خالی ِ خالی

چی بگم؟ هیچی نمی‌گم. ولی این آهنگه رو خیلی دوست دارم.

من
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن

عشق
آخرین هم‌سفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و
تنهایی من

ای دریغ از من
که بی‌ خود مثل تو
گم شدم
گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو
که مثل عکس عشق 
هنوزم
داد می‌زنی تو آینه‌ی من

وای
گریه‌مون هیچ
خنده‌مون هیچ
باخته و برنده‌مون هیچ
تنها آغوش تو مونده
غیر از اون هیچ

ای
ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی 
زمین و آسمون هیچ

در تو می‌بینم
همه بود و نبود
بیا پر کن
منو ای خورشید دل سرد
بی تو می‌میرم
مثل قلب چراغ
نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد؟

۰۰۰۵۱۴ ، ۱۲:۲۲
ص.

«و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست»

فکر کنم این که من هیچ وقت آدم دیگری نمی‌شم ناامیدکننده‌ترین حقیقت زندگیمه. انگار مثل لحظه‌ای که می‌گذره غیر قابل تغییرم و هر تلاشی برای عوض شدنم یک توهّم زودگذره.

پ.ن. امروز وبلاگی رو می‌خوندم که از همه‌ی پست‌هاش غم می‌بارید. نمی‌دونم بلاگ من همچین حسی می‌ده یا نه؛ ولی خواستم بگم من هنوز اون قد هم غم ندارم. هر چند معمولا نمی‌بینمشون ولی فکر کنم هنوز رگه‌هایی از نور و امید توی زندگیم باشه. :‌)) (پی‌نوشت سفارشی از طرف خودم جهت امیددهی به جوانان وطن -  تلاشی احتمالا بی‌فایده برای این که حس ناامیدی که من از اون بلاگ گرفتم رو از بلاگم نگیرید.)

۰۰۰۴۱۷ ، ۲۲:۳۹
ص.

«آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه»

مگه من از دنیا چی خواستم؟ یه شب که بدون غصه بخوابم و یه صبح که با انگیزه بیدار شم. زیاده؟

۰۰۰۴۰۷ ، ۲۳:۴۴
ص.

بی رنگ

یکی از دلایلی که همیشه دوست داشتم نقاشی یاد بگیرم این بود که بتونم حسی که دارم، موقعیتی که دارم خودم رو توش می‌بینم به تصویر بکشم. حداقل فعلا که نتونستم به این درجه برسم.

ولی گاهی اوقات فقط منم، شاید پشت میزم، و میله‌هایی دورم که انگار کسی جز خودم نمی‌بینتشون.

۰۰۰۳۱۵ ، ۲۰:۲۳
ص.

عنوان ندارد

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

۰۰۰۱۰۲ ، ۰۲:۴۶
ص.

«قطار رد شد و رفت»

دو شب در زندگیم بوده که تو قطار وسط بیابون بودم و حتی درست به یادشون نمیارم ولی دلم براشون تنگ شده.

«مسافرا موندن؟»

۹۹۰۹۱۲ ، ۲۰:۰۴
ص.

امید

یه چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که مثلا امید داشتم فلان اتفاق بیفته و حالم یکم بهتر شه، بعد اون اتفاقه افتاده و حالم بهتر نشده. از اتفاقای کوچولو مثل یه غذای خوشمزه خوردن تا حالا اتفاقای مهم‌تر زندگی. یعنی این که زیبایی باید در نگاه تو باشد و بلاه بلاه بلاه اوکی، ولی آدم برای غذا خوردن هم اصلا بگیم نه، دیگه حداقل برای اتفاق‌هایی که براشون تلاش کرده باید یکم حس خوب یکم طولانی مدت بگیره یا نه؟ نمی‌دونم. شایدم اصلا واسه چیزی تلاش نکردم. حالا بی‌خیال. بعد خب خیلی وقت‌ها هم این که همیشه این اتفاق می‌افته یادم هست و شاید واسه همینه که هفته‌های متوالی امتیازی که به مودم در هفته می‌دادم بالا می‌رفت پایین می‌اومد ولی جواب سوال «به آینده امیدوار بودم» همیشه «تقریبا هیچ وقت» بود. 

[از توالی همیشه تقریبا هیچ وقت خوشم اومد. :))]

۹۹۰۸۱۵ ، ۱۶:۲۲
ص.

مورچه

من واقعا دلم می‌خواد با حیوونا و حشرات ارتباط بهتری برقرار کنم و این قدر نترسم ازشون ولی تنها موجوداتی که وقتی بهم نزدیک می‌شن جیغ نمی‌زنم و فرار نمی‌کنم مورچه و پشه‌ن. :-<

۹۹۰۶۱۰ ، ۱۵:۰۵
ص.

