امروز صبح کلاس هفتونیمم رو رفتم؛ بعد دیدم نه واقعا نمیتونم؛ به جای کلاس بعدیم رفتم دانشکده یکم سرمو گذاشتم رو میز الکی مثلا خوابیدم. یکم بعد پا شدم و داشتم با دوستم چت میکردم که یک دفعه به نظرم رسید که چرا نرم میدون آزادی. به دوستم گفتم(نوشتم؟) من خیلی دلم میخواد برم میدون آزادی اما اون دفعه که میخواستم برم مامانم گفت نرو. ولی الآن دارم میرم خدافظ. اونم گفت برووو. [دوستهای ناباب :))] خلاصه پا شدم رفتم. و خیلی هم اوکی بود و اینا. و دیگه اینکه خیلی بزرگ بود واقعا.
فکر کنم هیچوقت تنهایی نرفته بودم عکس بگیرم جایی. و خیلی هم دلم میخواست همهش برم میدون آزادی. خوشحالم. ^___^
برگشتنه از دانشگاه هم فاصلهی دو ایستگاه رو پیاده اومدم. و کلی طول کشید. :)) البته وسطش رفتم رو یه پلهواییای یکم گذر عمر رو تماشا کردم ولی بازم. جدا بخوام از خونهمون پیاده برم یه شبانهروز طول میکشه که اینطوری. :-
ولی فکر کنم کمرم رو از دست دادم. =|
و دیگه اینکه، همهچی عجیبه ولی انگار عادیه عجیب بودنش. نمیدونم.