خیلی وقته ننوشتم. گفتم شاید فکر کنید مُردم.
ولی نمردم!
۰۰:۰۰
چه قدر نوشتن برام سخته. :(
جسته گریخته مینویسم.
.
این چند روز همهش دارم از کارهام فرار میکنم. نوشتنم این جا هم احتمالا در همین راستاست.
در یک دورهای از زندگیم هستم که هر لحظه برام سواله که کار درست الآن چیه؟ و فکر میکنم خود چند سال یا حتی چند ماه دیگهم میاد به این موقعها نگاه میکنه و با یه دید بالا به پایین کلی سرزنشم میکنه و فکر میکنه که اگر جای الآنم بود چه قدر دقیق میدونست باید چی کار کنه.
شایدم همهی دورههای زندگی همین طوره.
.
از دوران پستهای قبلیم حالم خیلی بهتره. البته حس میکنم که فقط دارم خودم رو گول میزنم ولی بیشتر اوقات با این قضیه اوکیم. با این که زندگی همین جوریه و باید خودم رو گول بزنم که برام قابل تحمل باشه و اصلا راهش همینه. فقط یه وقتهایی فکر میکنم شاید زیادی دارم خودم رو گول میزنم و دارم به اندازهی کافی رنج نمیکشم و در این صورت یک راهکارهایی برای رنج کشیدن بیشتر پیدا میکنم.
.
خیلی وقت پیشها به این نتیجه رسیده بودم که کلید طلایی برای حال خوب اینه که از کسی انتظاری نداشته باشی. بعدترها دیدم که چه قدر کار سختیه این مسئله. این که دیگه از یه نفر انتظاری نداشته باشی. و اخیرا به این فکر میکردم که اگر اصلا انتظارت از همهی آدمها رو صفر کنی، روابط معنای خودشون رو حفظ میکنن؟ به نظر من که نه. در نتیجهی این موارد کلید طلاییم رو میندازم دور و از آدمها انتظار خواهم داشت و از برآورده نکردن انتظاراتم ناراحت خواهم شد و حالا اگر حوصله داشته باشم شاید سعی کنم با گفتوگو سر میزان انتظارم ازشون به توافق برسم.
.
من نمیخوام همیشه خوشحال باشم. همین حالی که الآن هستم و ۲۴/۷ دلم نمیخواد بمیرم برام کافیه. چیزی که در ادامه از زندگی میخوام اینه که یکم انرژی بیشتری داشته باشم، یکم جرئت و حوصله داشته باشم کارهای جالبتری بکنم، و بیشتر اوقات مشغول انجام کارهایی باشم که حس کنم ارزشمنده.
.
همین برای فعلا.
.
برو فقط نگاه کن، با خندههام با صورتم، زمان چه کار میکنه. :)