۲۰:۱۱
منو از این عذاب رها نمیکنی.
نمیدونم قضیه چیه. چرا این جوریه. چرا این جوریم. یا ته این نتونستن بلند شدنها چی میشه. نمیدونم کی قراره ازین عذاب رها شم. اصلا قراره بشم. اصلا کدوم عذاب. نمیدونم چرا این جوری فکر میکنم. چرا هی یه جوری رفتار میکنم انگار رسیدم به بنبستترین کوچهی دنیا. یا چرا اگه رسیدم به بنبستترین کوچهی دنیا برنمیگردم از یه کوچه دیگه برم و همونجا میشینم زل میزنم به دیواره. نمیدونم.
یه وقتایی انگار ته چاهی. ازون ته بیرون رو نمیبینی. اگه چاهش عمیق نباشه شاید کافی باشه وایسی و اون وقت بتونی با یکم تلاش ببینی بیرون رو. ببینی که همهچیز اون چاه مسخرهای که توشی نیست. که میشه اومد بیرون و زندگی کرد هنوز. اما اگه عمیق باشه و قدت نرسه فقط سیاهی میبینی. تازه هر چی عمیقتر باشه، اون دایرهی روشن سر چاه هم کوچیکتره. و دورتر. دور. یه عالمه دور. و تازه، روشنی هم برات هی مسخرهتر میشه. هی میگی اوکی اصلا کی گفته اون بیرون چیز خوبی منتظرمه؟ اصلا این خوبیهایی که میگن از کجا معلوم خوب باشه؟
نمیدونم.
تازه، وقتی بیرونی هم، اگه نری سر چاهها وایسی ببینی چهقد عمیقن و توشون تاریک و مسخرهست، نمیفهمی اون آدم اون تو رو. یا شاید حتی خودت رو، که یه زمانی اون تو بودی. و برات مسخرهست ناامیدی آدمهای اون تو. میگی وا، این همه روشنی و سفیدی و قشنگی، این چشه. یا شاید، من چم بود.
نمیدونم. شاید چرت میگم. اصلا چرا میگم؟ اینو میدونم. چون هی دلم میخواست یه چیزی بنویسم و سعی کردم یه چیزی بنویسم. حالا. مهم نیست.
بعد تقریبا نه ماه هنوز سر جای اولمم. حتی اون موقع شاید بهتر بود چون الآن احساس میکنم صرفا یه وقتی رو تلف کردم و هنوز همونجام. کجا میخواستم برم ولی اصلا؟ شاید مشکلش همین باشه. که جایی نداشتم برم. که ندارم برم. ولی خب. نمیدونم. دوست نداشتم همون جایی باشم که بودم. همون آدمی باشم که بودم. (اگه جای بدتری نباشه و اگه آدم بدتری نشده باشم.) دلم نمیخواست. واقعا دلم نمیخواست.
نمیدونم. باید یه لحظه بگی الآن پا میشم و پا شی. ولی نمیشه. یه پایهای اون وسطا میلنگه. شکسته. که هر دفعه یه جوری میچسبونیش بهم و پا میشی ولی خب شله، زود میشکنه و همه چی فرو میریزه باز.
شایدم بیشتر از یه پایه.
نمیدونم.
حالا مهم که نیست. میگذره به هر حال.
.
- آرزوها؟
- خود را میبازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در
- بسته؟
- آری پیوسته، بسته، بسته
خسته خواهی شد.
.
- یک ستاره؟
- آری، صدها، صدها، اما
همه در آن سوی شبهای محصور
- یک پرنده؟
- آری، صدها، صدها، اما
همه در خاطرههای دور
با غرور عبث بال زدنهاشان.
.
نه که بفهمم.
۲۲:۳۵