«مثل تالار آیینه به هر سمتی برم پوچه.» :)
هی میخوام به هیچی فکر نکنم، ولی هیچی همهش به من فکر میکنه. :(
پ.ن. چرا اینقد بنبست به نظر میرسه؟ =)
۰۰:۳۸ گمونم واژهها مغز منو میدون مین کردن.
صبح داشتم یه کتابی میخوندم. و حرفهای کتابه داشت یکم اذیتم میکرد. یعنی نه اینکه اذیت کنه؛ انگار مثلا احساس میکردم که خب این حقیقته و باید قبولش کنم و این اذیتم میکرد. بعد یادم افتاد که عه. چرا فکر کردی این حقیقته؟ صرفا حرفای یه آدم دیگهست. میتونه درست باشه؛ میتونه غلط باشه. و مجبور نیستی قبول داشته باشی. باعث شد با احساس بهتری ادامه بدم.
الآن هم، داشتم دربارهی مینیمالیسم و اینا میخوندم و دوباره داشتم اذیت میشدم. سر اینکه «باید» اونجوری زندگی کنم ولی دارم اینجوری زندگی میکنم. سر اینکه احساس کردم یه شبه باید تغییر کنم و نمیتونم و چه بد. ولی بعد دوباره یادم افتاد که، نه خب؛ چرا اون لزوما باید درست باشه. چرا باید یه شبه قبولش کنی و سمتش بری. نظر یسری آدم دیگهست. شاید زندگی مناسب تو یه جایی اون وسطها باشه اصلا.
ولی همهش یادم میرهها. هی تا یه چیزی (حالا نه هر چیزی!) یه جا میبینم یا میخونم احساس میکنم که خب این راسته. باید قبولش کنم. و یه حسی تو این مایهها بهم دست میده که مثلا همهی فکرهایی که قبلا کردم مسخره بوده. یا اینکه مثلا خب این راسته. پس زندگی اینه. پس درست اینه. پس چه مسخره. باید هی یادآوری کنم که درستی وجود نداره لزوما.
الآن باعث شد به این فکر کنم که عه؛ دارم دنبال جواب میگردم ولی دلم نمیخواد هیچوقت به جواب برسم. انگار دارم میگردم که مطمئن باشم جوابی وجود نداره. نمیدونم.
دقیقا اون چیزی نشد که تو ذهنم بود ولی خب.
پ.ن. به مامانم میگم شما کاملا در نقطهی مقابل مینیمالیسم داری زندگی میکنیا. :))
پ.ن. این حس که نمیتونم تغییر کنم داره مغزمو مچاله میکنه ولی.
۱۷:۴۰ Street spirit از Radiohead. واقعا دوستش دارم. به خصوص ریتم اولش رو. اون حس عجیبی که ایجاد میکنه رو.
All there things into position
All these things we'll one day swallow whole
یه دفتری دارم که پارسال، هر شب از وسطای دی تا وسطای فروردین توش روزمر(د)گیم رو مینوشتم. وقتی میخواستم شروعش کنم خیلی نگران بودم دو روز بنویسم و ول کنم ولی خب نزدیک سه ماه دووم آوردم و جالب بود برام. خیلی یادم نمیآد که دقیقا چرا خیلی دلم میخواست بنویسم ولی خب اولش نوشتم «باشد که کمکی باشد به یادآوری روزهای جوانی هنگام سالخوردگی» و احتمالا هم مهمترین دلیلم همین بوده. حالا اینکه چرا فکر کردم روزهای تکراری یک کنکوری ممکنه برای سالخوردهم جالب باشه رو نمیدونم. چند صفحهایش رو خوندم و همهش اینجوری بود که کل روز داشتم علافی میکردم و آخرش غر زدم که وای چرا نمیتونم درس بخونم و چقد مسخرهم و فلان و از فردا. همهش از فردا. همهش از فردا. همهش ... عجب.
روز مشابه پارسال رو نگاه کردم؛ سه بهمن پارسال همون روزی بود که بعد چند هفته که واقعا داشتم درس نمیخوندم رفته بودم پیش مشاورمون و بهم یسری حرف زده بود و تاثیر گذاشته بود روم. امیدوار بودم اون نقطهی عطف زندگیم باشه. نبود. اما خب ازون وضع تباهی که داشتم تا یه مدتی نجاتم داد شکر خدا.
