگه فرار کنم ازین فازی که توش دارم زندگی می‌کنم باز هم تو یه فاز دیگه‌ای گیر می‌افتم و ته‌ش همینه. احتمالا هی مغزم به این چیزا فکر کرده و راه‌حلی پیدا نکرده و واسه همین منم جمله‌ای پیدا نکردم که بنویسم. اممم ... این حس رو داشتم که یه نقطه‌طوری تو مغزمه که هی می‌زنه به در و دیوار و کش می‌آد در و دیوار ولی پاره نمی‌شه. و اون تو گیر کرده.

چه ساکته. چه عجیبه. گشنمه. البته این که گشنمه عجیب نیست. هه‌هه. ولی گشنمه چه مسخره‌ست. باید می‌گفتم گرسنه‌م مثلا؟ ولی یاد یه چیزی افتادم. تو یه امتحانی احتمالا تو ابتدایی نوشته بود شکل رسمی(؟) کلمات زیر را بنویسید و یکی از کلمات‌ش همین گشنه بود. و من یادم نمی‌اومد گرسنه رو و ننوشتم آخرم. هاهاها. خیلی مسخره بود.

من خیلی چیزای کمی یادم می‌مونه. بعد ولی یسری چیزای رندم مسخره مثل این یادم می‌مونه جالبه.

دیگه چی؟

اون موقع که داشتم سعی می‌کردم بخوابم و نشد، به این داشتم فکر می‌کردم که کارم خیلی زشته که سعی می‌کنم فکر نکنم. خجالت‌آوره.

ولی خب الآن دارم فکر می‌کنم که شاید نمی‌تونم. هوم؟ یعنی مثلا الآن دارم سعی می‌کنم به این فکر کنم که می‌تونم فکر کنم یا نه، بعد یهو مغزم شلوغ می‌شه. هی کلی فکر از این ور به اون ور. قاطی‌پاتی. و گم می‌کنم اون فکر اولیه رو.

چه‌قد امشب هی سعی می‌کنم مغزم رو توصیف کنم. هه‌هه.

من دارم یه آدمی رو اذیت می‌کنم غیرعمدی. چه بد. قبلا گفته بودم؟ 

خیلی بد دراز کشیده بودم. گردنم.

اگه مطمئن بودم یه ماه دیگه می‌میرم چی کار می‌کردم؟ ... هیچی بازم؟ هاه. چه مسخره. چه ترسو. چه تنبل.

خیلی هم ناراضی نیستم از زندگی. جالبه دیگه به هر حال. یعنی مثلا شاید من جالب نباشم ولی خب آدم‌های دیگه‌ای وجود دارن که جالبن. و خب مثلا آهنگ‌ها جالبن. یا فیلم‌ها و اینا. یا کتاب‌ها. یعنی مثلا من فیلم نمی‌بینم و کتاب نمی‌خونم ولی خب همین که وجود دارن جالبه. و خب البته اگه ببینم/بخونم جالب‌تر می‌شه. یا مثلا همین که من الآن احساس می‌کنم در یک خلاء زمانی(!) قرار گرفتم جالبه. واقعا جالبه‌ها. یه حس آرامش خیلی باحالی دارم. بعد مثلا به این فکر می‌کنم که ۵-۶ ساعت دیگه تو یه‌جای شلوغ‌پلوغ‌م پر آدم و اینا بامزه‌ست. 

یکم البته احساس می‌کنم دارم چرت‌و‌پرت می‌گم از دید ناظر بیرونی.

یه بار یه جایی برای خودم نوشته بودم که I hate people I love thoughts. الآن احساس می‌کنم تا یه حد خوبی چرت گفتم. ولی خب گاهی واقعا یه همچین حسی دارم. نه. این نه. یه چیزی تو این مایه‌ها که مثلا خب من سختمه با مردم ارتباط فیزیکی(حضوری؟) برقرار کنم ولی ... نه دارم چرت می‌گم. این نبود منظورم خیلی. حالا مهم نیست. ولی من از مردم متنفر نیستما. هه‌هه. [چرا دارم مقاومت می‌کنم دربرابر استفاده از اموجی؟]

۲:۵۶

از وقتی اومدم دانشگاه خیلی همه‌ش داریم غیبت (گاسیپ؟ گاسیپ اگه بهش بگیم احساس گناه کم‌تری می‌ده. دونقطه‌دی) می‌کنیم و خب یه‌جوریه. یعنی خوشم نمیاد واقعا. ولی خوشم هم میاد. و خب جو می‌طلبه. یعنی یه وقت‌هایی این‌طوریم که شاید جو دوست‌هایی که توش قرار گرفتم باعث داره می‌شه، ولی خب همه همین‌ن. الآن دارم تقصیرا رو نمی‌ندازم گردن بقیه‌ها. تقصیر خودمه. ولی خب کلا. اوکیه یعنی؟ نمی‌دونم. ناراحتم می‌کنه یکم. کاش درست شه کم‌کم. منظورم از درست شدن هم این نیست که دیگه ناراحتم نکنه و عادت کنم.

