"I wonder what it's all about"

یک دلیل رنج‌آور بودن زندگی به خاطر اینه که‌ همش تو رو به چیزها و کسایی وابسته می‌کنه که خواسته یا ناخواسته ترکت می‌کنن و یا تو مجبور می‌شی که ترکشون کنی. مجبورت می‌کنه محو شدن همه‌ی خاطره‌هات یا فرو ریختن همه‌ی رویاهات رو تماشا کنی و به روی خودت نیاری و به زندگیت ادامه بدی. نمی‌دونم غم و سنگینی این جدایی‌ها به خوشی‌هایی که وابستگی به وجود می‌آره می‌ارزه یا نه. احتمالا باید کمی دور شم تا تشخیص درست‌تری بدم. هر چند اون قدر فرقی هم نداره... خیلی نمی‌تونی جلوش رو بگیری.

I could feel it go downBittersweet I could taste in my mouthSilver lining the cloudsOh, and II wish that I could work it out
The Hardest Part از Coldplay.
۰۱۰۹۱۸ ، ۱۹:۲۹
ص.

«رفت رفت دیدی رفت؟»

ددلاین اپلیکیشن دانشگاه‌ها داره بهم فشار میاره. سردرگمیم در این که واقعا چی می‌خوام اذیتم می‌کنه. فکر کردن به جا گذاشتن آدم‌هایی که دوست دارم این جا ناراحتم می‌کنه. خوندن و شنیدن هر روزه‌ی خبرها و بحث‌ها و دعواها و اعلامیه‌ها روحم رو خاکستری کرده. کسی که می‌گفت می‌تونم بهش تکیه کنم تا جایی که می‌تونسته خودشو ازم دور کرده. از آدم‌های آشنایی که در دانشگاه می‌شناختم تعداد کمی باقی مونده. سمت چپ قفسه‌سینه‌م به خاطر استرس مدام درد می‌گیره.

گاهی اوقات تصویر روشنی در ادامه می‌بینم. گاهی نه. در هر حال، دارم تلاشم رو می‌کنم. فقط خیلی تنهام؛ نیاز داشتم کمی غر بزنم.

.

اونی که می‌گفت هیچ‌وقت
تنها نمی‌شی
نه تو آسون، نه تو سخت

۰۱۰۹۰۷ ، ۱۴:۳۱
ص.

عنوان ندارد

خواب‌های بعد از ظهر خیلی موردعلاقه‌مه. معمولا این جوریه که سرم رو می‌ذارم زمین و یه چندین دقیقه‌ای تکون نمی‌خورم تا خوابم ببره. ولی شب‌ها چی؟ شب‌ها حتی وقتی خیلی خسته‌م، حتما باید یک دور آن‌چه‌گذشت زندگی‌م رو ببینم و لیست بازیگران و نقش‌‌آفرینی‌شون در قسمت‌های قبل رو مرور کنم و بعد هم رژه‌ی دغدغه‌ها و نگرانی‌هایی که کاری از دستم براشون برنمیاد رو تماشا کنم. نمی‌دونم چرا این جوریه.. چرا فقط شب‌ها از این برنامه‌های مفرح در مغزم پخش می‌شه؟

۰۱۰۶۲۳ ، ۰۱:۰۴
ص.

عنوان ندارد

من خونه‌م رو یه جایی ساخته بودم. نمی‌گم جای خیلی قشنگی بود. ولی قابل تحمل بود. شاید اگر پا می‌شدم می‌رفتم چند کیلومتر اون ورتر می‌تونستم جای قشنگ‌تری خونه بسازم. ولی فقط همین جا رو می‌شناختم. جای دیگه‌ای رو بلد نبودم. می‌ترسیدم. همه‌ی معدود کسایی که می‌شناختم خونه‌شون همین‌جا بود.

