تعبیر قشنگی بود اینکه جایی باشی که خاطرهای قدیمیتر از چند هفته باهاش داشته باشی ولی حالا علیرغم قشنگیش شامل حال من نمیشه، یعنی من اینطوری بهش نگاه نکردم، من بیشتر شبیه یه بیسون (یا بوفالوی) در حال فرار دائمیام و به مناظر اهمیت نمیدم.
من هنوزم فکر میکنم کلید طلایی همون انتظار نداشتنه. انتظار داشتن دو طرفهست و اگه تو از کسی انتظار داشته باشی اونم از تو انتظار داره و چون این یه قرارداد مبهمه من دوستش ندارم. در ضمن شما گولزن برتر هفته شدین :)
۱۲ مرداد ۰۱، ۲۲:۱۲
پاسخ:
این که مبهمه خوب نیست واقعا. ولی به نظرم نمیشه ازش فرار کرد و باید صرفا تلاش کرد که تا جای ممکن واضح بشه.
من اول کرونا خیلی ترس از دست دادن داشتم. نمیدونم چی شد که الان دیگه خیلی نیست. ولی یه مصداق دیگه ازش برام وقتهاییه که احیانا در مورد مهاجرت فکر میکنم. میمیرم و خیلی جدی اشک و آه و ناله راه میندازم.
۱۸ دی ۰۰، ۱۰:۴۹
پاسخ:
آها..
آره منم. فکر کنم مهاجرت و کلا مفهوم «رفتن» خیلی به مرگ نزدیکه.
بعد من یه علاقهای هم دارم که برم برای پستی که 200 هزار سال ازش گذشته کامنت بذارم. به هر حال چیه بابا دلتنگیهای شما، 20 دقیقه نگه میدارن بری تو صف واستی نماز بخونی جوراب رو نپوشیده بدویی برگردی، من مرسی دلم تنگ نشده :)
سلام، امروز یه سریال میدیدم (Raised by Wolves) یه اندروید (ربات انساننما) به اون یکی میگفت من دوست دارم تو شاد باشی اونم میگفت ما انسان نیستیم و شادی واقعی هیچوقت امکان پذیر نیست، خوبیش این بود که ناامیدی واقعی هم هیچوقت براشون امکانپذیر نبود :)
آخ منم صبا! جوجه حتی. :)) یه عکسیم از کودکیام موجوده که داییم سعی داره من رو سوار یه گوسفندی بکنه و من جیغزنان دارم گریه و فرار میکنم. :)) بعد تاااازه! خودم گفته بودم میخوام سوار گوسفند بشم.
سلام صبا! دلم برات تنگ شده الان که دارم فکر میکنم، در رابطه با این پست آخرت در حال حاضر میخواستم یه چیزی بگم و حس میکنم مثلا شخصا به خودت پیام بدم بهتره تا اینجا خب. و نمیدونم چرا هنوز دارم داستان میبافم و تایپ میکنم. :))
سلام، من یه خیلی وقت پیش یه بار که بستری بودم بیمارستان تبم خیلی بالا بود بعد پرستاره میگفت این اینقدر تبش تو این مدت بالا بوده که عادت کرده وگرنه حالش خیلی بده، خودش نمیفهمه :)
به هر حال، در همه احوال و در همین زمان حال، حال بد رو جدی بگیرین و بهش عادت نکنین، مثل یه عفونت کوچیک میمونه و ما رو از آرزوهامون دور میکنه، مجالا یه راه حلی براش پیدا کنین :)
حالا من سال پیش آرزوی سال عجیب و غریب کردم براتون که کلی اتفاق وحشتناک افتاد به جاش، انشالله امسال سال آروم و ساکتی باشه براتون، اینم یه امتحانش بکنیم :)
از اون موقعی که گفتی هر بار که من چیزی مینویسم احساس همدردی میکنی، هی به این فکر میکنم که ینی تو این پست هم این حس رو داشت؟ یا کلا هنوزم همدردی میکنه یا نه؟ :))
۱۵ آبان ۹۸، ۱۹:۲۳
پاسخ:
حالا به طور خاص با تکتک پستهات شاید همدردی نکنم ولی به طور کل چرا هنوز هم همدردی میکنم. :))
نمیدونم خریدی یا نه، ولی خب اگه میدونی که کتاب خوبیه بخر. سخت نگیر. :)) البته بهتره بدونی کسی داره این حرف رو بهت میزنه که امروز برای خرید یه بلیت ساده به کل خانواده زنگ زد. :))
۲۱ مهر ۹۸، ۱۵:۵۶
پاسخ:
اگه میدونستم خوبه که میخریدم. ترسیدم که حرفهای تکراری و غیرکاربردی زده باشه. :-؟
به نظر من ریشه درد آدما مشترکه تقریبا، فقط نقشها عوض میشن. یا شایدم ظاهر درد فقط عوض میشه ولی از یه جای مشترک ریشه میگیرن. خلاصه از این حرفها دیگه؛ نمیدونم. میخواستم یه چیزی بگم :))
۶ شهریور ۹۸، ۱۸:۰۵
پاسخ:
اوهوم... شاید.
