یه دفتری دارم که پارسال، هر شب از وسطای دی تا وسطای فروردین توش روزمر(د)گی‌م رو می‌نوشتم. وقتی می‌خواستم شروع‌ش کنم خیلی نگران بودم دو روز بنویسم و ول کنم ولی خب نزدیک سه ماه دووم آوردم و جالب بود برام. خیلی یادم نمی‌آد که دقیقا چرا خیلی دلم می‌خواست بنویسم ولی خب اولش نوشتم «باشد که کمکی باشد به یادآوری روزهای جوانی هنگام سال‌خوردگی» و احتمالا هم مهم‌ترین دلیل‌م همین بوده. حالا این‌که چرا فکر کردم روزهای تکراری یک کنکوری ممکنه برای سال‌خورده‌م جالب باشه رو نمی‌دونم. چند صفحه‌ای‌ش رو خوندم و همه‌ش این‌جوری بود که کل روز داشتم علافی می‌کردم و آخرش غر زدم که وای چرا نمی‌تونم درس بخونم و چقد مسخره‌م و فلان و از فردا. همه‌ش از فردا. همه‌ش از فردا. همه‌ش ... عجب.

روز مشابه پارسال رو نگاه کردم؛ سه بهمن پارسال همون روزی بود که بعد چند هفته که واقعا داشتم درس نمی‌خوندم رفته بودم پیش مشاورمون و بهم یسری حرف زده بود و تاثیر گذاشته بود روم. امیدوار بودم اون نقطه‌ی عطف زندگی‌م باشه. نبود. اما خب ازون وضع تباهی که داشتم تا یه مدتی نجات‌م داد شکر خدا.

ولی خیلی جالبه چیزایی که این‌جوری فلش‌بک می‌زنن.

فازهای متفاوت زندگی.

هومم. 

هدف زندگی؟