به مرور من با آدم‌هایی از جاهای دیگه آشنا شدم که بهم مستقیم یا غیرمستقیم گفتن اگر جای دیگه‌ای خونه‌م رو بسازم بهتره. با بعضی‌هاشون دوست شدم. از نزدیک شناختمشون. بعضی‌هاشون کم‌کم رفتن و جاهای دورتری خونه ساختن و از زندگیم پاک شدن. بعضی‌هاشون حاضر بودن برای دیدن هم بیایم وسط راه خونه‌هامون. بعضی‌هاشون باعث شدن مدت‌ها همون وسط راه بمونم و برنگردم خونه. بعضی‌ها هم اون قدر برام دوست‌داشتنی بودن که حس کردم دوست دارم برم و پیش اون‌ها زندگی کنم. ولی ترسیدم. سختم بوده همیشه. دل کندن از خونه‌ای که این همه وقت توش زندگی کردم برام سخت بوده. دوست نداشتم از همسایه‌هام دور بشم. و راستش از حرفشون هم مطمئن نبودم. فکر می‌کردم شاید سلیقه‌ی اون‌ها با من فرق کنه. شاید چیزهایی که برای اون‌ها قشنگه برای من نباشه.

حالا می‌دونین چی شده؟ الآن این خونه دیگه قدیمی شده. پایه‌هاش سست شده و دیگه جای زندگی نیست. هر کی که رد می‌شه یه لگد می‌زنه به خونه‌م و هر روز ترک‌هاش بیشتر می‌شه. باید یه خونه‌ی جدید بسازم. ولی سختمه. نمی‌دونم کجا. نمی‌دونم چه جوری. فقط می‌دونم که این خونه به زودی روی سرم خراب می‌شه.

.
دوباره همه چیز دورم رنگ‌پریده شده.

.
Maybe I, maybe I, maybe I am the problem?

۰۱۰۶۰۹ ، ۲۰:۰۸
ص.

«برو فقط نگاه کن...»

خیلی وقته ننوشتم. گفتم شاید فکر کنید مُردم.

ولی نمردم!

۰۰:۰۰

چه قدر نوشتن برام سخته. :(

جسته گریخته می‌نویسم.

.

این چند روز همه‌ش دارم از کارهام فرار می‌کنم. نوشتنم این جا هم احتمالا در همین راستاست. 

در یک دوره‌ای از زندگیم هستم که هر لحظه برام سواله که کار درست الآن چیه؟ و فکر می‌کنم خود چند سال یا حتی چند ماه دیگه‌م میاد به این موقع‌ها نگاه می‌کنه و با یه دید بالا به پایین کلی سرزنشم می‌کنه و فکر می‌کنه که اگر جای الآنم بود چه ‌قدر دقیق می‌دونست باید چی کار کنه.

شایدم همه‌ی دوره‌های زندگی همین طوره.

.

از دوران پست‌های قبلیم حالم خیلی بهتره. البته حس می‌کنم که فقط دارم خودم رو گول می‌زنم ولی بیشتر اوقات با این قضیه اوکیم. با این که زندگی همین جوریه و باید خودم رو گول بزنم که برام قابل تحمل باشه و اصلا راهش همینه. فقط یه وقت‌هایی فکر می‌کنم شاید زیادی دارم خودم رو گول می‌زنم و دارم به اندازه‌ی کافی رنج نمی‌کشم و در این صورت یک راه‌کارهایی برای رنج کشیدن بیشتر پیدا می‌کنم.

.

خیلی وقت پیش‌ها به این نتیجه رسیده بودم که کلید طلایی برای حال خوب اینه که از کسی انتظاری نداشته باشی. بعدترها دیدم که چه قدر کار سختیه این مسئله. این که دیگه از یه نفر انتظاری نداشته باشی. و اخیرا به این فکر می‌کردم که اگر اصلا انتظارت از همه‌ی آدم‌ها رو صفر کنی، روابط معنای خودشون رو حفظ می‌کنن؟ به نظر من که نه. در نتیجه‌ی این موارد کلید طلاییم رو می‌ندازم دور و از آدم‌ها انتظار خواهم داشت و از برآورده نکردن انتظاراتم ناراحت خواهم شد و حالا اگر حوصله داشته باشم شاید سعی کنم با گفت‌وگو سر میزان انتظارم ازشون به توافق برسم.

