کاش میتونستم این جا رو ذخیره کنم، هر وقت همهچی برام خستهکننده و تکراری شد یکم بیام نگاهش کنم حالم خوب شه.
کاش...
کاش میخوابیدم
تو رو خواب میدیدم.
کاش میتونستم این جا رو ذخیره کنم، هر وقت همهچی برام خستهکننده و تکراری شد یکم بیام نگاهش کنم حالم خوب شه.
کاش...
کاش میخوابیدم
تو رو خواب میدیدم.
مامانم میگه برو لباسها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر میکنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و میدادم و اوکی بود ولی الآن نمیدونم چرا همهش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّهی بدی.
تو مودیم که نمیدونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت میبرم ازش.
طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی... چی بگم... [فحش میدهد]
یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرفها و احساسات آدمها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیشداوریای و چیزی. بعضیهاش بیشتر جذب میکرد آدم رو؛ بعضیهاش کمتر. بعضیها هم واقعا ناراحت میکرد آدم رو.
دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمیدونم یعنی... ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی... به شدّت دفعههای قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست ولی بازم حوصلهی هیچ کاری رو ندارم.
دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانیش پارسال مینشست هی زار زار میگریست. :)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر... نمیدونم والا...
خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار
ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمیکنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار میکنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمیدونم.
عاوره خلاصه من همچنان در اوج بیشعوری دراز کشیدم اینجا و مامانم داره لباسها رو اتو میکنه.
بگو ستارهی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقهی دستانش
به دور گردن خیام است؟
این چراغ نارنجیهای اتاقم رو که روشن میکنم یاد اون روزی میافتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ مینوشتم. یادم نیست چی مینوشتم. از همین حرفهای همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطیش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونهای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه.
دلم برای اون موقعها که تو جو کره (جنوبیشون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامهی کرهای با زیرنویس انگلیسی میدیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا میدیدم دارم انگلیسی فکر میکنم. یا ترکیبی از کرهای و انگلیسی. واقعا خوب بود.
۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر
آخه چه طور میشه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.
این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترلشون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت میشم وقتی میبینم دارم حسودی میکنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت میشم و هم چون دارم حسودی میکنم. آه. چه بد.
یه آهنگی رو که گوش میدم یاد زمستون پارسال میافتم که پیاده میرفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. میدونین، یه حسهایی از اون موقع هست که گمشون کردم. یعنی... این جوری که، نمیدونم چه حسی داشتم. یادم نمیآد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگها یه چیزهایی یادم میآرن، یه خاطرههایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست... یکم ناراحتکنندهست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبلتر رو مگه یادم میآد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمیمونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرکنویسهام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشهشون نوشتم. نمیدونم... انگار میخوام همهی لحظههای زندگیم رو زنده نگه دارم. میخوام که یادم نرهشون. امّا کاری نمیشه کرد فکر کنم...
میمیرن لحظهها...
تو اوج تمومش کنم.
پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت میکشن!؟ چه طور چه طور چه طور.
پ.ن. خدا رو شکر به اندازهی کافی دیر شد و میتونم بخوابم.
پ.ن. دلم میسوزه برای خودمون. نمیدونم.
«که روزمزد عذابی؟»
تو اون شام مهتاب
کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار
به پایم شکستی
قلم زد نگاهت
به نقش آفرینی
که صورتگری را
نبود این چنینی
پریزاد عشقو
مه آسا کشیدی
خدا را به شور
تماشا کشیدی
تو دونسته بودی
چه خوشباورم من
شکفتی و گفتی
از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی
تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو
تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه
که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق
تو صادقترینی
همون لحظه ابری
رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای
مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری
از اون لحظهی ناب
که معراج دل بود
به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق
چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب
به یادت شکستم
تو از این شکستن
خبر داری یا نه
هنوز شور عشقو
به سر داری یا نه
...
هنوزم تو شبهات
اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم
به تو یادگاری...
واقعا نمیدونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمیدونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه میکنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمیدونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید میکنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخرهست و حس خوبی نمیده این...
