یک نقطهای از امروز بود که احساس سطحی بودن کردم. احساس کردم دارم به یسری چیزها بیشتر از حد لازمشون (از نظر خودم طبیعتا) ارزش میدم. احساس کردم فکرهایی که دارم مال خودم نیست و چیزهایی که هر روز میبینم و حرفهایی که میخونم خیلی زیاد من رو تحت تاثیر خودشون قرار دادن.
همیشه این حس رو داشتم که خیلی خوب نمیتونم رو مسائل فکر کنم. یا توی فکر کردن تنبلم. تو مسئلههای درسی که این رو زیاد حس کردم. تو مسائل روزمره و مسئلههای واقعیتر هم همین طوریه. یعنی، یکی میاد یه چیزی میگه و من ناخودآگاه میگم راست میگه چرا حواسم نبود؟ و یکی دیگه میاد در جواب اون یه چیز دیگه میگه و من میبینم که حرف نفر قبل رو همین جوری درست در نظر گرفتم و واقعا دلیل منطقیای برای درست بودنش ندارم. نمیدونم چه جوری میشه درست کرد طرز فکر کردنم رو.
هعی... چرا باد هر ور میره منم با خودش میبره؟
البته میدونم... ریشه داشتن رو دوست نداشتم. امّا این حس آوارگی رو هم دوست ندارم.