من خونهم رو یه جایی ساخته بودم. نمیگم جای خیلی قشنگی بود. ولی قابل تحمل بود. شاید اگر پا میشدم میرفتم چند کیلومتر اون ورتر میتونستم جای قشنگتری خونه بسازم. ولی فقط همین جا رو میشناختم. جای دیگهای رو بلد نبودم. میترسیدم. همهی معدود کسایی که میشناختم خونهشون همینجا بود.
به مرور من با آدمهایی از جاهای دیگه آشنا شدم که بهم مستقیم یا غیرمستقیم گفتن اگر جای دیگهای خونهم رو بسازم بهتره. با بعضیهاشون دوست شدم. از نزدیک شناختمشون. بعضیهاشون کمکم رفتن و جاهای دورتری خونه ساختن و از زندگیم پاک شدن. بعضیهاشون حاضر بودن برای دیدن هم بیایم وسط راه خونههامون. بعضیهاشون باعث شدن مدتها همون وسط راه بمونم و برنگردم خونه. بعضیها هم اون قدر برام دوستداشتنی بودن که حس کردم دوست دارم برم و پیش اونها زندگی کنم. ولی ترسیدم. سختم بوده همیشه. دل کندن از خونهای که این همه وقت توش زندگی کردم برام سخت بوده. دوست نداشتم از همسایههام دور بشم. و راستش از حرفشون هم مطمئن نبودم. فکر میکردم شاید سلیقهی اونها با من فرق کنه. شاید چیزهایی که برای اونها قشنگه برای من نباشه.
حالا میدونین چی شده؟ الآن این خونه دیگه قدیمی شده. پایههاش سست شده و دیگه جای زندگی نیست. هر کی که رد میشه یه لگد میزنه به خونهم و هر روز ترکهاش بیشتر میشه. باید یه خونهی جدید بسازم. ولی سختمه. نمیدونم کجا. نمیدونم چه جوری. فقط میدونم که این خونه به زودی روی سرم خراب میشه.
.
دوباره همه چیز دورم رنگپریده شده.
.
Maybe I, maybe I, maybe I am the problem?