.

من نمی‌خوام همیشه خوش‌حال باشم. همین حالی که الآن هستم و ۲۴/۷ دلم نمی‌خواد بمیرم برام کافیه. چیزی که در ادامه از زندگی می‌خوام اینه که یکم انرژی بیشتری داشته باشم، یکم جرئت و حوصله داشته باشم کارهای جالب‌تری بکنم، و بیشتر اوقات مشغول انجام کارهایی باشم که حس کنم ارزشمنده.

.

همین برای فعلا.

.

برو فقط نگاه کن، با خنده‌هام با صورتم، زمان چه کار می‌کنه. :)

۰۱۰۴۲۰ ، ۰۰:۵۰
ص.

ماهی کنار رود

گاهی شب‌ها که غصه خوردنم برای چیزهای مختلف تموم می‌شه و هنوز خوابم نمی‌بره، به مرگ اطرافیانم فکر می‌کنم. فکر کنم تا حالا برای هر کدوم چندین بار عزا گرفتم. نمی‌دونم واقعا انگار یک نفر که از رنج من لذّت می‌بره، فکرهام رو کنترل می‌کنه.

دارم یه کتاب حوزه روان‌درمانی می‌خونم که بخش اولش درباره‌ی اضطراب مرگه و تقریبا تنها چیزی که تو این n صفحه‌ی اول دست‌گیرم شده همینه که آدم‌ها اضطراب مرگ دارن. ممنون. به طور کل مخاطبش روان‌درمان‌گرها هستن و نه نیازمندهایی به روان‌درمانی‌ شاید مثل من. ولی حالا دوست دارم تمومش کنم تا بعد.

در برابر مرگ همه‌چیز خیلی بی‌معنی به نظر می‌رسه. این که یک نفر برای همیشه تموم شه برام وحشت‌آوره.

۰۰۱۰۱۸ ، ۰۱:۵۷
ص.

عنوان ندارد

می‌دونین، یه چیزی که در من تغییر کرده اعتماد به نفسم برای حرف زدن و دیده شدن در فضای مجازیه. قبلا خیلی راحت‌تر می‌نوشتم، نظرم رو می‌گفتم، چیزی تعریف می‌کردم، حسم رو می‌گفتم. الآن چی؟ الآن حتی تو این بلاگ که فقط خودمم و خودم و اون چند نفری که گاهی از این جا گذر می‌کنن هم آدم‌های مهربونین، نمی‌تونم راحت صحبت کنم. میام بنویسم و پشیمون می‌شم. هر جمله‌م رو هزاربار بالا پایین می‌کنم. فکر می‌کنم مطمئنی این جمله که نوشتی همون فکریه که تو سرته؟ مطمئنی چیزی که می‌خوای بگی اشتباه نیست؟ کانال‌های آدم‌ها رو می‌بینم و از این که جلوی چند هزار نفر راحت درباره‌ی مسئله‌ای نظر می‌دن تعجب می‌کنم. توییتر آدم‌ها رو می‌بینم و از این که زیر و بم زندگی‌شون رو توییت می‌کنن تعجب می‌کنم. از این که آدم‌ها از دیده شدن استرس نمی‌گیرن تعجب می‌کنم. از این که خودم یک روز از دیده شدن فرار نمی‌کردم تعجب می‌کنم.

سال به سال تحلیل می‌رم. :‌‌)) تنها چیزی که توش خوب موندم غر زدنه. 

پ.ن. البته که وقتی بعضی از نوشته‌های قدیمیم رو می‌بینم فکر می‌کنم کاشکی اون موقع هم ساکت و آروم یه گوشه می‌شستم ماستمو می‌خوردم.

۰۰۱۰۰۹ ، ۲۳:۲۵
ص.