نمیدونم این تلاشه مرز داره یا نه؟ هر چیزی که بخوام رو درسته برم دنبالش یا از یه جایی به بعد دیگه زیادهرویه...
نمیدونم واقعا.
چندتا چیز هم با هم قاطی شد شاید. کاش قشنگتر بلد بودم فکرام رو طبقهبندی کنم و حرفامو بگم. :(
پ.ن. آه بعد این جوریه که گاهی حتی نمیدونم دارم تلاشی میکنم یا نه... اصلا... واقعا قاطیپاتی شد...
خوش به حال گربهها؛ هر وقت دلشون بخواد تو خیابون راه میرن و هیچ وقت خفت نمیشن.
انعطافشون هم خوبه.
I'm lying on the moon
My dear, I'll be there soon
It's a quiet and starry place
Time's we're swallowed up
In space we're here a million miles away
اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحتتره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحتتری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود میگذره. این که در عین ساده بودن پیچیدهست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوشحالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزاردهندهست رو نمیتونم انکار کنم اما قشنگه. یا شاید، قشنگه ولی آزاردهندهست. حالا مهم که نیست.
ولی هر چند وقت یه بار هم از خودم میپرسم چی شد که این قد فلجی در روابط انسانی؟ یه وقتهایی به عنوان جواب میشینم غصه میخورم؛ گاهی هم میگم خب تو یسری ویژگیها داری که بقیه ندارن. باید یه چیزی نداشته باشی که عادلانه بشه دیگه. اینم روش خوبی برای گول زدنه برای وقتهایی که حوصلهی غصه خوردن نداری. البته یه موقعهایی باگ میخوره ولی حالا.
خلاصه.
There's things I wish I knew...
پ.ن. هورا بالاخره میتونم بزنم آهنگ بعدی.
کاشکی اینایی که آهنگهای قشنگ میسازن برن بهشت.
پ.ن. انگار یه چیزی کمه. یه چیزی که هر وری بری پیداش نمیکنی.
jigsaw falling into place
so there is nothing to explain
خیلی جالبه. یه کتاب میخواستم بگیرم دربارهی تصمیمگیری، بعد سر گرفتنش باز نمیتونم تصمیم بگیرم که اصلا بگیرمش یا نه و اگه بگیرمش از کد تخفیف استفاده کنم یا نه.
مسخرهست به خدا. :))
"چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون قدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه."
اومدم باز از اون شعر فروغ نقل کنم که کاش چون پاییز خاموش و ملالانگیز بودم که دیدم هستم خیالم راحت شد.
کاشکی میشد برم و ده سال بعدم رو یه نگاه خیلی کوچولو بکنم و برگردم. ولی نمیدونم آیا خود این نگاه کردنه در اون چیزی که میبینم لحاظ میشد یا نه.
هیجانش میرفت ولی خب از کنجکاوی دارم میمیرممم چی کار کنممم.
پ.ن. یه چیزی. مثلا آدم بره ببینه آیندهش رو، بعد ممکنه یه چیزی باشه که کلّی تعجب کنه و فکر کنه من چه جوری همچین زندگیای رو دارم تحمّل میکنم!؟ ولی خب وقتی به مرور پیش رفته زندگیش اون طوری شده نفهمه که داره چه زندگیای رو تحمّل میکنه.
یادم بندازید ده سال بعد حواسم باشه یه وقت وسط یه زندگی غیرقابل تحمّل از دید الآنم گیر نکرده باشم.
پ.ن. یه if alive هم کلا قبل جملههام بندازید. :))
سلام.
خستهم. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خستهم.
چند وقته که دلم میخواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگیهایی داره.
یه وبلاگی هست که هر بار چیزی مینویسه احساس میکنم یه عالمه درکش میکنم. حس جالبیه واقعا. آدمها دنبال همدردن؟ دنبال کسی که درکشون کنه؟ نمیدونم. شاید باشن.
گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمیتونم تکون بخورم. با خواهرم هم حرفم شده و نمیخوام ازش چیزی بخوام. ولی جدی انرژیم چرا این قدر زود ته میکشه؟ :( خیلی ناراحتکنندهست.