راستی وبلاگ مذکور هم وبلاگ خودت بود اگه معلوم نبود. :دی
کجا بودین که میشد ستارهها رو اون هم دو تا دو تا دید؟! من الان آسمون رو نگاه کردم خبری نبود، شاید لامپای بالا سرتون رو با ستارهها اشتباه گرفتین :) من هر موقع به این فکر میکنم که ماها موجودات خیلی خیلی کوچیکی هستیم و جهان خیلی خیلی بزرگه و میلیاردها سال نوریه حالم بهتر میشه، البته نه خیلی زیاد، یه اپسیلون :)
۴ مرداد ۹۸، ۱۰:۴۹
پاسخ:
وسط پارک. نه واقعا ستاره بود. یکی دوتا ازین پرنورا معلومن معمولن. (تا حالا به شباهت این دوتا کلمه دقت نکرده بودم. :)))
آره قبول دارم. یکم حس بیاهمیتی ِ همه چیز میده به آدم. به من حداقل.
به نظرم بیهوده بودن یا نبودن نوشتهها بیشتر به خوانندههاش مربوط میشه نه به خود نوشته راستی نظر دادم به عربی میشه نظرتُ، همینطوری محض اطلاعات عمومیتون گفتم :)
۲۶ خرداد ۹۸، ۰۰:۲۲
پاسخ:
اما من فکر میکنم بیشتر به دلیلی که به خاطرش نوشته میشه مربوط شه.
مرسی. صیغهی متکلم وحده و متکلم مع الغیر از همه راحتتر بود. هنوز یادم مونده. :د
خب ما تاریخ 22.22 نداریم ولی میدونستین تاریخ 11.11.11 فقط یک بار در هر قرن تکرار میشه؟ میخوام بگم تا اون تاریخ چیزی نمونده، فقط 13 سال و 7 ماه و 21 روز، تا اون موقع امیدتون رو از دست ندین :)
۲۰ خرداد ۹۸، ۲۲:۰۲
پاسخ:
۳۲ سالمه اون موقع. یعنی مهمّه واسم هنوز این چیزا؟ خودم که فکر کنم باشه. :د
خب احتمالا به خاطر ماه رمضون این قد ساکت و آرومه خیابونا، میخواستم بگم آرزوتون برای نگه داشتن این فضا برآورده نمیشه، ولی البته کوهستان هست، اونجا همیشه ساکت و آرومه، برین اونجا :))
۲۸ ارديبهشت ۹۸، ۱۳:۵۰
پاسخ:
البته فکر کنم هر تایم دیگهای از سال هم اون ساعت ساکت باشه. :دی
سلام، "به دنیا تو من" یا "یه دنیا تو من"؟ امیدوارم این گیر دادن من به کلمات براتون آزاردهنده نباشه، نه اینکه کلا خودم آدم آزاردهندهای هستم :)
۱۴ فروردين ۹۸، ۰۹:۵۳
پاسخ:
سلام.
چه جالب، اگه ی باشه مربوط میشه به متن! ولی نه. یه آهنگی بود داشت میخوند به دنیای تو من وابسته شدم، اول این رو نوشتم. :دی البته ی ش رو جا انداخته بودم.
