عنوان ندارد

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم
امّا چه قدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

۹۹۰۴۲۱ ، ۲۳:۴۶
ص.

«حوالی خواب‌های ما سال پر بارانی بود»

سلام.

چند وقت دیگه بیست سالم می‌شه. پوینت خاصی که نداره صرفا رنده و دیگه بعدش نمی‌تونم فکر کنم عه من هنوز بیست سالم نشده. نه که هی فکر کنم بزرگ‌تر از این حرف‌هام، حتی اگه ازم سنم رو بپرسین احتمالا اول به هجده فکر می‌کنم. ولی گاهی حس می‌کنم اون قد گذشته که باید بیست و خورده‌ای سال سن داشته باشم.

حرف تازه‌ای ندارم، ملالی هم نیست جز گم شدن تقریبا همیشگی همون خیالی دور. هر بار که حالم خیلی رو به راه نیست فکر این که چرا یه عالمه از وقت‌ها حالم ناخوشه از پا درم میاره. نمی‌دونم البته تحمّل روزهای ناخوب ِ آدم سخت‌تره و بیش‌تر به چشم میان. ولی معمولا هر چی سعی می‌کنم به خودم بگم که نه تو همیشه این جوری نیستی خیلی گوش نمی‌ده و ترجیح می‌ده بشینه برای روح مرده‌ش سوگواری کنه و نگران همه‌ی آدم‌هایی باشه که بابت مردن روحش اذیت می‌شن. 

نمی‌دونم.. ذره‌ای در راستای نیم‌چه آرزو یا شاید تصوری که داشتم حرکت نمی‌کنم. انگار شکست رو پذیرفتم و دیگه بهش فکر نمی‌کنم. آرزو نداشتن برام افتخار شده. نه هدفی نه هیچی. [خنده] حالا یه وقت‌هایی که بهترم هدف‌های کوچولویی مثل درسم رو درست خوندن یا یکم گنده‌تر مثل یه چیزی یاد گرفتن می‌ذارم ولی وقتی مودم دو روز دووم نمیاره حرکت کردن در جهت‌شون واقعا مشکله. هعی... واقعا نمی‌دونم باید چی کار کنم. [خنده]

می‌دونین، این حس که هیچ چیز خوبی تو دنیا وجود نداره ناراحتم می‌کنه. حس این که هیچ وقت حالم خوب نشه... هیچ چیزی پیدا نکنم که حالم رو خوب کنه... آه نمی‌دونم. حالا یسری از این شعارها تو مایه‌های زیبایی باید در نگاه تو باشد هست که با این حرف‌هام در تناقض باشه که حوصله ندارم فعلا حرف‌هام رو با توجه بهشون اصلاح کنم.

بگذریم از این همه حرف تکراری.

خلاصه‌ی کلام که، کلافه‌م... همه‌ش کلافه‌م.

۹۹۰۳۲۸ ، ۰۱:۲۲
ص.

عنوان ندارد

یه مشکلی که دارم اینه که روزمره‌ها و نوشته‌های شخصی‌م رو خیلی جاهای مختلفی نوشتم و این پراکندگیه اذیتم می‌کنه. یسری مشکل این جوری هم به وجود میاره که وقتی بخوام چیزی بنویسم باید فکر کنم که خب اینو کجا بنویسم بهتره و یا این که وقتی دارم مثلا تو دفترم چیزی می‌نویسم می‌گم خب این چیزها رو تو فلان جا گفته بودم لازمه این جا هم بگم یا نه؟ و از این چیزها. کلا فکر کنم آدم همون یه دست لباس داشته باشه راحت‌تره واقعا. 

ته‌ش هم همیشه به این ختم می‌شه که اصلا چرا می‌نویسی اینا رو؟ چی رو می‌خوای نگه داری؟ واسه چی می‌خوای نگه داری؟ برای کی می‌خوای نگه داری؟

پ.ن. هر چند شاید مجبور شه با شلوار ورزشی بره عروسی؟ نمی‌دونم والا.