خیلی حس سطحی بودن بهم دست می‌ده کلا. حالا نه به خاطر این صرفا. کاش سعی کنم این‌جوری نباشم. و زندگی‌م رو یکم عمق‌دار کنم. البته نمی‌دونم. کلا زندگی سطحی نیست؟ اممم ... نه نیست به نظر. ولی شایدم باشه. یا نیست؟ دارم بین تفکر پوچ‌گرایی و یه تفکر دیگه که نمی‌دونم چیه نوسان می‌کنم الآن.

راستی، خیلی دوست دارم درباره‌ی این یه‌چیزی‌گرایی‌ها و اینا بدونم. و همین‌طور یه‌چیزی‌یسم‌ها. و کلا این چیزا. بعد چندبار سعی کردم بخونم و فلان ولی خیلی نفهمیدم. و یادم نمونده به اون صورت. و خب از روی تنبلی هم البته خیلی پی‌ش رو نگرفتم. و خیلی جالبه برام که یه عده مثلا کلی درباره‌ی این چیزا می‌دونن و حتی نظر می‌دن راجع بهش. و حتی، اصرار می‌ورزن بر نظرهاشون. یعنی حالا رو این مسئله هم نه صرفا، این که بعضی‌ها درباره‌ی یه مسئله‌ای یه نظری می‌دن و پافشاری می‌کنن بر نظرشون خیلی جالبه. یعنی خب اوکیه و به نظرم خوبه درباره‌ی یسری مسائل. ولی خب وقتی درباره‌ی یه موضوعی که واقعا اطلاعات زیادی وجود نداره ازش با قطعیت نظر می‌دن دیگه واسم عجیب می‌شه کم‌کم. ولی خب، باز به نظرم خیلی اوکی‌تر و بهتره از این‌که مثل من این‌طوری باشن که اگه دوبار ازم بپرسین اسمت چیه بار دوم شک می‌کنم و با خودم می‌گم عه؛ نکنه اسم‌م این نباشه. هه‌هه. واقعا من شورش رو درآوردم در مطمئن نبودن. البته‌ها، دارم سعی می‌کنم کم‌تر این‌طوری باشم.

یه بار دوستم بهم می‌گفت تو می‌ترسی از اشتباه کردن. یه چیزی تو این‌ مایه‌ها. اممم ... راست می‌گفت. اون‌بار که داشت اینا رو بهم می‌گفت خیلی گریه کردم. هه‌هه. به موقعیت‌هایی در زندگیم فکر می‌کردم که به خاطر این مسئله چه‌قد اذیت شدم و می‌شم و خواهم شد. و خب داشتم فکر می‌کردم چرا. چرا یه همچین ویژگی مسخره‌ای باید داشته باشم آخه. حالا مهم نیست. ایشالا درست‌ش می‌کنم کم‌کم. یا حداقل امیدوارم در زندگی بعدیم درست شده باشه. هه‌هه.

واهای، چه‌قد حرف زدم. احساس می‌کنم این‌قد درباره‌ی همه‌چی حرف زدم که تا مدت‌ها هیچی نداشته باشم بگم. زیادی گفتم؟ این سکوته و این آرامشه باعث شد اعتماد کنم و احساس کنم هر چی دلم بخواد می‌تونم بگم؟ جدا انگار از یه تایمی از شب می‌گذره آدم یادش می‌ره یسری چیزها رو حواس‌ش باشه. نمی‌دونم. من شاید فقط.

به هر حال؛ حس خوبی بود. برم بخوابم دیگه. امیدوارم صبح بتونم راحت پاشم اگه قرار بود بیدار شم کلا. 

عه الان یه چیزی اومد تو ذهنم که بگم بعد یادم رفت. ای بابا. داره اذیت می‌کنه.

آهان. می‌خواستم اینو بگم که، مثلا من الان دوساعته این‌جا نشستم (خوابیدم؟) اینا رو نوشتم واقعا دردی دوا می‌کنه؟ ولی خب خسته بودم برای کار دیگه‌ای. یعنی کلا همه‌ش صرفا دارم حرف می‌زنم یا حالا فکر می‌کنم که فلان کار رو بکنم ولی هیچ‌وقت هیچ‌کاری نمی‌کنم. یه چیزی درست نیست این وسط واقعا.

آره خلاصه.

