و فهماند؟
یکی-دو هفتهست که تو هال میخوابم شبها، کنار گیاههای سبز زیبا و رو به پنجرهی قدی بزرگ. و صبحها که بیدار میشم خیلی حس خوبی داره. یه روز صبح ساعت ۶ اینا احتمالا بیدار شدم و دیدم نور آفتاب افتاده رو دیوارهای بالکن و بلند شدم رفتم تو بالکن به خورشید در حال طلوع یه نگاهی کردم و یخ زدم و برگشتم خوابیدم. و هوا خیلی باحال بود؛ حس شمال داد بهم. دلم مسافرت میخواد. شمال. جنوب. فکر کنم ولی حتی همت کنم از اتاقم پاشم برم یکم تو هال بشینم هم تنوع باشه خودش.
صدا میماند، گرهوار میسازد، در سکوت، داستان موازی.
ولی واقعا دلم میخواد یه کاری بکنم که نمیدونم چی. اممم ... شاید فرار؟ برم مسافرت و دیگه برنگردم؟ دانشگاه خیلی ترسناکه و عجیبه و آدمهاش عجیبن و دارم هی وفق پیدا نمیکنم. نمیدونم. شایدم نیست. یعنی خوبهها. ولی نیست. یعنی مشکل از دانشگاه نیست واقعا. اه نمیدونم مهم نیست. یه کار دیگه. دلم میخواد برم اتریش. عکسهایی که میذارن ازش واقعا زیباست. ولی خب یه وقتایی هم فکر میکنم خب بری اونجا بعدش که چی. [الکیمثلا میتونم برم حالا بخوام] ولی الآن دارم سعی میکنم ایگنور کنم این فکر رو و خودم رو نگه دارم در این تفکر که دلم میخواد همهجای جهان رو ببینم. هیچوقت دربارهی اینکه یهبازهی زندگیم -پارسالپیارسال- بینهایت دلم میخواست جهانگرد بشم حرف نزدم اینجا؟ یا زدم یادم نمیآد؟ حالا گفتم دیگه. هر روز خدا با دوستم دربارهی این حرف میزدیم که با هم بریم و دنیا رو بگردیم. نه اینکه الآن دلم نخوادها. ولی خب اکثر اوقات رو مود خبکهچی م همهش. خیلی غمانگیزه. یا نیست؟ نمیدونم. تازه اون دوستم هم احساس میکنم دور شدم ازش. یعنی نشدما. ولی خب متفاوته باهام. و کلا هم برای زندگیش برنامههای بیشتری داره و اینقد مثل من مستاصل نیست و کارهایی که بخواد انجام بده رو انجام میده و هی فرار نمیکنه و کلا من صرفا سربارش میشم. نه. دقیقا این نه. یه چیزی تو همین مایهها کلا ولی. البته حالا که بهش فکر میکنم شاید اون هم مستاصل باشه و داره بهم نمیگه صرفا چون خیلی با هم حرف نمیزنیم. همون دور شدم ازش رو باید میگفتم و رها میکردم موضوع رو. :)) ولی داشتم اینو میگفتم یه حس «وقتی نمیمیرم هم درسر سازم هم دستوپا گیرم»ی بهم دست داد. :)) عجب. بارون میآد. بارون بارون بارون. ^^
صدا نمیمیرد، زنجیربار میبافد، در سایه، تاریخ موازی را.
خلاصهی همهی اینها اینکه مامانم از وسط هال جمعم کرد گفت برو تو اتاقت بخواب امشب. و خیلی دردناک بود. :))
که پایان مونتاژیست لازم، بر فیلمنامهی هستی.
پ.ن. فراااار. فرار فرار فرار فرار فرار ... به سرگرمی جدیدم توجه کردین؟ بیمعنی کردن کلمهها. :)) خودم همین الآن توجه کردم که چهقدر جدیدا دارم اینکار رو میکنم.
۲۲:۲۲ دارم از خواب میمیرم. [اولین واکنشی که بعد نوشتن این جمله در مغزم رخ داد این بود: چه خوب. :)) و خیلی خندهدار بود چرا واسم؟ :))]
دلم میخواست chase کردن dragon بلد بودم و میرفتم یکی رو پیدا میکردم بهش میگفتم که
Be my unicorn
I'll chase all the dragons
For you, for you
یا حتی fly کردن که بهش بگم
Have you ever fly
Let me teach you how
I'll do, I'll do
خلاصهش که خیلی خوابم میاد دارم چرتوپرت میگم. :))
۲۳:۲۴ وای. داشتم فکر میکردم منظورم از اتریش سوییس بود آیا؟ =)) یا همین اتریش بود اون عکسهایی که دیده بودم؟ :))
آهنگه هم؛ حاضران در سایه از مانی نعیمی.