۹۹۰۲۳۰ ، ۰۰:۳۸
ص.

«برای تشنگیام، یکم سراب بیار»

هر چند وقت یه بار این دل‌تنگیه خیلی اذیت می‌کنه. دل‌تنگی آدم‌ها. دل‌تنگی کارهای معمولی.

۹۹۰۲۲۰ ، ۰۴:۳۳
ص.

عنوان ندارد

ناخودآگاهم منتظره دستم خوب شه بعدش بتونه گیتار بزنه.

۹۹۰۲۱۶ ، ۱۹:۱۲
ص.

‌BFS

یک نقطه‌ای از امروز بود که احساس سطحی بودن کردم. احساس کردم دارم به یسری چیزها بیش‌تر از حد لازمشون (از نظر خودم طبیعتا) ارزش می‌دم. احساس کردم فکرهایی که دارم مال خودم نیست و چیزهایی که هر روز می‌بینم و حرف‌هایی که می‌خونم خیلی زیاد من رو تحت تاثیر خودشون قرار دادن.

همیشه این حس رو داشتم که خیلی خوب نمی‌تونم رو مسائل فکر کنم. یا توی فکر کردن تنبلم. تو مسئله‌های درسی که این رو زیاد حس کردم. تو مسائل روزمره و مسئله‌های واقعی‌تر هم همین طوریه. یعنی، یکی میاد یه چیزی می‌گه و من ناخودآگاه می‌گم راست می‌گه چرا حواسم نبود؟ و یکی دیگه میاد در جواب اون یه چیز دیگه می‌گه و من می‌بینم که حرف نفر قبل رو همین جوری درست در نظر گرفتم و واقعا دلیل منطقی‌ای برای درست بودنش ندارم. نمی‌دونم چه جوری می‌شه درست کرد طرز فکر کردنم رو.

هعی... چرا باد هر ور می‌ره منم با خودش می‌بره؟ 

البته می‌دونم... ریشه داشتن رو دوست نداشتم. امّا این حس آوارگی رو هم دوست ندارم. 

۹۹۰۲۰۹ ، ۲۲:۴۵
ص.

‌ Oblivion

یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با این که می‌دونم جای خوبی نایستادم ولی اطمینان داشته باشم که نمی‌افتم.

انگار خودم رو یادم رفته. انگار دور و برم رو یادم رفته.

پ.ن. یه پست دیگه با همین عنوان داشتم؛ ولی مثلا می‌تونم این رو به طور خاص مپ کنم به Oblivion از Indians.

۹۹۰۲۰۱ ، ۱۲:۳۴
ص.

«پشت این پنجره‌ها دل می‌گیره»

فکر کنم ته همه‌ی فکرهایی که نمی‌تونم بنویسم اینه که چرا این قد خالی‌ام؟ و چرا این قد خالی‌ بودن آدم رو اذیت می‌کنه؟

«غم و غصه‌ی دلو تو می‌دونی»

۹۹۰۱۳۰ ، ۱۱:۲۳
ص.

ستاره‌ها

یه پلی‌لیست Deep Sleep تو اسپاتیفای پلی کردم بلکه خوابم ببره. خوابم که نبرده (هنوز)؛ ولی الآن حس می‌کنم من آخرین انسان باقی‌مونده در جهانم که تو فضا بین یه عالمه ستاره معلقم و در حالی که منتظر مرگمم دارم به خاطره‌هام روی زمین و کارهایی که انجام دادم فکر می‌کنم.

بعدتر نویس: واقعا نمی‌دونم وقتی حداقل تا ۲ و ۳ خوابم نمی‌بره چرا هر شب از ۱۲ می‌رم تو تختم و سعی می‌کنم بخوابم.

۹۹۰۱۱۱ ، ۰۱:۳۲
ص.