پ.ن. البتهها. الآن که دارم بهش فکر میکنم شاید منظورم رو اشتباه رسوندم. حالت تعادلش جای خوبی نیست منظورم بود و اینکه برای اینکه تو اون حالت نباشم باید انرژی زیادی صرف کنم. :)) اما حالا. :-"
من نمیخوام چیزی بگم در بابِ از این حالت دربیا و اینا، چون برای خودم پنج سال طول کشید، ولی در اومدن ازش ناگهانیست، این که یکهو به این نتیجه برسی که از فردا یه آدم دیگه باشی.
نمیدونم میتونه حس خوبی بهت بده یا نه، ولی تو تنها کسی نیستی که این حال و افکار ُ داری.
۹ اسفند ۹۷، ۱۰:۵۳
پاسخ:
حالا دیشب خسته بودم وگرنه اونقدرها هم بد نیستم الآنها. :دی
قبول دارم. منتهی انگار حالت تعادل پایدارش اینجاست. یکم حواسم نباشه برمیگرده سر خونه اول. :))
شاید هیچکس ندونه که تو دقیقا حالت چطوری خوب میشه و از این وضعیت درمیای، غیر از خودت. ولی من یچیزی میدونم، اینکه اگر خودتو از این حالت درنیاری(به هررر طریقی، فکر نکردن الکی به پوچی ها، تجربه کردن کارای جدید، فعال بودن توی جامعه اطرافت، هرچیزی که خودت فکرش رو میکنی) بعدا بدجور حسرتش رو میخوری. الان داری بهترین سالای عمرت رو هدر میدی به فکر کردن به اینکه تو خوب نیستی، دنیا خسته کننده ست، اتفاقا همه زودگذرن و و و. این حجم از فکر کردن به ناتوانی هات، حالی رو دوا نمیکنه حقیقتش صبا. و یروزی پیر میشی و میبینی چقدر عمری که رفته رو صرف چیزی کردی که میتونستی توی پیری بهش فکر کنی. اون موقع دیگه واقعا داغون میشی .
حتی مبهمترین حالای بدم یه دلیلی دارن، بیشتر وقتام مسخرهست ولی خب بیدلیل نیست. من معمولا دلایل کوچک رو بیشتر دوست دارم یعنی فکر میکنم کسایی که دلایل بزرگ برای ناراحتی دارن خودشون رو نمیشناسن، به هر حال اگر بتونی یکی شبیه خودت پیدا کنی احتمالا حالت بهتر میشه، اگر هم نتونستی پیدا کنی خودت شبیه خودت باش، یک عمر درگیر انتظارات و توقعات دیگرانیم
۲۰ بهمن ۹۷، ۲۰:۴۵
پاسخ:
آره. شایدم بعضی وقتها، آدم میخواد فرار کنه از دلیلهاش. نمیدونم.
حالا من میخواستم در مورد پست دیروز کامنت بذارم اینکه اون پیرزنه لازم نیست خیلی به خودش فشار بیاره که راضی بشه آینده ای نداره، خستهم نباشه تازه، ماها ولی باید الکی صحنهسازی کنیم ولی خب این سخن گوهربار رو من هم قبلا گفته بودم که آدمی اگه تلاش کنه فارغ از آینده و هدفی که دنبال میکنه (فیوچر و اینا) بازم موفقه و حالش خوبه
۲۴ دی ۹۷، ۰۰:۳۹
پاسخ:
:))) اینکه لازم نیست فشار بیاره منطقی بود واقعا. :))
البته وفق پیدا میکنن تا جایی که من میدونم :)))) من دلم برات تنگ شدهها، ولی نمیدونم دقیقا چهطوری رفع و رجوع میشه. بعد این که، اون آهنگه رو که گوش ندادم، ولی تف، aaron. مرسی، اه.🚶 دیگه اینکه، چرا جمعت کرد مامانت؟! خب تو هال داشتی میخوابیدی دیگه. :( منم نمیدونم دانشگاه چهطوریه، ولی، روالم نسبتا باهاش، و صرفا سر یه موضوعی باهاش مشکل دارم که بیچاره تقصیر خودشم نیست. =))) :|
۱۶ آبان ۹۷، ۱۶:۴۲
پاسخ:
وای =))
بیا دانشگاهمون. :-""" منم دوست داشتم البته یه بار بیام دانشگاهتون. :-"
حاضران در سایه رو؟ قشنگه گوش بده. :دی
آخه میخواست مواد شوینده و اینا بزنه گفت بوش اذیت میکنه. قصدش خیر بود. :دی
من نقاشیا رو الان دیدم دفعه قبل که پست رو خوندم فک کنم نبودن شایدم من اون موقع دیگه داشتم دقت نمیکردم :) خیلی قشنگ بودن به هر حال اونون اون دایرهها رو مثلا با استکان برعکس کشیدین؟ :)
واقعا عجیبه که یه سری آدما رو قرار نیست ببینیم دیگه! یه سریا هستن که نه اونقدر باهاشون دوستم که بخوام باهاشون معاشرت داشته باشم و باز ببینمشون، نه اونقدری غریبه ام که دلم نخواد ببینمشون. آه.