این نیاز به دیده شدنعه چیه قضیهش؟ حتی دقیقا نمیدونم سوالم چیه که بخوام دنبال جوابش بگردم راستش. هیچی پس فعلا.
چرا هیچ نظری ندارم؟ :)) هیچ دغدغهای، هیچ حرفی، هیچی. :)) آه. :)) فقط یسری حرف تکراری دارم که نمیگم.
هیچی دیگه.
خدافظ. :)
پ.ن. عه ۶۶. و این که، آخ جون پاییز لودینگ.
پ.ن. خب همین که به لطف این پسته تونستم یکم تکون بخورم و خطخطی کنم باز خوبه. خدا رو شکر. ولی این باگ نیست؟ که برای نشون دادن مردنت مجبوری زنده باشی.
'Cause today, that was yesterday, yesterday is over
It's a different day, sound like broken records playin' over
یا حتی مود.
Forever sadness - Anoice
نمیدونم آهنگش هم دوست دارم یا فقط اسمش رو. بیکلامه.
نور ساختمون بلندی که اون ور اتوبان دارن میسازن میافته تو اتاقم.
نه اذیتم نمیکنه. فقط میافته تو اتاقم. همین.
۱۲:۵۱
یه بار، چند سال پیشها، شهریور بود. صبح داشتم میرفتم مدرسه و سردم بود. و یهو خیلی جدی فکر کردم، نکنه پاییز شده و من جا موندم؟
پاییز نشده بود.
جا نمونده بودم.
۱۴:۱۱
What do you want from me? Why don't you run from me?
What are you wondering? What do you know?
Why aren't you scared of me? Why do you care for me?
When we all fall asleep, where do we go?
۱۹:۵۹
ماه خیلی دوره. اگه زمین گرد نباشه چی؟ ممکنه به یه نقطه نگاه کرده باشم که هر چی نگاهم رو ادامه بدی به هیچ جرم آسمانی برخورد نکنه؟ یه بارم تو دفترچهم یه چیزی نوشته بودم با این مضمون که نکنه برم فضانورد شم و برم ماه و از نردیک دیگه ماه رو دوست نداشته باشم؟! و این جوری فضانورد نشدنم رو توجیه کرده بودم.
۲۲:۴۴
خیالی وعدهای وهمی
همهش حس میکنم یه چیزی رو یادم رفته. حس میکنم فردا مدرسه دارم و شب باید زود بخوابم. یه کاری رو باید انجام بدم که یادم نمیاد.
در ابعاد بزرگ که به زندگی نگاه کنم ترسم میگیره. گاهی این ابعاد بزرگ یک عمره، گاهی چند سال، گاهی هم یک هفته، به کارهایی که تو یه هفته باید انجام بدم فکر میکنم میبینم حوصلهشون رو ندارم. و فکر انجام دادنشون هم اذیتم میکنه.
چی رو یادم رفته؟
۰۱:۰۱
نمیدونم واقعا نمیفهمم چی ناراحتم میکنه یا خودم رو فقط گول میزنم. شاید هم بخشی از این و بخشی از اون. شاید هم نه این نه اون.
یه چیزی به دوستم گفتم و بعد گفتنش احساس کردم خیلی خودخواهانه نگاه کردم ماجرا رو. یعنی، شاید هم منظورم اون نبود اصلا، ولی در نهایت همچین مفهومی رو میرسوند. ناشیم در حرف زدن. خیلی کلا حرف نمیزنم -حرفهای غیر روتین که بشه ازشون نظرم راجع به یه موضوع رو استخراج کرد یا یه همچین چیزی- ولی وقتی هم میزنم نمیتونم منظورم رو برسونم و لحظاتی بعد از گفتههام پشیمون میشم.
چه بد. :)
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سختترین سختترین زلزلهها را زلزلهها را زلزلهها را
خیلی درد و رنج زیادی در زندگیم نکشیدم شکر خدا و با این حال گاهی اوقات خیلی سخت بوده برام. فکر کردن به این که کلی جا داره هنوز میترسونتم گاهی. زیاد بهش فکر نمیکنم. فقط گاهی.
۰۱:۲۹
من کیم؟ چه ترسناکه.