"just out of tune"

زندگی با یه صدا تو سرت که سر هر اتفاقی هی بهت می‌گه کاشکی می‌شد یه چاقو بزنی تو شکمت یا چرا نمی‌تونی خودت رو از بالکن بندازی پایین؟ یا کاشکی اصلا هیچ وقت وجود نداشتی خیلی خسته‌کننده‌ست. 

Onassis - Aaron

۰۰۱۰۰۶ ، ۱۸:۳۹
ص.

«باید جز تنهایی رازی دیگر باشد»

فردا آخرین روز کارم تو اولین محل کار رسمیمه. بعد یک سال و اندکی ماه. حس عجیب و ناراحت‌کننده‌ایه. شبیه تموم شدن سریالی که دوستش داشتی و قاطی کاراکترهاش شده بودی. [البته این جا که لیترالی یه کاراکتر بودم دیگه. :‌))] نمی‌دونم. راستش انتظار همچین حسی رو نداشتم. این قد هم غرش رو به این و اون زدم که دیگه حس می‌کنم دارم مسخره‌بازی درمیارم. اما خب واقعا ناراحتم. :)) احساس تنهایی و خالی بودن می‌کنم. یکم هم گیج شدم کلا.

گاهی وقت‌ها در مواقع این چنینی حس می‌کنم خیلی اشتباه خودم رو می‌شناسم و این ترسناکه. 

Well you look like yourself
But you're somebody else

این آهنگ رو پیش‌دانشگاهی یکی از دوستام بهم داده بود و خیلی زیاد دوستش داشتم. به خود اون موقع‌م فکر می‌کنم که پشت همین میز کوتاه نشسته بود و این آهنگ رو گوش می‌داد و تو هوای گرفته‌ی زمستون تست می‌زد. هنوز همون جایی؟

I saw the part of you
that only when you're older, you will see too
you will see too :)

۰۰۰۸۳۰ ، ۰۰:۲۹
ص.

«انگار که نمی‌رسیم»

آه حس می‌کنم خسته‌کننده‌ترین انسان جهانم.

یا این که خسته‌کننده‌ترین زندگی جهان رو دارم. خیلی فرقی نداره.

 :-(

چشمات خواب و خمار، انگار داره می‌ره

۰۰۰۸۲۳ ، ۲۲:۳۳
ص.

خالی ِ خالی

چی بگم؟ هیچی نمی‌گم. ولی این آهنگه رو خیلی دوست دارم.

من
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن

عشق
آخرین هم‌سفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و
تنهایی من

ای دریغ از من
که بی‌ خود مثل تو
گم شدم
گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو
که مثل عکس عشق 
هنوزم
داد می‌زنی تو آینه‌ی من

وای
گریه‌مون هیچ
خنده‌مون هیچ
باخته و برنده‌مون هیچ
تنها آغوش تو مونده
غیر از اون هیچ

ای
ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی 
زمین و آسمون هیچ

در تو می‌بینم
همه بود و نبود
بیا پر کن
منو ای خورشید دل سرد
بی تو می‌میرم
مثل قلب چراغ
نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد؟

۰۰۰۵۱۴ ، ۱۲:۲۲
ص.

«و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست»

فکر کنم این که من هیچ وقت آدم دیگری نمی‌شم ناامیدکننده‌ترین حقیقت زندگیمه. انگار مثل لحظه‌ای که می‌گذره غیر قابل تغییرم و هر تلاشی برای عوض شدنم یک توهّم زودگذره.

پ.ن. امروز وبلاگی رو می‌خوندم که از همه‌ی پست‌هاش غم می‌بارید. نمی‌دونم بلاگ من همچین حسی می‌ده یا نه؛ ولی خواستم بگم من هنوز اون قد هم غم ندارم. هر چند معمولا نمی‌بینمشون ولی فکر کنم هنوز رگه‌هایی از نور و امید توی زندگیم باشه. :‌)) (پی‌نوشت سفارشی از طرف خودم جهت امیددهی به جوانان وطن -  تلاشی احتمالا بی‌فایده برای این که حس ناامیدی که من از اون بلاگ گرفتم رو از بلاگم نگیرید.)