حالا من داشتم برا خودم برنامهریزی میکردم که برا پست قبلی کامنت بذارم و از دقتی که در نیمفاصلهها به خرج دادین هر چند فکر کردین حرفاتون تکراریه تقدیر و تشکر کنم :) به هر حال ما هم اون موقع یه هفت سالی با هم بودیم و جشن فارغالتحصیلی هم نداشتیم، اینکه جزئیات رو نگفتین خیلی هم بد نبود، باعث شد حسودی ما رو برنیانگیزانین :))
ممنون بابت این متن مفید، بعد اونوخ چطوری باید مدیتیشن کرد؟ یعنی مثلا یه جا بشینی سعی کنی به هیچ چی فکر نکنی؟ ناشی ام در این زمینه :|
۱۱ شهریور ۹۷، ۲۲:۳۵
پاسخ:
اگه میدونستم خوب بود. :)) برای شروع یه چیزی تو این مایهها که یه گوشه میشینی و اولش نفسهای عمیق میکشی و بعد چشمهات رو ترجیحا میبندی و بعد سعی میکنی تمرکزت رو روی تنفست بذاری. یا سعی کنی بدنت رو حس کنی. اینکه چجوری داره نفس میکشه مثلا. ولی این که سعی کنی به چیزی فکر نکنی به نظر درست نیست چون نمیشه. باید سعی کنی فکرهایی که میان سمتت رو صرفا نگاه کنی و بذاری رد شن. :دی این لینک رو یه نگاه بندازید فکر میکنم جالب باشه: https://my.headspace.com/discover/animations
البته بازم میگم من خودم هم خیلی اطلاعاتی ندارم. جاهای مختلف چیزهای مختلفی مینویسن.
بعدانویس: فکر کنم باید تو سایته عضو بشین که ویدیوهاش رو بیاره. :(
ذهن آدم خیلی جالبه. اینکه میتونی ازش بهترین چیزها رو برداشت کنی و درعینحال میتونی مدام درجا بزنی با اشتباههای تکراری. منم خیلی وقتها به این چیزها فکر میکنم. این رضایت درونی. که چقدر مهمه. چون زندگی همهی ما پر از چیزهایی هست که دوست نداریم ولی گاهی وقتها نمیشه تغییرشون داد. پذیرفتن به نظر من یکی از بزرگترین هنرهای آدمه. و اینکه درنهایت برسی به همون حال خوب درون خودت.