۳:۴۵

شت ساعت ۴ عه. چرا بیدارم آخه. چه‌جوری گذشت واقعا.

و این که این نوشته‌هه خوندنش پنج دیقه طول می‌کشه و من دو ساعته دارم می‌نویسم خیلی عجیب و مسخره‌ست.

کاش حال داشتم برم تا بالکن.

شب خوش. (صبح؟ سحر؟)

۱۰:۲۹نویس:

واهای!
امروز سر ادبیات یک نفر کتاب در جست‌و‌جوی زمان از دست‌رفته رو معرفی کرد. و واقعا خیلی جالب بود.
یعنی اولا این که خیلی خوب داشت ارائه می‌داد و من تصور یه آدم ساکت و اینا داشتم از دختره (البته شاید بشه گفت اصلا تصوری نداشتم) و خب خیلی دانا بود و خوب و جالب حرف می‌زد.
و دوما این که ... کتابه درباره چیزهایی نوشته بود که خیلی داشتم فکر می‌کردم بهشون دیشب. یعنی در واقع درباره همه‌چی بود ولی خب مثلا یه چیزایی که داشت دختره (ارائه دهنده) می‌گفت درباره یه موضوعات خاصی که تو کتاب اومده خیلی شبیه تفکر من بود. و من همه‌ش این جوری بودم که عه عه عه. عههه!
حتی ته‌ش یه تیکه از کتاب رو خوند و آخرش با یه جمله‌ای با این مفهوم تموم کرد که نویسنده حاصل کلللی سال رو تو دو دیقه میاره. واهای! یا خدا واقعا. 
فقط یه مشکلی که هست اینه که هفت جلده. و هر کدومش یه عالمه صفحه.
ولی کاش بخونمش. 
حداقل شروعش کنم.
ولی،
همه‌ش اتفاقی بود یعنی؟ 

نمی‌دونم. منطقیه که همه‌ش اتفاقی باشه چون یه کتاب این‌همه صفحه‌ای خب طبیعتا درباره‌ی کلی چیز صحبت کرده و خب حالا یسری حرف‌هاش شبیه فکرهای من شده مثلا. نمی‌دونم.

ولی آخه.

۹۷۰۹۱۲ ، ۰۳:۵۹
ص.

"In the moonlight, we let it go"

من فکر می‌کردم خیابون آزادی پایین ِپایین تهرانه. ولی قشنگ وسطه. چه‌طور همچین فکر مسخره‌ای می‌کردم؟ :‌))

تو یه فاز باحالی‌ام. Turn the music up Shut the world outside طور مثلا شاید. 

ولی، دلم می‌خواد یه‌کاری بکنم، مثلا این‌که دقیقا درک کنم فازم چیه، یا این‌که بتونم شرح‌ش بدم یا منتقل‌ش کنم یا حداقل بدونم که دلم می‌خواد با این حال چی‌کار کنم و دارم نمی‌تونم/نمی‌دونم و یکم داره اذیت‌م می‌کنه. :-؟ دارم نمی‌تونم بگم منظورم رو. اممم ... شاید این‌که صرفا بی‌قرارم خیلی. چرا؟ :-؟

و دیگه این‌که، نمی‌دونم می‌تونم دو-سه ساعت پیاده‌روی کنم یا نه؟ خیلی دوست دارم یه بار پیاده برم تا دانشگاه. می‌رم قطعا. نامردم اگه نرم.

یکم حرف بزنم بی‌قراری‌م آروم شه؟ حرفام ربطی نداره به اون فازی که بالا گفتم نمی‌تونم شرح بدم. به بی‌قراری‌م هم ربط نداره طبیعتا. اصلا کلا به هیچی ربطی نداره همین‌جوری اومد تو ذهنم. :-؟

نمی‌دونم. این‌که یه وقتایی سعی می‌کنم به یه چیزایی فکر نکنم چون ناراحتم می‌کنه کار خوبیه یا بدیه؟ یعنی باید مواجه شد خب، ولی وقتی باهاشون مواجه می‌شم فقططط ناراحتم می‌کنه و نمی‌تونم درست کنم‌شون. :-؟ منظورم اینه که الآن همه‌ش این‌جوری‌م که فراموش کن تا تایم بعدی که به طور مستقیم باعث خراب کردن زندگی‌ت بشن یا حالا مجبور شی مواجه شی باهاشون. یعنی، هیچ‌وقت انگار نمی‌شه درست‌شون کرد. عههه. دارم بهشون فکر می‌کنم باز. نههه. فرااار. :‌))

