۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

«باید جز تنهایی رازی دیگر باشد»

فردا آخرین روز کارم تو اولین محل کار رسمیمه. بعد یک سال و اندکی ماه. حس عجیب و ناراحت‌کننده‌ایه. شبیه تموم شدن سریالی که دوستش داشتی و قاطی کاراکترهاش شده بودی. [البته این جا که لیترالی یه کاراکتر بودم دیگه. :‌))] نمی‌دونم. راستش انتظار همچین حسی رو نداشتم. این قد هم غرش رو به این و اون زدم که دیگه حس می‌کنم دارم مسخره‌بازی درمیارم. اما خب واقعا ناراحتم. :)) احساس تنهایی و خالی بودن می‌کنم. یکم هم گیج شدم کلا.

گاهی وقت‌ها در مواقع این چنینی حس می‌کنم خیلی اشتباه خودم رو می‌شناسم و این ترسناکه. 

Well you look like yourself
But you're somebody else

این آهنگ رو پیش‌دانشگاهی یکی از دوستام بهم داده بود و خیلی زیاد دوستش داشتم. به خود اون موقع‌م فکر می‌کنم که پشت همین میز کوتاه نشسته بود و این آهنگ رو گوش می‌داد و تو هوای گرفته‌ی زمستون تست می‌زد. هنوز همون جایی؟

I saw the part of you
that only when you're older, you will see too
you will see too :)

۰۰۰۸۳۰ ، ۰۰:۲۹
ص.

«انگار که نمی‌رسیم»

آه حس می‌کنم خسته‌کننده‌ترین انسان جهانم.

یا این که خسته‌کننده‌ترین زندگی جهان رو دارم. خیلی فرقی نداره.

 :-(

چشمات خواب و خمار، انگار داره می‌ره

۰۰۰۸۲۳ ، ۲۲:۳۳
ص.