I wish to find a balance in the middle of chaos

I feel overwhelmed. I don't know how to detach from everything that keeps coming at me. I want to do a thousand things, but I can't even do one. I feel like I'm terrible at everything. I know I'm terrible at many things, but for sure, I'm not terrible at everything. I know that. So why do I keep feeling like I'm not good enough? Like I'm not enough? What does being enough even mean? This is nonsense. I feel stupid for feeling this way. I am not even sure that this is what I am feeling. Why do I even feel? I wish I could just shut off my feelings for once. I am procrastinating work. I don't hate myself. I keep patting myself on the back and telling myself, see how far you have come. I'm proud of myself. Nothing seems especially hard about the journey I have come so far. But it was. It was for me. I know how hard it was for me to do even some of the simplest stuff. Yet I have done them. Yet I've showed up every day even though I felt terrible. I don't hate myself. But I hate being stuck on the same issues over and over again. But it's alright. It's alright if I am not who I thought I was. It's okay that I am just me. Why do I keep asking myself for the things I cannot do? This is so childish. This is nonsense. I don't even know what this means or what I am doing. Am I doing anything? 

۰۳۱۰۱۸ ، ۰۸:۵۷
ص.

عنوان ندارد

یک سال از اون دل کندنم گذشت، شش ماه از اون یکی.

دیگه چه دلی؟

بیشتر اوقات نمی‌دونم چه احساسی باید داشته باشم. چیزی خیلی ناراحتم نمی‌کنه. وقت‌های زیادی بی‌آرام و قرارم. گاهی از خودم می‌پرسم این همه تقلا برای چه؟ ولی جوابی ندارم. خیلی روزها قشنگه. ولی وقتی شب‌ها یک لحظه از خواب پا می‌شم تنها چیزی که حس می‌کنم یک اندوه عجیبه.

خیلی روزها قشنگه. آدم‌های زیادی رو دوست دارم. چیزی خیلی ناراحتم نمی‌کنه. ولی دیگه چه دلی؟

۰۳۱۰۰۵ ، ۱۱:۱۰
ص.

عنوان ندارد

برای یک ارائه‌ی مسخره‌ی فردا استرس دارم.

چرا این جوریم؟ چیز مهمی نیست. می‌دونم. برای چند لحظه آروم می‌شم. زیادی آروم می‌شم و دیگه نمی‌خوام کاری بکنم. دوباره یادش می‌افتم و نفس کشیدنم سخت می‌شه و از سردرگمی این که چی کار باید کنم هیچ کاری نمی‌کنم و قفل می‌شم. الآن یک ساعته که هیچ کاری نمی‌کنم. لپ‌تاپ به دست تو همین یه ذره اتاق کوچولوی دوست‌داشتنیم، که ولی این چند روز مثل زندان بوده برام، از این ور به اون ور می‌رم و هیچ کاری نمی‌کنم.

صرف ارائه‌ی فردا نیست. ناراحتم. نمی‌دونم چرا در این وضعیتم. نمی‌دونم چرا هر بار در این وضعیتم. نمی‌دونم اگر این حالت عادیه چرا این قدر اذیتم. اگر تقصیر منه چرا نمی‌تونم عوضش کنم؟ نگرانم. نگران کلیت راهی که دارم می‌رم. می‌ترسم که این راه من نباشه. می‌ترسم که نتونم. انگار برای این که خوب باشم باید هزاران چیز رو از قبل می‌دونستم ولی نمی‌دونم. انگار برای این که بتونم باید خیلی بیش‌تر تلاش کنم ولی بیش‌تر نمی‌تونم. ولی نمی‌خوام گنده‌ش کنم. ارائه‌م رو که بدم بهتر می‌شم. ولی دوباره چند روز بعد در این وضعیتم. نمی‌دونم. نمی‌دونم باید چی کار کنم.

عصری از خواب بیدار شدم و تنهایی مطلق بود. من و من و من. انگار همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم من رو رها کرده بودن و خیلی خیلی خیلی دور رفته بودن. انگار که در سکوت مطلق صدای ممتد آزاردهنده‌ی کشیدن گچ روی تخته می‌اومد.

چرا یک ارائه‌ی مسخره منو این قدر می‌آزارد؟

۰۳۰۹۱۳ ، ۰۶:۳۱
ص.

Did you forget me؟

عکس این گله رو اتفاقی تو توییتر دیدم. زمان تندتند می‌گذره و کلّی اتفاق می‌افته و کلّی چیزها عوض می‌شه ولی بعضی چیزها انگار دست‌نخورده توی ذهنت باقی می‌مونه. مثل دوست داشتن ساده‌ی یک گل.

تیر ۹۷.

۰۳۰۵۲۲ ، ۰۱:۱۰
ص.

