چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساختهی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمیتونم قبولش کنم. چون اگه همهی این چیزا ساختهی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید میشم. یه زندگی جالبتر میتونست بسازه برام. شاید هم نمیتونست. شاید ساختهی ذهن باشه ولی با یه محدودیتهایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوستش ندارم.
به این داشتم فکر میکردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم. مثلا دیگه فکر نکنیم برای جواب دادن و اولین چیزی که به ذهنمون میرسه رو بگیم. (چرا دارم جمع میبندم؟ درباره خودم دارم حرف میزنم فقط.) یا مثلا بیا اصلا جواب نده به مردم. البته این تا حدی من هستم ولی بازم کلللی جا داره که دقیقا این بشم. یا مثلا بیا طرز لباس پوشیدنت رو عوض کن کلا. البته اینو سعی کردم ولی خب نیاز به زیرساخت داره و خب نشده. آهان یا مثلا، یه چیزی که هی تصمیم میگیرم انجام بدم ولی نمیتونم اینه که هر چی به ذهنت اومد بگو. اصلا فکر نکن. یکم شبیه اولی شد ولی خب فرق داره. اون برای جواب دادن بود این کلا. البته نه این که خیلی جلوی خودم رو بگیرم و چرت و پرت نگما، اما خب جلوی دو-سهتا دوستام این طوریم صرفا. این یکم برمیگرده کلا به شخصیتم و برای همین این که بگم خببب بیا از فردا اینجوری نباشیم نمیشه. احتمالا همهی چیزای دیگه هم همینطوریه پس. همهی بیا یه جور دیگه زندگی کنیم ها. میتونم باز هم ادامه بدم ولی احساس میکنم یکم میرم تو اون قسمت تکراری فکرام. پس نمیدم. ولی خب اولش که این بند رو شروع کردم هدفم این نبود. هدف همون تغییر یه ویژگی کوچولو برای یه مدتی بود. نمیدونم. دارم به این فکر میکنم که خب این تغییره یسری عواقب میتونه داشته باشه که نادیده گرفتنشون باز میتونه برگرده به همون شخصیت آدم و خصوصیاتی که سخته تغییرشون و برای همین اینم سخت میشه و الخ.
ماه قشنگم از پشت پرده معلومه.
یه بار (یه بار که نه، خیلی بیشتر از یه بار.) هم داشتم به این فکر میکردم که این زندگی زندگی منه واقعا؟ احساس میکنم کلی از فعالیتهام آگاهانه یا غیرآگاهانه تحت تاثیر مامان بابامه. البته دو جور میشه بهش نگاه کرد، یکی این که خب زندگی هر کی تا یه حدی، حالا کم یا زیاد تحت تاثیر اطرافیانشه و خب مامان بابا یه قسمت بزرگی از اطرافیان منن و خب طبیعیه و همینه که هست؛ یه دید هم این که نه خب واقعا مثلا اگه از واکنششون نمیترسیدم شاید یه جور دیگه زندگی میکردم کلا و اعتقاداتم مثلا این نبود یا چی یا چی. نمیدونم البته، شایدم این چیزا مثلا الآن دیگه جزوی از من شده و اگه مثلا فورس مامان بابا هم از روم برداشته شه همین جور بمونه. حالا یکم میشه باز بسطش داد ولی خب خلاصهش همین که، این من چه قد منه.
ماه قشنگم رفت پشت ساختمونه. منم برم پس. تنهایی تو این تاریکی بمونم چی کار؟