ولی خیلی جالبه چیزایی که اینجوری فلشبک میزنن.
فازهای متفاوت زندگی.
هومم.
هدف زندگی؟
به طرز مسخرهای و با سرعت زیادی همهش بین یه چیزی تو مایههای «بیا همهچی رو اورتینک کنیم و غصه بخوریم و پوچ بشیم» و یه چیزی تو مایههای «بیخیال همهچی راحت زندگیت رو بکن و از لحظهت لذت ببر و پوچ بمون» نوسان میکنم. چرا وسط ندارم؟
نکتهی مشترک جفتش پوچیه. فقط وقتی تو دومیم حواسم نیست بهش.
نتونستم خوب بگمش.
و اینکه، آهنگ پست قبلی رو هنوزم دوست دارم.
آه.
They say there's something in the sky
We should pay attention
I don't care to realize
I'm too busy moping
They say there's something in our seas
We should all be careful
I'm not swimming anyway
I'm too busy moping
They say there's something in my house
That I should just get out, get out
I don't want to be escaping
No, I'm too busy moping around
.
Can we find
We find, we find a way out
A way out
ساکت و سرد و خاکستری. خود زمستونه.
I keep falling, I'm falling, I'm falling, I'm falling down
Falling, I'm falling, I'm falling, I'm falling down
دوست دارم زمستون رو.
Falling, I'm falling, I'm falling, I'm falling down
Falling, I'm falling, I'm falling, I'm falling down
آشفته و خسته انگار از جنگ برگشته بودم.
پ.ن. یه چیزی یادم افتاد. اینقد بدم میاد تو فیلما یکی از همهجا بیخبر میاد از خونهش بیرون مثلا میپرسه چی شده بعد یه تیر میخوره میمیره. کلا سکانسهای این طوری که یه آدم بدبخت که اصلا تو داستان نبوده میمیره. اعصابم خورد میشه اصلا. یا اینکه مثلا شخصیت اصلی میره تو جنگ و اونجا کلی آدم میمیرن و دربارهشون هیچی گفته نمیشه و فقط داستان همون نفر گفته میشه. خب الآن یعنی چی. این همه آدم مردن. این همه آدم که برای خودشون زندگی داشتن مردن.
آه میدونم که دارم چرتوپرت میگم. صرفا تو تلویزیون سر شب انگار داشت یه فیلمی میداد و یاد این افتادم که اذیتم میکرد این موضوع یکم. وگرنه که خب؛
به خدااا. :))
خب این واکنش اولم بود. واکنش دومم این بود که آیا کلا نگران بودن دربارهی آینده رو کنار بذاریم خوبه؟ اگه مثلا بتونی اون «نگران بودن»ه رو صرفا کنار بذاری فکر کنم خوب باشه. ولی مثلا من خودم اینجوریم که اگه بخوام اون نگران بودنه رو کنار بذارم کلا فعالیتهام برای آینده هم کنار گذاشته میشه. -البته الآن دارم به این فکر میکنم که معمولا فعالیتی دارم برای آینده نمیکنم که بخواد متوقف بشه. یعنی در واقع صرفا نگرانیه رو دارم و بقیه چیزاش رو گذاشتم کنار. عجب. :))-
بعد ولی وقتی اینجوریه نمیدونم که چیکار باید کرد واقعا. شایدم زیادی مبهمه. نگرانی چیه. خوشحال بودن چیه. ازین چیزا. شایدم مبهم نیست. صرفا نمیشه تو کلمات تعریفشون کرد مثلا. و تعریف نشدن یه چیزی دلیل بر نفهمیدن یا مبهم بودنش نیست. فکر کنم.
Give up future؟
چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که واقعا نمیفهمم که الآن تصمیم A رو بگیرم در آینده بهتر خواهد بود حالم یا تصمیم B. و حتی در آینده هم نمیفهمم چون نهایتا نتیجهی یکیشون رو میبینم. و به این که حتی اگه بدونم تصمیم A نتیجهش چیه و تصمیم B نتیجهش چیه باز هم نمیدونم کدوم رو ترجیح خواهم داد. یعنی، قابل مقایسه نیستن. هیچکدومشون بد نیستن. دوتا جهان مختلفن مثلا. ولی من خودم رو اینقد خوب نمیشناسم که بدونم از کدوم یک از این جهانها بیشتر خوشم میاد. یکم کلی و شاید مبهم شد. یه مثال واضح تو ذهنم هست که نمیخوام بگم. همینجوری درک کنید. :دی
الآن دارم به این فکر میکنم که یه دونه از آیندههایی که میبینم برای خودم اگه بخوام واقعبین باشم خیلی دور از دسترسه. ولی نمیدونم واقعبین بودنه یا give up کردن. اگه give up کردن باشه چی. برای همین نمیتونم کلا بذارمش کنار.
