پاییز شدددد. 

حالا که بهش فکر مى‌کنم کلى از سال‌هاى عمرم منتظر این روزا بودم. کلى مى‌خواستم بدونم که ته اون مسیرى که مى‌رم چى مى‌شه. به صباى کوچولوتر اون موقع سلام مى‌دم و مى‌گم الآن مى‌تونى چیزهایى که دوست داشتى رو بدونى. شایدم براش شکلک درآرم و بگم دل‌ت بسوزه که من مى‌دونم و تو نمى‌دونى.

الآن به طور رسمى مى‌تونم به عنوان بى‌هدف‌ترین/بى‌آرزوترین موجود جهان خودم رو معرفى کنم. :)) شایدم نه. 

یه شعرى هم داشت فروغ؛ وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم ...

مغزم کار نمى‌کنه چرا. حوصله ندارم چیزهایى که تو ذهنمه رو بنویسم. 

«... تو خواب‌هاى بى‌سرانجام‌ت»

یکم‌بعدنویس: داره بارون مى‌آد؟ God I love you.

یکم‌بعدتر: حتى رعدوبرق هم زد. Don't play with me.