بای دِ وی، من چقدر لازم داشتم همچین چیزی رو. مرسی کلی. :-قلب امیدوارم بتونیم موفق باشم در این زمینه. :دی
۱۰ شهریور ۹۷، ۲۳:۴۱
پاسخ:
بله واقعا جالبه. و به نظرم یه عالمه چیز میتونیم دربارهش بدونیم و ازشون استفاده کنیم برای اینکه حال بهتری داشتهباشیم. :دی
عجیبه:-" طبق تجربهای که دارم معمولا اینجوریه که آبمرکب [ترکیب آب و مرکب:))] رو کار میکنن و بعد میرن سراغ رنگ. خیلی زیباست ولی. منم تفریحی میکشم:))) ولی هرچی کار قشنگتر دربیاد خودم هم حس خوبی میگیرم ازش. خواهش میکنم. :د
۱ شهریور ۹۷، ۱۴:۵۶
پاسخ:
هوم. همون مرکبی که تو خودنویس میریزی یعنی؟ امتحان میکنم. :-؟
من خودم با howl moving castle شروع کردم و خیلی خوبه و خیلی پیشنهاد میشه که ببینیش. غیر از اون The wind rises و شهر اشباح هم خیلی جذابن. که همشون هم جز انیمههای میازاکی اند. :)
۲۱ مرداد ۹۷، ۲۳:۴۲
پاسخ:
عه. مرسى. :>
من چندبار تا وبلاگت اومده بودم ازت بخوام بهم انیمه معرفى کنى -با توجه به پستهات که دیدم انیمه مىبینى- ولى نگفتم. مرسى واقعا. ^^
درمورد عنوان میخواستم بگم که همیشه یه تیکه از جذابیتهای وبلاگت برای من عنوانهات بود. این که یه تیکه از یه شعر مینوشتی و ته پست ادامهی عنوانت رو. به میزان زیادی هم ازت تقلید کردم این مدت.
عذاب وجدان با عکس از ابرای قشنگ :) بعد اون وقت عقابها هم اینطوریان، این خرگوشای کوچولوی بدبختو میخورن بعد میرن بالای ابرا یه دور می زنن عذاب وجدانشون برطرف میشه :))
دوست عزیز قبلتر...؟ نمیری. برو بخر یه سریاشونو :-” وای، دقیقا :-” منم یه ساعت و اندی پیش تازه انتخاب رشته کردم :-”” ولی من دوست ندارم تولدرفتن رو. یا شاید حداقل از وقتی که چندان خوشم نیومده از مکانای نسبتا شلوغ.
۱۹ مرداد ۹۷، ۰۱:۳۰
پاسخ:
منظورم اون دوستى بود که قبلتر هم یه آهنگ معرفى شده گذاشته بودم. بعد از اینکه اینو گذاشتم به این فکر مىکردم که اون آهنگى که یه بار تو اتوبوس گذاشتى برام هم همین بود؟ یادم نمىآد اصلا. :(
یه جمع کوچیک از بچههاى خودمونه. وگرنه منم خیلى دوست ندارم مهمونى شلوغ رو.
واقعا هر سری که ستارهی زرد مربوط به وبلاگت روشن میشه میام و مشتاقم ببینم اون پایین یه جایی برای ثبت نظر وجود داره! واقعا نمیخوای تغییری توش ایجاد کنی؟
خیلی هم به حرف روانشناسا اعتنا نکنین، راهحلهایی که میدن بیشتر وقتا بدیهیه، من یه بار با یکیشون صحبت میکردم همون دو سه جمله اول احساس حماقت کردم. در ثانی کمرویی و در کل درونگرایی به نظر من یک حسنه، از منظر من البته، که یه منظره گنگ و تار و پیچیده و ساکت و دلانگیزه :)
۱۴ مرداد ۹۷، ۲۳:۵۵
پاسخ:
اوهوم. با بدیهی بودن راهحلها موافقم. :))
گاهی منم به زیباییهاش فکر میکنم ولی خیلی وقتها یادم میره. مرسی. دید زیبایی بود.
آآآ، بالاخره یکی مثل خودم پیدا کردم. :)) نمیدونی چقدر برای همه غیرقابل درکه مشکل من با رمزهام. فکر میکنم بالاخره یک روز جیمیل دیگه نمیذاره رمزم رو تغییر بدم. :))
با خوندن پستت نیاز پیدا کردم حس علاقهی شدیدم بهت رو ابراز کنم. خیلی دوسِت دارم بشر! و خب، تولدت هم مبارک هرچند که الان هر چی به مغزم فشار میآرم نمیفهمم چرا یادم نبود سر موقعش تبریک بگم. -حالا به روی خودم نمیارم که چند وقت پیشا یادم بود تولدت اوایل تیره ولی یادم نمیومد چندم-