چه قد
همهچی
ساکت و
آروم و
خوبه.
کاش میشد
یه جوری
نگه دارم این فضا رو،
وقتی
کلّی تو شلوغیها گم شدم
فرار کنم
بیام اینجا.
.
چهقد
خلوت
و
آروم
و
بیتحرک.
خیابونا.
و
یه نسیم خنک.
چه قد
همهچی
ساکت و
آروم و
خوبه.
کاش میشد
یه جوری
نگه دارم این فضا رو،
وقتی
کلّی تو شلوغیها گم شدم
فرار کنم
بیام اینجا.
.
چهقد
خلوت
و
آروم
و
بیتحرک.
خیابونا.
و
یه نسیم خنک.
Under the moonlit sky, we see the forces die
Oh, ashes falling, oh, while it's falling
Under the moonlit sky, oh how you fall and die
so long now
so long now
به وقت غروب ولیعصر؛ هر چند کوتاه.
هنوز فکر چارشنبهی بردنه، یه عمره که باختهاشو رج میزنه.
پ.ن. حس میکنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته.
نه این که الآن خیلی عجیبغریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین ... صرفا داشتم فکر میکردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتیم که مدتهاست ازش گذشتم.
شاید مثل اون هیزمشکنه شدم که هی نمیرفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردنش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعیم رو میکنم.
یا سعی میکنم که سعیم رو بکنم.
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت میلرزید. جدّی داشت میلرزید. :)) نمیدونم از ترس بود یا پاهام بیجون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت میخورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیتهاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاقهایی که فکر میکردم صرفا اغراق شدهن واقعا اتفاق میافتن.
چرا نمیفهمم گوشیها و تبلتها رو چرا ظریف و خوشگل درست میکنن وقتی قراره قاب بندازن دورش؟ :(
یه بار احساس میکنم به یه دلایلی رسیده بودما، الآن ولی پیدا نمیکنم دلیلی.
پ.ن. کلا زیبایی با امنیت تناقض داره؟ :))
نه ولی فکر کنم برنامهنویسی رو دوست دارم واقعا. :))
پ.ن. لا لا لا های این آهنگه رو هم دوست دارم: Can't get you out of my head - Glimmer of Blood
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین میشه. نمیدونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر میکنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظهی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود.. جهت.. طرف.. نمیدونم.. ای بابا.. حواسم نبود به این که چهقدر گمم.
ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.
...
شایدم نباشه. مهم نیست.
شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیهست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که میترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغههای بچهگانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاهم مهمه برام.
من دوست دارم همه چی ساده باشه.
از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصلهی سختی ندارم.
دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقهی دیگه قبولش نداشته باشم.
ولی چرا من میترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه دربارهی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که..
همینا... سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد میترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر میرسه چرا اینقد برام سخته. (شاید فقط به نظر میرسه. :-؟) نگفتما. :-"
پ.ن. اینم نمیگم که وای خدا چهجوری اینقدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-
پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(
پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه.. زندگیت رو بکن.. بعد میگم فکرام بالا پایین میشه گوش نمیدین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(
۳:۲۵نویس. حس اینم دوست دارم: Growing wing - Lara Fabian
۱۲:۳۸نویس. ایبابا قول داده بودم ازین پستا ننویسم اینجا. [به صفحهی ۹۹۶م کتاب قولهایی که به خودم دادم و عمل نکردم این مورد را اضافه میکند.]
تمام راه به یک چیز فکر میکردم، و رنگ دامنهها هوش از سرم میبُرد.
رسیدن دوست ندارم. دلم میخواد همهش تو راه باشم.
شاید مسخرهست. شاید هم اشتباه میکنم.
پ.ن. عه یادم رفت. خداحافظ ۹۷ عجیبغریبم. : )
چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساختهی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمیتونم قبولش کنم. چون اگه همهی این چیزا ساختهی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید میشم. یه زندگی جالبتر میتونست بسازه برام. شاید هم نمیتونست. شاید ساختهی ذهن باشه ولی با یه محدودیتهایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوستش ندارم.