دیگه همین. خلاصه که Don't worry life is easy احتمالا.
پ.ن. و در نهایت دارم به این فکر میکنم که قطعا آخرش اینجوری میشه که من به نتیجهی تصمیم C میرسم که اصلا تو گزینههام نبوده. دست ماعه اصلا؟
پ.ن. و به این فکر میکنم که اصلا چرا باید خوشحال باشیم، هدف زندگی چیه و الخ. متاسفانه یا خوشبختانه حوصلهی ادامهدادن ندارم ولی دیگه.
پ.ن. این که تو صدسالگیت رانندگی کنی هم جالب بود واقعا.
تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و ماه رو نگاه میکردم و یخ میزدم! سررررد بود چهقد. قشنگ داشتم میلرزیدم. ظهر به خاطر آفتاب گرم بود ... انتظار نداشتم.
بعععد، نمیدونم کدوم سلولهای بدنم به اندازهی کافی یخ نزده بودن که دلشون خواست یه تیکه رو پیاده برم. البته خب دیگه خیلی سردم نشد. ولی کنار اتوبان راهرفتن یه فاز عجیبی داره. نمیدونم. تو پرانتز اینکه جدیدا خیلی به همهچی میگم عجیب. احساس میکنم مغزم نمیخواد به خودش فشار بیاره و دنبال کلمهی مناسبتری بگرده. شاید هم کلمهی مناسبتری وجود نداشته باشه. شاید همهچی واقعا فقط عجیبه و نه چیز دیگهای.
اون موقع داشتم به این فکر میکردم که یخ زدن من چهقدر مسخرهست در مقابل کسی که تو جای خیلی سردتریه. و من چهقد لوسم در مقابلش. ولی خب، شاید مسخره نباشه. شاید لوس نباشم. هر کی زندگی خودش رو داره نه؟
کلا هم به این زیاد فکر کردم که دغدغههای من چهقدر مسخرهست درمقابل یسری آدم دیگه و خیلی وقتها خودم رو دعوا کردم وقتی سر یه چیزهایی که در برابر مشکلات بقیه هیچه درگیر بودم. ولی خب، شاید مسخره نباشه. شاید نباید خودم رو دعوا کنم. هر کی زندگی خودش رو داره نه؟ برای هر کی دغدغههای خودش مهمه دیگه نه؟
نمیدونم. شاید مسخرهست. شاید بازم خودم رو دعوا کنم. شاید بازم قایم کنم مشکلات احتمالا کوچولوم رو.
نمیدونم.
'Cause you love, love, love
When you know I can't love ...
پ.ن. یه تایمی از امروز هم داشتم باز به این فکر میکردم عه من چهقد حوصلهسربرم ولی بعد یادم افتاد برای خودم که اوکیم و بقیهش هم مهم نیست که و مشکلم رفع شد. دونقطهدی. ولی بعد به این فکر کردم که ... نه. ولش کن. گنگه و از حوصلهی نوشتنم خارجه.
حالا که فکر میکنم لازم به توضیح داره برای خودم اوکی بودن منظورم از اون نظر خاصیه که باعث شد فکر کنم حوصلهسربرم. کلا که نه ... هههههه.
قبلنا سه نقطه گذاشتن وسط متن برام مسخره بود.
۲۰:۰۵ منم سکونی گس؛ شبیه یک مرداب؟
بگو
با
من
چهقدر
راه
مانده
تا
جاده؟
«گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟»
:(
پ.ن. اه ولی چه مود بدیه. و چه تایمینگ بدی. کلی از درسم مونده و حوصلهی هیچی رو ندارم.
عه بالاخره یه آهنگی که حوصلهش رو دارم پلی شد!
You won't jump, you're not ready to change؟ :(
بعضی وقتها انگار از دنیا جدا میشم و تو فضا معلق میمونم.