فازم رو نمی‌دونم. فاز کلی‌م رو. نظرم درباره‌ی چیزها رو. خودم رو نمی‌شناسم. نمی‌دونم چی رو قبول دارم چی رو نه. چی رو دوست دارم چی رو نه. ولی از این‌که خیلی خسته‌کننده‌م حداقل برای خودم مطمئنم. :‌)) نه دروغ گفتم که باز. :)) اتفاقا خیلی حال می‌کنم با خودم وقتی تنهام. :‌)) نه اینم نه. :‌)) آهااان. اصلا همین. با خودم چندچندم جدا. ولی ... اه. اصلا این چی بود این وسط گفتم واقعا. :‌))

نمی‌دونم چه‌قد ازین حرف‌ها زدن اوکیه. و چرا اصلا باید بگم چون به کسی ربطی نداره و خب جالب هم نیست. ولی دلم می‌خواد بگم. 

وای :‌))‌ هر چی میام بگم یه چیز دیگه میاد روش و الان هزارتا آکولاد باز شده که هی دارن بسته نمی‌شن [و لزوما ننوشتم این جا]. خوشم نمیاااد. و این‌که، یکی از دلایلی که از فکر کردن فرار می‌کنم همینه. 

خب، اینو بگم که ... نه نمی‌گم. هر چی میام بگم ربط پیدا می‌کنه به همون چیزهایی که نمی‌خوام درباره‌شون فکر کنم. D: پس هیچی. همه آکولادها رو می‌بندم و به همون بی‌قراری‌م ادامه می‌دم.

آهنگ Shots از Imagine Dragons هم جالب بود.

Am I out of luck? Am I waiting to break
When I keep sayin' that I'm lookin' for a way to escape?

اگه ناراحت بودم احتمالا کل‌ش رو کپی می‌کردم این‌جا. :‌)) حیف شد.

اه، یه چیزی هست که داره درباره‌ی این نوشته و این آهنگ اذیتم می‌کنه. یا نمی‌کنه؟ نمی‌دونم.

And then I shot, shot, shot a hole
Through everything I loved

آه، من از این خیلی می‌ترسم. 

وقتی ناراحت نیستم حوصله‌م سر می‌ره ولی. :‌)) البته، خیلی هم فرقی نمی‌کنه کلا حوصله‌م سر می‌ره. :-؟

خلاصه همین دیگه،‌ I'm sorry for everything, oh, everything I've done. :))

وای خیلی این آهنگ رو دوست دارم.

شاید هم، صرفا به خاطر این‌که همه‌ش نشستم تو اتاقم آهنگ گوش می‌دم و هیچ‌کاری نمی‌کنم و با هیچ‌کی حرف نمی‌زنم خل شدم. :‌))

آهان یه چیز دیگه، این‌که آدم‌های غریبه یا حالا آشنا رو می‌بینم و حس می‌کنم که می‌تونم درک‌شون کنم جالبه برام. نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم. اما کلا این‌که احساس می‌کنم یه چیزایی که قبلا نمی‌تونستم درک کنم و حتی وجود نداشتن برام رو الآن می‌بینم تا یه حد کمی حتی، جالبه.

۹۷۰۹۱۰ ، ۲۱:۴۸
ص.

عنوان ندارد

دلم برای لامپ مهتابی اتاقم تو خونه قبلی‌مون و خونه قبلی‌قبلی‌مون تنگ شده. نور سفید می‌خوام. :‌( اگه باز خواستیم خونه‌مون رو عوض کنیم یادم بندازید یادشون بندازم که جای مهتابی داشته باشه مثلا. 

کلا ولی دلم برای اتاق خونه قبلی‌قبلی‌مون تنگ شده. پنجره‌ی زیباش. بارون‌هاش.

همین!

البته دل‌تنگی چیه؟ نمی‌دونم. شاید دروغ گفتم.

۹/۹

۹۷۰۹۰۹ ، ۲۲:۰۳
ص.

عنوان ندارد

پیکسل‌م تو شلوغی اتوبوس افتاد گم شد. اه. :‌(
البته همین که خودم سالم تونستم بیام بیرون جای شکر داره. خب چرا سوار می‌شین وقتی جا نیست آخه.

پ.ن. ۹۷۹۷. 

پ.ن. خسته‌م. امتحان دارم. درس نخوندم. هعی.

۹۷۰۹۰۷ ، ۱۷:۵۷
ص.

عنوان ندارد

از این تدها می‌بینم موهای تنم سیخ می‌شه. :‌)) هرچند It's no use و فلان برای من ولی خب بازم. 

هوا چه خوبهههه. ^______^

بی‌ربط؟:

گریه نمی‌کنم نرو
آه نمی‌کشم بشین
حرف نمی‌زنم بمون
بغض نمی‌کنم ببین.

۹۷۰۹۰۴ ، ۱۱:۰۵
ص.

