صبح داشتم یه کتابی میخوندم. و حرفهای کتابه داشت یکم اذیتم میکرد. یعنی نه اینکه اذیت کنه؛ انگار مثلا احساس میکردم که خب این حقیقته و باید قبولش کنم و این اذیتم میکرد. بعد یادم افتاد که عه. چرا فکر کردی این حقیقته؟ صرفا حرفای یه آدم دیگهست. میتونه درست باشه؛ میتونه غلط باشه. و مجبور نیستی قبول داشته باشی. باعث شد با احساس بهتری ادامه بدم.
الآن هم، داشتم دربارهی مینیمالیسم و اینا میخوندم و دوباره داشتم اذیت میشدم. سر اینکه «باید» اونجوری زندگی کنم ولی دارم اینجوری زندگی میکنم. سر اینکه احساس کردم یه شبه باید تغییر کنم و نمیتونم و چه بد. ولی بعد دوباره یادم افتاد که، نه خب؛ چرا اون لزوما باید درست باشه. چرا باید یه شبه قبولش کنی و سمتش بری. نظر یسری آدم دیگهست. شاید زندگی مناسب تو یه جایی اون وسطها باشه اصلا.
ولی همهش یادم میرهها. هی تا یه چیزی (حالا نه هر چیزی!) یه جا میبینم یا میخونم احساس میکنم که خب این راسته. باید قبولش کنم. و یه حسی تو این مایهها بهم دست میده که مثلا همهی فکرهایی که قبلا کردم مسخره بوده. یا اینکه مثلا خب این راسته. پس زندگی اینه. پس درست اینه. پس چه مسخره. باید هی یادآوری کنم که درستی وجود نداره لزوما.
الآن باعث شد به این فکر کنم که عه؛ دارم دنبال جواب میگردم ولی دلم نمیخواد هیچوقت به جواب برسم. انگار دارم میگردم که مطمئن باشم جوابی وجود نداره. نمیدونم.
دقیقا اون چیزی نشد که تو ذهنم بود ولی خب.
پ.ن. به مامانم میگم شما کاملا در نقطهی مقابل مینیمالیسم داری زندگی میکنیا. :))
پ.ن. این حس که نمیتونم تغییر کنم داره مغزمو مچاله میکنه ولی.
۱۷:۴۰ Street spirit از Radiohead. واقعا دوستش دارم. به خصوص ریتم اولش رو. اون حس عجیبی که ایجاد میکنه رو.
All there things into position
All these things we'll one day swallow whole