بی‌صدا

از اون جایی که معمولا وقتی میام این جا یه پست دراماتیک از احوالاتم می‌نویسم بعدش حالم بهتر می‌شه تصمیم داشتم که بیام و بنویسم؛ ولی خب حسش نیومد. پس علی ‌الحساب همین این باشه این جا:

می‌بینم صورتمو تو آینه

با لبی خسته می‌پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می‌خواد

اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم

چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم

به خودم می‌گم که این صورتکه

می‌تونم از صورتم ورش دارم

می‌کشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم می‌گه

منو توی آینه نشون می‌ده

می‌گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصّه‌ها

رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونده به جا..

آینه می‌‌گه تو همونی که یه روز

می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده

داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری

می‌شکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه

آینه می‌شکنه هزار تیکّه می‌شه

امّا باز تو هر تیکّه‌ش عکس منه

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن

چشم امیدو ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی می‌دن تمومشون..

۹۹۰۵۲۸ ، ۰۱:۴۴
ص.

عنوان ندارد

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم
امّا چه قدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

۹۹۰۴۲۱ ، ۲۳:۴۶
ص.

«حوالی خواب‌های ما سال پر بارانی بود»

سلام.

چند وقت دیگه بیست سالم می‌شه. پوینت خاصی که نداره صرفا رنده و دیگه بعدش نمی‌تونم فکر کنم عه من هنوز بیست سالم نشده. نه که هی فکر کنم بزرگ‌تر از این حرف‌هام، حتی اگه ازم سنم رو بپرسین احتمالا اول به هجده فکر می‌کنم. ولی گاهی حس می‌کنم اون قد گذشته که باید بیست و خورده‌ای سال سن داشته باشم.

حرف تازه‌ای ندارم، ملالی هم نیست جز گم شدن تقریبا همیشگی همون خیالی دور. هر بار که حالم خیلی رو به راه نیست فکر این که چرا یه عالمه از وقت‌ها حالم ناخوشه از پا درم میاره. نمی‌دونم البته تحمّل روزهای ناخوب ِ آدم سخت‌تره و بیش‌تر به چشم میان. ولی معمولا هر چی سعی می‌کنم به خودم بگم که نه تو همیشه این جوری نیستی خیلی گوش نمی‌ده و ترجیح می‌ده بشینه برای روح مرده‌ش سوگواری کنه و نگران همه‌ی آدم‌هایی باشه که بابت مردن روحش اذیت می‌شن. 

نمی‌دونم.. ذره‌ای در راستای نیم‌چه آرزو یا شاید تصوری که داشتم حرکت نمی‌کنم. انگار شکست رو پذیرفتم و دیگه بهش فکر نمی‌کنم. آرزو نداشتن برام افتخار شده. نه هدفی نه هیچی. [خنده] حالا یه وقت‌هایی که بهترم هدف‌های کوچولویی مثل درسم رو درست خوندن یا یکم گنده‌تر مثل یه چیزی یاد گرفتن می‌ذارم ولی وقتی مودم دو روز دووم نمیاره حرکت کردن در جهت‌شون واقعا مشکله. هعی... واقعا نمی‌دونم باید چی کار کنم. [خنده]

می‌دونین، این حس که هیچ چیز خوبی تو دنیا وجود نداره ناراحتم می‌کنه. حس این که هیچ وقت حالم خوب نشه... هیچ چیزی پیدا نکنم که حالم رو خوب کنه... آه نمی‌دونم. حالا یسری از این شعارها تو مایه‌های زیبایی باید در نگاه تو باشد هست که با این حرف‌هام در تناقض باشه که حوصله ندارم فعلا حرف‌هام رو با توجه بهشون اصلاح کنم.

بگذریم از این همه حرف تکراری.

خلاصه‌ی کلام که، کلافه‌م... همه‌ش کلافه‌م.

۹۹۰۳۲۸ ، ۰۱:۲۲
ص.

عنوان ندارد

یه مشکلی که دارم اینه که روزمره‌ها و نوشته‌های شخصی‌م رو خیلی جاهای مختلفی نوشتم و این پراکندگیه اذیتم می‌کنه. یسری مشکل این جوری هم به وجود میاره که وقتی بخوام چیزی بنویسم باید فکر کنم که خب اینو کجا بنویسم بهتره و یا این که وقتی دارم مثلا تو دفترم چیزی می‌نویسم می‌گم خب این چیزها رو تو فلان جا گفته بودم لازمه این جا هم بگم یا نه؟ و از این چیزها. کلا فکر کنم آدم همون یه دست لباس داشته باشه راحت‌تره واقعا. 

ته‌ش هم همیشه به این ختم می‌شه که اصلا چرا می‌نویسی اینا رو؟ چی رو می‌خوای نگه داری؟ واسه چی می‌خوای نگه داری؟ برای کی می‌خوای نگه داری؟

پ.ن. هر چند شاید مجبور شه با شلوار ورزشی بره عروسی؟ نمی‌دونم والا.