"Fear of the water"

If this was meant for me, why does it hurt so much?

چه‌قد آروم و خوبه. T-T
یا حالا نیست.

۹۷۰۸۲۸ ، ۲۱:۵۷
ص.

عنوان ندارد

من دوباره تو این موقعیت‌ها گیر کردم که یه گندی زدم ولی خیلی هم تقصیر من نبوده و الان احساس گناه می‌کنم و فلان. اه. باید یه تابلویی چیزی نصب کنم که به من کاری نداشته باشید که گند نزنم به زندگی‌تون یا چی. خودتون بفهمید دیگه مرسی اه.

یعنی هر موقعیتی رو می‌تونم آکوارد کنم براتون. :‌(

کاش برم تو غار زندگی کنم و این‌قد مردم رو اذیت نکنم. :‌(

اه مهم نیست به جهنم. :‌))

اه ولی چرا نمی‌میرم. :‌)) خدایا. 

۲۳:۱۸ کفن به سرفه بپوشانم، که سربه‌سر بدنم دود است ...

۲۳:۳۸ و مغز را به فضا بردن، و گریه را به خَلا بردن ...

۹۷۰۸۲۷ ، ۱۸:۵۴
ص.

عنوان ندارد

امروز یه اتفاق مسخره افتاد. 

داشتم می‌دوییدم،‌ بعد یه لحظه خودم رو دیدم در آینه‌ از روبرو؛ و فکر کردم اون کسی که دارم می‌بینم پشت‌سری‌مه و یکی از بچه‌هامونه. چون از صبح ندیده بودم‌ش بهش لب‌خند زدم که یعنی سلام و فلان؛ و بعد یک‌هو دیدم که عه این که خودم‌م. :||| همه‌ی اینا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد؛ ولی خب خیلی مسخره بود. :‌))

همه‌ش به خاطر اینه که هرلحظه‌ی زندگی‌م در حال خوردن‌م و کلی تپل(چاق؟) شدم و قیافه‌م با تصوری که از خودم دارم فرق کرده. ولی آخه خوردن از معدود چیزهایی که خوش‌حالم می‌کنه. :‌( چی‌کار کنم. :‌(

حالا ولی کلا خیلی مسخره بود. :‌))

۹۷۰۸۲۶ ، ۱۹:۳۷
ص.

«بی‌غبار آمده‌ام پیش تو آینه شوم»

هوا چه‌قدر زیبا بود این چند روز.

با این‌که سرده و تاریکه و غمگینه و منتظرم به زودی از غصه و از این همه سردرگمی و از این حجم ناتوانی در تحمل‌کردن خودم دق کنم و بمیرم [کاش!] چه‌طور می‌تونم این هوا رو دوست نداشته باشم. 

«تا خودت را به تماشا بگذارم بروم.»

پ.ن. یا حتی، این هوا چه‌طور می‌تونه من رو دوست نداشته باشه. :‌))

۰۲:۱۴ رفتم تو بالکن؛ چه‌قدر سکوت. چه‌قدر خالی. چه‌قدر غیرواقعی. چه‌قدر زیبا. و هوا هوا هوا.

۹۷۰۸۲۴ ، ۰۰:۰۲
ص.

"I don't dream"

You should see me in a crown
I'm gonna run this nothing town.

آره. =))

Sarcasm؟ 

پ.ن. یا I do؟

۲۲:۵۸ ولیا ...

۰۰:۰۰ می‌خوام سخت نگیرم ولی چرا این‌قد سخته همه‌چی؟

۹۷۰۸۲۱ ، ۲۰:۰۶
ص.

عنوان ندارد

«ماه می‌گذرد
              در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده‌ایم و
روز
نمی‌آید.»‌‌

‌‌

شبیه ماه بود؛ اما خورشیده. حس خوبی بهم می‌ده عکسه.

قراره آدم شم. هورا. اگه این‌بار هم موفق نشم ولی بد می‌شه. اما آدمی به امید زنده‌ست و بعد از مدت‌ها یه کوچولو امید پیدا کردم و خب حداقل تلاش‌م رو بکنم.

یه سایت بلاگ‌طوری هست -این- که نوشته‌های مفیدی درباره‌ی این که مثلا عادت‌ها رو تغییر بدیم و ویژگی‌های مثبتی در خودمون ایجاد کنیم و ازین چیز‌ها می‌ذاره. حالا من که خیلی به حرف‌هاش گوش نمی‌دم، اما گفتم شاید مفید باشه برای کس دیگه‌ای در این جهان و از این جا رد شه و زندگی‌ش متحول شه. [:|]

آره دیگه خلاصه.

شعر هم از شاملو.

