صبح داشتم به آسمون نگاه میکردم، یه چیزی تو ذهنم گفت «چه آسمان زیبایی!» و یاد این شعره افتادم. ولم نمیکنه دیگه.
دم غروب میان حضور خستهی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
مسافر از اتوبوس پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.»
از سهراب. همراه با تلخیص ناشیانه از صه!