۹۹۰۲۳۰ ، ۰۰:۳۸
ص.

«برای تشنگیام، یکم سراب بیار»

هر چند وقت یه بار این دل‌تنگیه خیلی اذیت می‌کنه. دل‌تنگی آدم‌ها. دل‌تنگی کارهای معمولی.

۹۹۰۲۲۰ ، ۰۴:۳۳
ص.

عنوان ندارد

ناخودآگاهم منتظره دستم خوب شه بعدش بتونه گیتار بزنه.

۹۹۰۲۱۶ ، ۱۹:۱۲
ص.

‌BFS

یک نقطه‌ای از امروز بود که احساس سطحی بودن کردم. احساس کردم دارم به یسری چیزها بیش‌تر از حد لازمشون (از نظر خودم طبیعتا) ارزش می‌دم. احساس کردم فکرهایی که دارم مال خودم نیست و چیزهایی که هر روز می‌بینم و حرف‌هایی که می‌خونم خیلی زیاد من رو تحت تاثیر خودشون قرار دادن.

همیشه این حس رو داشتم که خیلی خوب نمی‌تونم رو مسائل فکر کنم. یا توی فکر کردن تنبلم. تو مسئله‌های درسی که این رو زیاد حس کردم. تو مسائل روزمره و مسئله‌های واقعی‌تر هم همین طوریه. یعنی، یکی میاد یه چیزی می‌گه و من ناخودآگاه می‌گم راست می‌گه چرا حواسم نبود؟ و یکی دیگه میاد در جواب اون یه چیز دیگه می‌گه و من می‌بینم که حرف نفر قبل رو همین جوری درست در نظر گرفتم و واقعا دلیل منطقی‌ای برای درست بودنش ندارم. نمی‌دونم چه جوری می‌شه درست کرد طرز فکر کردنم رو.

هعی... چرا باد هر ور می‌ره منم با خودش می‌بره؟ 

البته می‌دونم... ریشه داشتن رو دوست نداشتم. امّا این حس آوارگی رو هم دوست ندارم. 

۹۹۰۲۰۹ ، ۲۲:۴۵
ص.

‌ Oblivion

یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با این که می‌دونم جای خوبی نایستادم ولی اطمینان داشته باشم که نمی‌افتم.

انگار خودم رو یادم رفته. انگار دور و برم رو یادم رفته.

پ.ن. یه پست دیگه با همین عنوان داشتم؛ ولی مثلا می‌تونم این رو به طور خاص مپ کنم به Oblivion از Indians.

۹۹۰۲۰۱ ، ۱۲:۳۴
ص.

«پشت این پنجره‌ها دل می‌گیره»

فکر کنم ته همه‌ی فکرهایی که نمی‌تونم بنویسم اینه که چرا این قد خالی‌ام؟ و چرا این قد خالی‌ بودن آدم رو اذیت می‌کنه؟

«غم و غصه‌ی دلو تو می‌دونی»

۹۹۰۱۳۰ ، ۱۱:۲۳
ص.

ستاره‌ها

یه پلی‌لیست Deep Sleep تو اسپاتیفای پلی کردم بلکه خوابم ببره. خوابم که نبرده (هنوز)؛ ولی الآن حس می‌کنم من آخرین انسان باقی‌مونده در جهانم که تو فضا بین یه عالمه ستاره معلقم و در حالی که منتظر مرگمم دارم به خاطره‌هام روی زمین و کارهایی که انجام دادم فکر می‌کنم.

بعدتر نویس: واقعا نمی‌دونم وقتی حداقل تا ۲ و ۳ خوابم نمی‌بره چرا هر شب از ۱۲ می‌رم تو تختم و سعی می‌کنم بخوابم.

۹۹۰۱۱۱ ، ۰۱:۳۲
ص.

ماهی‌ها

شب‌ها واقعا سخت می‌شه. فکر کردن به این که چندتا روز دیگه رو باید شب کنم تا تموم شه این وضعیت عذابم می‌ده. حداقل اگه می‌دونستم...

و فکر کردن به این که منتظر چی‌ام حتی از اون هم بدتره. انگار چیزی که پر از ملال‌م کرده این خونه‌نشینی باشه. ولی خب... من گول می‌خورم و فکر می‌کنم که مشکلم فقط همینه. و همین سخته. و شب‌ها واقعا سخت می‌شه...

It was late at night
You held on tight
From an empty sea
A flash of light
It will take a while
To make you smile

پ.ن. روزها خوبه امّا. تا وقتی به فردا فکر نکنی همه چی خوبه.

پ.ن. Beach House - Space Song

پ.ن. عنوان دلیل خاصی نداره. صرفا بین چندتا عبارتی که اومد تو ذهنم به این راضی شدم تا از بی‌عنوانی خلاص شم.

Fall

back

into

place

...

۹۹۰۱۱۰ ، ۰۰:۰۰
ص.