فردانویس:

La la la la la la ~

هعی ... صلاح کار کجا و من خراب کجا ... :‌))

۹۷۰۸۱۹ ، ۰۰:۱۳
ص.

«چه بگویم؟ چگونه می‌توان فهمید؟»

و فهماند؟

یکی-‌دو هفته‌ست که تو هال می‌خوابم شب‌ها، کنار گیاه‌های سبز زیبا و رو به پنجره‌ی قدی بزرگ. و صبح‌ها که بیدار می‌شم خیلی حس خوبی داره. یه روز صبح ساعت ۶ اینا احتمالا بیدار شدم و دیدم نور آفتاب افتاده رو دیوارهای بالکن و بلند شدم رفتم تو بالکن به خورشید در حال طلوع یه نگاهی کردم و یخ زدم و برگشتم خوابیدم. و هوا خیلی باحال بود؛ حس شمال داد بهم. دلم مسافرت می‌خواد. شمال. جنوب. فکر کنم ولی حتی همت کنم از اتاقم پاشم برم یکم تو هال بشینم هم تنوع باشه خودش. 

صدا می‌ماند، گره‌وار می‌سازد، در سکوت، داستان موازی.

ولی واقعا دلم می‌خواد یه کاری بکنم که نمی‌دونم چی. اممم ... شاید فرار؟ برم مسافرت و دیگه برنگردم؟ دانشگاه خیلی ترسناکه و عجیبه و آدم‌هاش عجیب‌ن و دارم هی وفق پیدا نمی‌کنم. نمی‌دونم. شایدم نیست. یعنی خوبه‌ها. ولی نیست. یعنی مشکل از دانشگاه نیست واقعا. اه نمی‌دونم مهم نیست. یه کار دیگه. دلم می‌خواد برم اتریش. عکس‌هایی که می‌ذارن ازش واقعا زیباست. ولی خب یه وقتایی هم فکر می‌کنم خب بری اون‌جا بعدش که چی. [الکی‌مثلا می‌تونم برم حالا بخوام] ولی الآن دارم سعی می‌کنم ایگنور کنم این فکر رو و خودم رو نگه دارم در این تفکر که دلم می‌خواد همه‌جای جهان رو ببینم‌. هیچ‌وقت درباره‌ی این‌که یه‌بازه‌ی زندگی‌م -پارسال‌پیارسال- بی‌نهایت دلم می‌خواست جهان‌گرد بشم حرف نزدم این‌جا؟ یا زدم یادم نمی‌آد؟ حالا گفتم دیگه. هر روز خدا با دوستم درباره‌ی این حرف می‌زدیم که با هم بریم و دنیا رو بگردیم. نه این‌که الآن دل‌م نخوادها. ولی خب اکثر اوقات رو مود خب‌‌که‌چی ‌م همه‌ش. خیلی غم‌انگیزه. یا نیست؟ نمی‌دونم. تازه اون دوستم هم احساس می‌کنم دور شدم ازش. یعنی نشدما. ولی خب متفاوته باهام. و کلا هم برای زندگی‌ش برنامه‌های بیشتری داره و این‌قد مثل من مستاصل نیست و کارهایی که بخواد انجام بده رو انجام می‌ده و هی فرار نمی‌کنه و کلا من صرفا سربارش می‌شم. نه. دقیقا این نه. یه چیزی تو همین مایه‌ها کلا ولی. البته حالا که بهش فکر می‌کنم شاید اون هم مستاصل باشه و داره بهم نمی‌گه صرفا چون خیلی با هم حرف نمی‌زنیم. همون دور شدم ازش رو باید می‌گفتم و رها می‌کردم موضوع رو. :‌)) ولی داشتم اینو می‌گفتم یه حس «وقتی نمی‌میرم هم درسر سازم هم دست‌وپا گیرم»ی بهم دست داد. :‌)) عجب. بارون می‌آد. بارون بارون بارون. ^^

صدا نمی‌میرد، زنجیربار می‌بافد، در سایه، تاریخ موازی را.

خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها این‌که مامانم از وسط ‌هال جمع‌م کرد گفت برو تو اتاق‌ت بخواب امشب. و خیلی دردناک بود. :‌))

که پایان مونتاژی‌ست لازم، بر فیلم‌نامه‌ی هستی.

پ.ن. فراااار. فرار فرار فرار فرار فرار ... به سرگرمی جدیدم توجه کردین؟ بی‌معنی کردن کلمه‌ها. :‌)) خودم همین الآن توجه کردم که چه‌قدر جدیدا دارم این‌کار رو می‌کنم.