Blood - The Middle East
انگار همهچی رو فقط خیال کردم. انگار هیچچی وجود نداره.
"... Just to die"
۲۳۲۳
شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب. شب.
شب که جوی نقرهی مهتاب
بیکران دشت را دریاچه میسازد ...
بقیهش رو یادم نمیآد و نمیخوام بگردم. شاید همین هم اشتباه نوشته باشم.
چشمامو میبندم. بیرویا میمیرم. میرم و میمیرم آسوده میشم از عشق.
بنیامین ۸۵. :))
جشن تولد مرگمو برا تو. زیر آب. میگیرم.
پریاااای دریا. من امشب میمیرم.
بیقایق. تو دریا.
دلم میخواد بنویسم. بینهایت دلم میخواد بنویسم ولی هیچی نمیخوام بگم.
نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور. نور.
ولی. کاشکی. میدونستم. درست. چیه.
اما. شایدم اینطوری جالبتر باشه.
ولی. کاشکی.
نمیدونم.
صرفا حوصلهم سررفته و دارم سعی میکنم یه چیزایی بنویسم.
۲۳۳۲
اه. کاشکی این آهنگا رو یکی دیگه خونده بود. اه اه اه.
درست چیه.
درست.
د. ر. س. ت.
یه وقتایی همه چی برام بینهایت مضحک به نظر میرسه. یه وقتایی همه چی برام خیلی ساده به نظر میرسه. یه وقتایی همه چی برام خیلی پیچیده به نظر میرسه.
همه چی نه.
اه. کاشکی این آهنگا رو یکی دیگه خونده بود.
اه. اگه از دانشگاه اخراج شم چی.
اه. اگه آخرش گوشه خیابون بمونم چی.
درست چیه.
دارم چرت و پرت میگم. :)
:)
:)
:)
امروز تو یه موقعیتی بودم که عمرا فکر میکردم توش باشم. ولی عجیب نبود برام.
اه. کاشکی این آهنگا رو ...
محیط اطراف من عوض شده ولی محیط اطراف اطرافیانم عوض نشده.
هومممم.
موهای سفیدم زیاد شده.
وقتی بمیریم چی میشه.
چی میشه.
چی.
میشه.
اه. کاشکی این ...
درست چیه.
درست.
د
ر
س
ت.
ولی.
آه.
آآه.
آآآآه.
ناراحت نیستم. آههای ناراحتی نیستن. آههای اینن که نمیدونن درست چیه.
محدودیتهایی که تو ذهنمه باید باشه؟
یه وقتایی دلم میخواد کاملا رد بدم و هر کاری دلم میخواد بدون توجه به هیچی بکنم.
ولی. هه.
اه. کاشکی این ...
چقد تنبلم.
چرااا.
چرا اینقد تنبلم.
چرا.
چقد غر میزنم.
چقد.
هیچی نمیدونم. دلم نمیخواد چیزی بدونم. دلم میخواد این لحظه تا ابد طول بکشه.
دروغ گفتم.
اه. چقد دروغگو ام.
اه. چقد چرتوپرت میگم.
اه. چرا پیشنویسش نمیخوام بکنم.
اه. چهقد لوسم.
ولی کاشکی این آهنگا رو یکی دیگه خونده بود ...
ولی آخرش گوشه خیابون میمونم ...
این تناقضها داره مغزم رو میخوره. این بنبستها.
تازه امروز فکر کنم آفیشالی یکی از آرزوهام کنار گذاشته شد. هه. هه. هه هه. یعنی اینطوری شد که فکر کردم خب، شاید باید بیخیال این شم، و بعد یهو نگاه کردم دیدم اصلا چرا امیدی داشتم آخه. دردناک بود. هنوزم قبول نکردم که باید بیخیال شم ولی خب. ولی خب. ولی خب.
دیوونه شدم.
تو دیر رسیدی خیلی دیره.
آخرش تکتک آرزوهام همینطوری میشه. هه.
اه.
آرزویی نداشتم که البته.
هه.
حالا این هیچی. این تناقضها رو چیکار کنم. اه. این زندگیای که نباید زندگی من باشه رو چیکار کنم. این آدمی که نمیتونم ازش فرار کنم رو چیکار کنم. این.
اه.
آآه.
این فکتهایی رو که نمیخوام قبول کنم چیکار کنم.
