حسودی‌م می‌شه. TT

بی‌ربط. یه چیزی هست که واقعا دلم می‌خواد از یکی مشورت بگیرم راجع بهش ولی اعتماد ندارم/نمی‌تونم به کسی بگم واقعا. البته چیزهای دیگه‌ای هم هست که نمی‌تونم به کسی بگم ولی خب این خیلی اذیت‌م داره می‌کنه. مسخره‌ست؛‌ ولی چی‌کار کنم. احتمالا تنها کسی که می‌تونستم باهاش صحبت کنم یه خواهر بزرگ‌تر دانا بود که باهاش خیلی صمیمی بودم؛ که خب ندارم.

چرا اینو گفتم؟ نباید.

حالا که غر دارم می‌زنم بذارید بیشتر غر بزنم. :‌)) غر ناراحتی نیستا.

تازه بدن‌درد تربیت‌بدنی قبلی‌م داشت خوب می‌شد که امروز دوباره رفتیم تربیت. بعد اولش کلی می‌دوییم (کلی = ۳تا ۳دیقه) و همه جون من درمی‌آد. احساس می‌کنم قفسه‌سینه‌م از درد خورد می‌شه مثلا. و کلا خیلی دردناکه دیگه. دوست دارما. ولی خب غم‌انگیزه این‌که این‌قدر ضعیف‌م.

دیگه جونم براتون بگه که کلا نمی‌رسم درس بخونم. و کلا خیلی نمی‌فهمم سر کلاس‌ها. و کلا وقت‌م نمی‌دونم داره چی می‌شه. و تو مغزم پر چیزمیزای الکیه. کلی‌ها. و کلا چه وعض‌شه دیگه.

امروز ساعت ۱۷:۱۵ بالای اون پله بودم که میدون آزادی معلومه ازش و خورشید. قرمز و خیره‌کننده. لای ابرها. واقعا سخت بود نگاه برداشتن ازش. ناراحت می‌شم که گوشی با دوربین خوبی ندارم که عکس بگیرم. باید دوربین‌م رو ببرم همه‌جا با خودم. البته ساختمون‌ها تا حدی جلوش بودن و عکس خوبی نمی‌شد. اممم... باید مردم رو برمی‌داشتم می‌بردم بهشون حضوری نشون می‌دادم مثلا. زیبا بود ولی خلاصه.

دیگه همین. عجیب.

الان پوینت پست همون حسودی شدنه بودا اینا چیزهای اضافه‌ن. :-

بعدانویس: مامان‌بابام احتمالا هر بار منو می‌بینن تو دل‌شون می‌گن بچه‌ست بزرگ کردیم؟ بله منم موافقم. بچه‌ست بزرگ کردین؟ شایدم نگن. چمیدونم.

بعدانویس‌: یه چیزایی یادم اومد بگم ولی حوصله ندارم. حیف. :‌‌)) بعدا.

بعدانویس‌تر: ولی واقعا. یه آدم چه‌قدر می‌تونه رو اعصاب خودش [و دیگران شاید!] باشه. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم جدا. می‌خواستم ننویسم ازین حرفا. نمی‌شه. گیر کردم.

Are you insane like me?
Been in pain like me?

چه‌قدر ناشکر. نچ‌نچ‌نچ.