۲۲:۲۲ دارم از خواب می‌میرم. [اولین واکنشی که بعد نوشتن این جمله در مغزم رخ داد این بود: چه خوب. :‌)) و خیلی خنده‌دار بود چرا واسم؟ :‌))]

دلم می‌خواست chase کردن dragon بلد بودم و می‌رفتم یکی رو پیدا می‌کردم بهش می‌گفتم که 

Be my unicorn
I'll chase all the dragons
For you, for you

یا حتی fly کردن که بهش بگم 

Have you ever fly
Let me teach you how
I'll do, I'll do

خلاصه‌ش که خیلی خوابم میاد دارم چرت‌وپرت می‌گم. :‌))

۲۳:۲۴ وای. داشتم فکر می‌کردم منظورم از اتریش سوییس بود آیا؟ =)) یا همین اتریش بود اون عکس‌هایی که دیده بودم؟ :‌))

آهنگه هم؛ حاضران در سایه از مانی نعیمی.

۹۷۰۸۱۵ ، ۲۱:۴۹
ص.

We're floating in space

ولی خیلی عجیب‌غریبه‌‌ها.

یسری آدم دوروبرم‌ن که سر مسائل مختلفی گیر کردن و دلم می‌خواد بهشون کمک کنم و واقعا امیدوارم اتفاق‌های خوب براشون بیفته و احساس بدی نداشته باشن. ولی نمی‌دونم. یا شاید نمی‌تونم. نمی‌دونم چی درسته واقعا. چه تصمیمی باید بگیرم. چه‌جوری کمک کنم.

و چیزهای بسیار دیگه‌ای که نمی‌دونم.

و این‌که اصلا چرا تو همچین شرایطی باید باشن.

عجیبه کلا.

نتونستم منظورم رو خوب بگم. ‌:‌( احتمالا به خاطر این‌که چندین مسئله‌ی مختلف رو سعی دارم در یک کلام بگنجونم.

مهم نیست. خوابم میاد.

And I don't know where we are all going
Life don't get stranger than this

آهنگه هم عجیبه حتی. مثلا این‌ تو لیریکزش هست ولی هر چی تلاش می‌کنم دارم نمی‌تونم بشنوم‌ش. :‌))

عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. ... بی‌معنی شد؟ :‌))

وای؛ حالا این کلمه‌ست. یه وقت‌هایی این‌قد تو آینه به خودم زل می‌زنم که واسه خودم بی‌معنی می‌شم. مثل این کلمه‌ها که تکرار می‌کنیم و بعد این‌جوری می‌شه آدم که آیا اصلا همچین کلمه‌ای وجود داره؛ می‌پرسم که آیا اصلا منی وجود داره. نه به طور کلی و فلسفی و فلان‌ها. دقیقا مثل کلمه‌ها. همون‌قدر سطحی.

شایدم نه. نمی‌دونم.

عجیبه ولی کلا. و غیرواقعی. همه‌چی.

۹۷۰۸۱۳ ، ۲۳:۲۶
ص.

عنوان ندارد

دقایقی پیش اومدم این‌جا بنویسم که تصمیم گرفتم وارد مود Carefreeم بشم و راحت زندگی‌م رو بکنم و الآن دقایقی بعد اومدم بگم که I suck at friendship و خب رهام کنید برم من. :‌)))

그게 뭐가 되었건 다 필요 없어, 너면 됐어

- شاید نباید هر آهنگی که در لحظه گوش می‌دم رو بنویسم این‌جا. :‌))

ولی حالا که دقایقی بعدتره و یکم آروم شدم؛ جدی تا این‌جا یه جوری زندگی کردم و اومدم و بقیه‌ش هم قرار نیست چیز خاصی بشه و نهایتا اینه که یه جا گند می‌زنم و بدبخت می‌شم و رها می‌شم و همه‌چی‌م رو از دست می‌دم ولی نهایتا یه جوری زندگی می‌کنم دیگه. یا حالا نمی‌کنم. واقعا مهم نیست. البته اگه یه گند خیلی بدی بزنم مثلا یکی رو بکشم خب شاید خیلی سخت شه اوضاع. ولی حالا امیدوار باشیم اون‌جوری نشه. اگه اتفاق بدی افتاد برای خودم بیفته صرفا. اومدم بگم عذاب‌وجدان رو نمی‌تونم تحمل کنم بعد دیدم اصلا برای این گفتم مهم نیست که اگه در زندگی بقیه هم چیزی رو خراب کردم غیر عمد ناراحت نباشم. بعد الآن به تناقض خوردم. باید بتونم عذاب‌وجدان رو تحمل کنم. در واقع باید عذاب‌وجدان نداشته باشم. نمی‌شه که ولی. ای بابا. گیج شدم. چی به چی شد اصلا. :‌)) پوینت حرف‌م الآن چند قسمت شد که نمی‌دونم کدوم‌ش بود هدفم. حال ندارم فکر کنم. بی‌خیال.