۲۲:۴۴. بزن باران. که من هم ابریام. بزن باران. پر از بیصبریام. بزن باران. که این دیوانه سرگردان بماند.
صبح داشتم به آسمون نگاه میکردم، یه چیزی تو ذهنم گفت «چه آسمان زیبایی!» و یاد این شعره افتادم. ولم نمیکنه دیگه.
دم غروب میان حضور خستهی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
مسافر از اتوبوس پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.»
از سهراب. همراه با تلخیص ناشیانه از صه!
زندگیم چه گسستهست.
احساس میکنم تو دوتا جهان موازی زندگی میکنم.
دوتا آدمم انگار. یا شاید سهتا. یا چارتا. یا ...
شاید هیچی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است ...
از فروغ.
به رسم هر سال.
۱۶:۵۶. هوا چهقد زمستونه. راضیم.
نشسته بودم تو اتاقم و این شعره رو میخوندم و هوا هی رنگش عوض میشد و هی تاریکتر میشد و هی تاریکتر میشد و هی ...
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
چرا انگشت کوچیکهام یخ میزنن همهش؟ یعنی دستام اینا اوکیه و گرمه و فقط دوتا انگشتام خیلی سردن. خیلی مسخرهست. :))
آخیش. :)
آخرین باری بود که در عمرم ۱۲ دیقه دوییدم؟
خدا میدونه.
دارم از خستگی میمیرم و هنوز یه روز طولانی مونده. :((
ولی خب داشتم فکر میکردم الآن این تناقضهایی که تو فکرمه رو باید چیکارشون کنم. و چهقد حتی گفتنشون سخته چه برسه به فکر کردن بهشون. البته؛ فکر کردن به یه چیز آسونتره یا گفتنش؟ به هر حال! هر دوش سخته و نمیدونم چی کار کنم. حس پوچی میده بهم یکم.
میتونم کلیدواژه بدم. تنهایی، یا شاید احساساتی که تو تنهایی داریم؛ و عکس گرفتن.
نمیتونم بیشتر مقاومت کنم. پوچ شدم باز. پوووچ.
۲۰:۵۷ الآن دارم به این فکر میکنم که این که این همه زندگی هست که هیچی ازشون نمیفهمیم اوکیه آخه.
و این همه آدم که درست نمیشناسیم.
و
چه مسخره! معلومه که اوکیه.
۲۲:۲۲ این تیکهی این شعره رو دوست دارم:
«نگاه کن که غم درون دیدهام
چهگونه قطرهقطره آب میشود
چهگونه سایهی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود»
از فروغ.
۲۲:۳۲ سکووووت. هعی. این روزا همهش به این فکر میکنم که هیچ وقت نمیفهمم که یه چیزی. چرا میگم وقتی نمیخوام بگم.
۲۲:۴۶ یک دم از خیال مننننن، نمیروی ای غزال مننن. دگر چه پرسی ز حال من؟
۲۲:۵۳ سئول دمای هوا ۶- درجهست! یاهاهای. سردم شد.
۲۲:۵۸ یه کاری میخواستم بکنم؛ که هیییچ فایدهای برای هیییچ کس نداره و فقط سرگرمکنندهست؛ یا حتی وقتتلفکننده. نمیدونم.
۲۳:۰۳
invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible invisible in..
۲۳:۰۷ مسخرهستتتت..
۲۳:۱۰ بیاین یه شعر دیگه از فروغ بنویسم براتون.
«گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟»
منم همینطور. :))
۲۳:۲۵ ولی اینقد قیافهم تو هر عکسی فرق میکنه به خدا اگه بدونم چه شکلیم واقعا. :-
۲۳:۲۸ We are problems that want to be solved. نه.
۲۳:۳۷
다들 나와 같은 모습인데
참고 있는 걸까
아니면 나만 못된 사람인 걸까
가끔은 꿈을 꾸지만
그 속을 날기도 했지만
나는 결말을 알고 있지
:-؟
۲۳:۳۸ مسخرهستتت..
۲۳:۳۹ چه کار جالبی میتونم انجام بدم الآن؟ :-؟
۲۳:۴۶ تنها چیزی که به نظرم رسید خواب بود.
۲۳:۵۴ ولی خب روز خوبی بود امروز راضیم.
Still lost in rhymes ...