ماهی‌ها

شب‌ها واقعا سخت می‌شه. فکر کردن به این که چندتا روز دیگه رو باید شب کنم تا تموم شه این وضعیت عذابم می‌ده. حداقل اگه می‌دونستم...

و فکر کردن به این که منتظر چی‌ام حتی از اون هم بدتره. انگار چیزی که پر از ملال‌م کرده این خونه‌نشینی باشه. ولی خب... من گول می‌خورم و فکر می‌کنم که مشکلم فقط همینه. و همین سخته. و شب‌ها واقعا سخت می‌شه...

It was late at night
You held on tight
From an empty sea
A flash of light
It will take a while
To make you smile

پ.ن. روزها خوبه امّا. تا وقتی به فردا فکر نکنی همه چی خوبه.

پ.ن. Beach House - Space Song

پ.ن. عنوان دلیل خاصی نداره. صرفا بین چندتا عبارتی که اومد تو ذهنم به این راضی شدم تا از بی‌عنوانی خلاص شم.

Fall

back

into

place

...

۹۹۰۱۱۰ ، ۰۰:۰۰
ص.

عنوان ندارد

دلم یه فست فوروارد می‌خواد این روزها و ماه‌ها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته... نمی‌دونم... مثل یه سریالیه که هی می‌خوای بدونی بعدش چی می‌شه تند تند اپیزودها رو می‌بینی و رد می‌کنی. ته‌ش هم از این که زود تموم شده ناراحت می‌شی.

۹۸۱۲۱۲ ، ۲۳:۱۷
ص.

گنجشکک اشی‌مشی

من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 

چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌گفتم ایول یه روز برم این کارو بکنم. الآن ولی این جوری نیست. الآن خیلی می‌ترسم. شاید حق داشته باشما... شاید تاثیرات بزرگ شدن و واقع‌بین شدنه. تاثیرات خبرایی که می‌شنوم. امّا به هر حال دوست دارم دوباره ذهنیتم رو عوض کنم. حداقل تو خیال‌پردازی‌هام شجاع باشم نه؟

پ.ن. بی‌ربط؛ خوندین داستان گنجشکک اشی‌مشی رو؟ جالب بود.

گنجشکک اشی‌مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می‌شی
برف میاد گولّه می‌شی
می‌افتی تو حوض نقاشی

۹۸۱۲۱۰ ، ۱۹:۰۱
ص.

عنوان ندارد

واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.

دوست ندارم اینو. 

۹۸۱۱۲۵ ، ۱۵:۰۴
ص.

عنوان ندارد

آه.

۹۸۱۰۲۵ ، ۲۰:۳۰
ص.

عنوان ندارد

باید برم و پایین تک‌تک توییت‌های احمقانه‌شون بنویسم خفه شو.

ولی فایده نداره. این جوری که خفه نمی‌شن. :(

هعی... هیچ کاری بلد نیستم. :(

۹۸۱۰۲۵ ، ۱۶:۴۹
ص.

عنوان ندارد

بیا و زنده شو ای ماه

که مثل فاتحه هر شب

بر این دریچه بتابی.

۹۸۱۰۲۱ ، ۱۰:۳۲
ص.

عنوان ندارد

آخه خدا... این چه رسمیه؟ 

حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.

آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این خیلی نامردیه که...

آه...

۹۸۱۰۱۹ ، ۲۰:۰۰
ص.

بیا رسید وقت درو...

کاش می‌تونستم این جا رو ذخیره کنم، هر وقت همه‌چی برام خسته‌کننده و تکراری شد یکم بیام نگاهش کنم حالم خوب شه.

کاش...

کاش می‌خوابیدم

تو رو خواب می‌دیدم.

۹۸۱۰۰۵ ، ۱۶:۵۱
ص.

عنوان ندارد

اوهام

می‌سپارد ما را

به دنیایی میرا

آرام...

آرام...

۹۸۰۹۰۶ ، ۲۲:۱۶
ص.