پ.ن. این رو اول به پست قبلی اضافه کردم که پست ندم جدید، حالا که دادم این‌جا بذارم‌ش. برای ساعت ۱۸:۵۹ بود: دیشب اومدم یه پست بذارم با عنوان Mitsuha. منتشر نکردم. صرفا برای این‌که Mitsuha یادم بمونه این رو می‌نویسم. زیبا بود. TT و یه چیز جالب. امروز به ساعت نگاه کردم یه لحظه و دقیقااا ۱۸:۱۸:۱۸ بود. واو.

۲۳:۰۴نویس. با هر آدمی در جهان دارم یه جور حرف می‌زنم و دچار بحران هویت شدم. :‌))

۰۰:۳۱نویس. یه آهنگ زیبا درباره‌ی سئول خونده یکی و دل‌م می‌خواست تو سئول زندگی می‌کردم و بیش‌تر از آهنگه لذت می‌بردم: 

사랑과 미움이 같은 말이면, I love you Seoul
사랑과 미움이 같은 말이면, I hate you Seoul

۹۷۰۸۰۵ ، ۲۱:۵۰
ص.

«نذار این‌جا برگ‌م طعمه‌ی زردی پاییز بشه»

داشتم تو توییتر می‌گشتم، یکی اشاره کرده بود به این‌که ورودی‌های ۹۷ سال ۷۹ دنیا اومدن. اومدم بگم سال‌های‌سال‌ه به این موضوع فکر می‌کنم و واقعا خوش‌حالم ازش. :‌)) 

و واقعا ناراحتم که ۹۷ تموم می‌شه بالاخره. این همه منتظر نموندم بیای و بری زود. :‌(

هرچه‌قدر هم که غم‌ناک بودم (و هستم و خواهم بود؟) کلی ازت رو ولی نمی‌تونم دوست‌ت نداشته باشم ۹۷ زیبام. 

پ.ن. عنوان بی‌ربط‌تر دیدین آخه.

۲۳:۵۶نویس. بارون میاد جَرجَر.

۶:۴۴فردانویس: با یه اندوهی که نمی‌دونم چرا بیدار شدم. بعد رفتم بالکن و این‌جوری شدم که واو. full HD بود کیفیت تصاویر. اصلا خنده‌م گرفت این‌قد که هیچ‌وقت واضح ندیده بودم اطراف رو. تا ته‌ شهر معلوم بود (هست هنوز البته). خوش‌حال شدم. :‌) خدایا شکر.

ولی چرا تو این شهر کثیف موندیم. چرا سخته رها کردن‌ش.

۹۷۰۸۰۴ ، ۲۱:۵۱
ص.

عنوان ندارد

«چرا افسرده حالی ای دل ای دل
همه فکر و خیالی ای دل ای دل»

پ.ن. یکی واسم اینو فرستاد امروز: Sabaism: the worship of stars or of spirits in them؛ راضیم واقعا.

۹۷۰۸۰۳ ، ۰۰:۰۰
ص.

«سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست»

می‌دونم دوستم خیلی حال‌ش خوب نیست و هیچ‌کاری نمی‌تونم براش بکنم. :‌(

چرا وقتی یکی حال‌ش خوب نباشه نمی‌تونیم کاری براش بکنیم؟ چرا این‌قدر تنها؟ :‌‌)

چرا این‌جوریه زندگی به خدا. چرا جدیدا همه‌ش در فلسفه وجودی زندگی دچار مشکل می‌شم. :‌))

«به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبال بال
خمیده بود»

پ.ن. امروز یه پیکسل خریدم که موقع خریدن‌ش شک داشتم. ولی الآن واقعا دوست‌ش دارم. ^^

پ.ن. «... در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است» - احساس می‌کنم یه پست با این عنوان گذاشتم قبلا. نمی‌دونم؛ ولی بعیده که ازین آهنگه هیچی نذاشته باشم. ولی حالا. کاش بلد بودم شعر بگم راستی.

پ.ن. یک آبان. و ۲۲:۲۲. - چرا من همه‌ش فکر می‌کنم آبان ماه هفتم ساله.

پ.ن. چجوری این قدر راحت حرف می‌زنن مردم. من سر این‌که نمی‌تونم تصمیم بگیرم مفرد مخاطب قرار بدم یا جمع کلا بی‌خیال حرفم می‌شم. :‌)) یا به مسخره‌ترین حالت ممکن پیام می‌دم فرار می‌کنم. :‌))

۹۷۰۸۰۱ ، ۲۲:۲۲
ص.