به این داشتم فکر میکردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم. مثلا دیگه فکر نکنیم برای جواب دادن و اولین چیزی که به ذهنمون میرسه رو بگیم. (چرا دارم جمع میبندم؟ درباره خودم دارم حرف میزنم فقط.) یا مثلا بیا اصلا جواب نده به مردم. البته این تا حدی من هستم ولی بازم کلللی جا داره که دقیقا این بشم. یا مثلا بیا طرز لباس پوشیدنت رو عوض کن کلا. البته اینو سعی کردم ولی خب نیاز به زیرساخت داره و خب نشده. آهان یا مثلا، یه چیزی که هی تصمیم میگیرم انجام بدم ولی نمیتونم اینه که هر چی به ذهنت اومد بگو. اصلا فکر نکن. یکم شبیه اولی شد ولی خب فرق داره. اون برای جواب دادن بود این کلا. البته نه این که خیلی جلوی خودم رو بگیرم و چرت و پرت نگما، اما خب جلوی دو-سهتا دوستام این طوریم صرفا. این یکم برمیگرده کلا به شخصیتم و برای همین این که بگم خببب بیا از فردا اینجوری نباشیم نمیشه. احتمالا همهی چیزای دیگه هم همینطوریه پس. همهی بیا یه جور دیگه زندگی کنیم ها. میتونم باز هم ادامه بدم ولی احساس میکنم یکم میرم تو اون قسمت تکراری فکرام. پس نمیدم. ولی خب اولش که این بند رو شروع کردم هدفم این نبود. هدف همون تغییر یه ویژگی کوچولو برای یه مدتی بود. نمیدونم. دارم به این فکر میکنم که خب این تغییره یسری عواقب میتونه داشته باشه که نادیده گرفتنشون باز میتونه برگرده به همون شخصیت آدم و خصوصیاتی که سخته تغییرشون و برای همین اینم سخت میشه و الخ.
ماه قشنگم از پشت پرده معلومه.
یه بار (یه بار که نه، خیلی بیشتر از یه بار.) هم داشتم به این فکر میکردم که این زندگی زندگی منه واقعا؟ احساس میکنم کلی از فعالیتهام آگاهانه یا غیرآگاهانه تحت تاثیر مامان بابامه. البته دو جور میشه بهش نگاه کرد، یکی این که خب زندگی هر کی تا یه حدی، حالا کم یا زیاد تحت تاثیر اطرافیانشه و خب مامان بابا یه قسمت بزرگی از اطرافیان منن و خب طبیعیه و همینه که هست؛ یه دید هم این که نه خب واقعا مثلا اگه از واکنششون نمیترسیدم شاید یه جور دیگه زندگی میکردم کلا و اعتقاداتم مثلا این نبود یا چی یا چی. نمیدونم البته، شایدم این چیزا مثلا الآن دیگه جزوی از من شده و اگه مثلا فورس مامان بابا هم از روم برداشته شه همین جور بمونه. حالا یکم میشه باز بسطش داد ولی خب خلاصهش همین که، این من چه قد منه.
ماه قشنگم رفت پشت ساختمونه. منم برم پس. تنهایی تو این تاریکی بمونم چی کار؟
آدما بیشتر اون چیزین که از زاویه دید خودشون میبینن؛ یا اون چیزی که بقیه میبیننشون؟
از داخل به بیرون واقعیتره یا از بیرون به داخل؟
ولی این نامردیه. :(
[tbt مشکلات ماهها پیش]
بله هیچی برای من حل نمیشه فقط برای مدتی فراموش میشه. ؛؛)
پ.ن. چههههقددد آسمون خوب بود امروز. هر بار بیرون رو نگاه کردم یه رنگ و یه شکل بود.
هی میگم نه تو نباید به چیزی احساس تعلق یا مالکیت داشته باشی و بلاهبلاهبلاه؛ بعد چکنویسامو از دو-سه سال پیش هنوز نگه داشتم و دلم نمیاد بندازمشون دور. :|
پ.ن. یکی تو اینستا فالوم کرد؛ استوریش رو رفتم دیدم؛ ... چهقد یهو زندگی بیمعنی میشه آخه. آخه اصلا ... نمیدونم. روحش در آرامش باشه.
پ.ن. چهقد دوست دارم آخر اسفند رو.
پ.ن. Colder Heavens - Blanco White
پ.ن. ۱۱:۱۱
Sometimes I get the feeling I’m lost ...
یک نفر هفتهی پیش این موقع داشت آخرین ساعتهای زندگیش رو میگذروند.
میتونست اینطوری نباشه.
یا نمیتونست؟
نمیدونم.
It's a very
very
mad world
مگه نه؟ :)
امیدوارم حالت خوب باشه.
هی میخوام به هیچی فکر نکنم، ولی هیچی همهش به من فکر میکنه. :(
پ.ن. چرا اینقد بنبست به نظر میرسه؟ =)
۰۰:۳۸ گمونم واژهها مغز منو میدون مین کردن.