۰۰۰۴۱۷ ، ۲۲:۳۹
ص.

«آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه»

مگه من از دنیا چی خواستم؟ یه شب که بدون غصه بخوابم و یه صبح که با انگیزه بیدار شم. زیاده؟

۰۰۰۴۰۷ ، ۲۳:۴۴
ص.

بی رنگ

یکی از دلایلی که همیشه دوست داشتم نقاشی یاد بگیرم این بود که بتونم حسی که دارم، موقعیتی که دارم خودم رو توش می‌بینم به تصویر بکشم. حداقل فعلا که نتونستم به این درجه برسم.

ولی گاهی اوقات فقط منم، شاید پشت میزم، و میله‌هایی دورم که انگار کسی جز خودم نمی‌بینتشون.

۰۰۰۳۱۵ ، ۲۰:۲۳
ص.

عنوان ندارد

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

۰۰۰۱۰۲ ، ۰۲:۴۶
ص.

«قطار رد شد و رفت»

دو شب در زندگیم بوده که تو قطار وسط بیابون بودم و حتی درست به یادشون نمیارم ولی دلم براشون تنگ شده.

«مسافرا موندن؟»

۹۹۰۹۱۲ ، ۲۰:۰۴
ص.

امید

یه چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که مثلا امید داشتم فلان اتفاق بیفته و حالم یکم بهتر شه، بعد اون اتفاقه افتاده و حالم بهتر نشده. از اتفاقای کوچولو مثل یه غذای خوشمزه خوردن تا حالا اتفاقای مهم‌تر زندگی. یعنی این که زیبایی باید در نگاه تو باشد و بلاه بلاه بلاه اوکی، ولی آدم برای غذا خوردن هم اصلا بگیم نه، دیگه حداقل برای اتفاق‌هایی که براشون تلاش کرده باید یکم حس خوب یکم طولانی مدت بگیره یا نه؟ نمی‌دونم. شایدم اصلا واسه چیزی تلاش نکردم. حالا بی‌خیال. بعد خب خیلی وقت‌ها هم این که همیشه این اتفاق می‌افته یادم هست و شاید واسه همینه که هفته‌های متوالی امتیازی که به مودم در هفته می‌دادم بالا می‌رفت پایین می‌اومد ولی جواب سوال «به آینده امیدوار بودم» همیشه «تقریبا هیچ وقت» بود. 

[از توالی همیشه تقریبا هیچ وقت خوشم اومد. :))]

۹۹۰۸۱۵ ، ۱۶:۲۲
ص.

مورچه

من واقعا دلم می‌خواد با حیوونا و حشرات ارتباط بهتری برقرار کنم و این قدر نترسم ازشون ولی تنها موجوداتی که وقتی بهم نزدیک می‌شن جیغ نمی‌زنم و فرار نمی‌کنم مورچه و پشه‌ن. :-<

۹۹۰۶۱۰ ، ۱۵:۰۵
ص.

بی‌صدا

از اون جایی که معمولا وقتی میام این جا یه پست دراماتیک از احوالاتم می‌نویسم بعدش حالم بهتر می‌شه تصمیم داشتم که بیام و بنویسم؛ ولی خب حسش نیومد. پس علی ‌الحساب همین این باشه این جا:

می‌بینم صورتمو تو آینه

با لبی خسته می‌پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می‌خواد

اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم

چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم

به خودم می‌گم که این صورتکه

می‌تونم از صورتم ورش دارم

می‌کشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم می‌گه

منو توی آینه نشون می‌ده

می‌گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصّه‌ها

رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونده به جا..

آینه می‌‌گه تو همونی که یه روز

می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده

داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری

می‌شکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه

آینه می‌شکنه هزار تیکّه می‌شه

امّا باز تو هر تیکّه‌ش عکس منه

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن

چشم امیدو ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی می‌دن تمومشون..

۹۹۰۵۲۸ ، ۰۱:۴۴
ص.