عنوان ندارد

چیزی که اخیرا بهش توجه کردم اینه که انگار بعد از سال‌ها بالاخره تونستم دست از جنگیدن بیهوده با خودم بردارم و خودم رو دوست داشته باشم. نه دوست داشتن خودشیفته‌وار و بیمارگونه که همه‌ی کارهام رو باهاش توجیه کنم. ولی دیگه وقتی مشکلی برام پیش میاد اولین کاری که می‌کنم نشستن یه گوشه و سرزنش کردن خودم برای این که چرا آدم قوی‌تر یا بهتری نیستم نیست و به جاش دنبال راه‌حل برای حل کردن یا تحمل کردنش می‌گردم. شاید اون وسط‌ها به خودم هم گیری بدم ولی دیگه از خودم متنفر نیستم، به خودم کم‌تر سخت می‌گیرم، و خودم رو از خوش‌حال بودن منع نمی‌کنم صرفا برای این که فکر می‌کنم که سزاوارش نیستم.

خوبه. 

۰۳۰۴۲۴ ، ۰۰:۴۴
ص.

“Though, it’s coming at me like a tidal wave”

ذهنم کمی آروم‌تر شده.

رفتم دریا. رفتم وسط دریا. موج‌هایی که محکم می‌خورد بهم و فکرهای آشفته‌م رو لای خودشون گم می‌کرد، حس شاید غلط این که اگر حواسم رو پرت کنم چه قدر نزدیکم به نبودن، حس جزئی از کل بودن، یادآوری این که بی‌اهمیتم، آرامشی که بی‌اهمیت بودن بهم می‌داد، حس کم‌یاب معلق بودن، قشنگی نور خورشیدِ رو به غروب تو آب دریا، و پذیرفتن این که توانایی این رو داری که همه‌ی این حس‌ها رو در یک زمان تو خودت جا بدی.

چیزی در من شکسته. به این فکر می‌کردم که من خیلی از اوقات دلیلی برای غمگین بودن داشتم. نمی‌تونم از کسی یا چیزی بابت غمگین کردنم دل‌گیر باشم. غم کوچولوی همیشگی گوشه‌ی دلم رو خیلی وقت پیش پذیرفتم و زندگی باهاش رو یاد گرفتم. حالا کمی کوچیک و بزرگ شدنش ناراحتم نمی‌کنه. ولی این بار چیزی در من شکسته. این جدیده و نمی‌دونم باید باهاش چی کار کنم. فعلا فقط خوش‌حالم از این که ذهنم از وحشت کردن و این ور و اون ور پریدن تا حدی دست برداشته و آروم نشسته و نگاه می‌کنه که این شکستگی چه جوری جاش رو باز می‌کنه و کجای دلم می‌خواد بشینه. که جایی برای نشستن پیدا می‌کنه یا قراره تا ابد همین جوری همین وسط جلوی چشمم بایسته. شاید این هم یک روز بپذیرم که دیگه جزئی از منه. شاید هم چند روز دیگه دوباره وحشت کنم. شاید اون حس درماندگی که می‌دونم الآن هم پشت تک‌تک رفتارهام و فکرهام اثرش هست دوباره بیاد و کل مغزم رو پر کنه. نمی‌دونم. فعلا نشسته‌ام و نگاه می‌کنم. می‌دونم حس‌های زیادی قراره داشته باشم و می‌دونم چیزهای زیادی هست که باید یک روزی بالاخره بپذیرم.

به این هم فکر می‌کردم که زیادی به خودم اهمّیّت می‌دم. چرا؟ نمی‌دونم همیشه همین جوری بودم یا نه. فکر کنم بودم. واقعا بیشتر از این که در دنیای واقعی باشم توی ذهنم زندگی می‌کنم. حس می‌کنم باید کمی رها شم از خودم. کم‌تر اتفاق‌ها رو شخصی کنم. و کم‌تر به خودم فکر کنم. مطمئن نیستم. شاید هم همین جوری بهتره. شاید هم چیزی که در ذهنمه ترکیب چندتا چیز مختلفه که باید اول از هم تمییزشون بدم بعد دنبال کاری که باید بکنم بگردم. به هر حال، فعلا که بیشتر از همیشه توی ذهنمم و امیدوارم یه روزی بیام بیرون.

۰۳۰۴۲۰ ، ۰۱:۲۸
ص.

«لگد زدند به شیری، که صبر غرش او بود؟»

امروز برای اولین‌ بار رفتم سنگ‌نوردی. یه اتفاقی که برام افتاد و قبلا هم وقتی کوه رفته بودم و‌ آخرای برگشتن دیگه خسته شده بودم و از یک مسیر یکم سخت می‌خواستیم رد شیم داشتم، این بود که یه جا هستم و حس می‌کنم که دیگه نه می‌تونم برم جلو و نه می‌تونم برم عقب و می‌ترسم و از ترس قفل می‌شم و از موندن در اون استیت هم خسته‌ می‌شم و باز بیشتر می‌ترسم. یک استرس عجیبی داره که واقعا به طور فیزیکی در بدنت حسش می‌کنی.

.

کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم. کاشکی می‌تونستم فقط بپذیرم و عبور کنم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم با تصمیمی نگرفتن کنار بیام. کاشکی می‌تونستم تصمیمی که می‌گیرم رو دیگه رها کنم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم. کاشکی به حس آدم‌های دیگه اهمیت نمی‌دادم. کاشکی به این که کار درستی می‌کنم یا اشتباه اهمیت نمی‌دادم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی اصرار به معنا داشتن واژه‌ها نداشتم. کاشکی اصرار به واقعی بودن خیال‌هام نداشتم. کاشکی تصمیم کوفتی‌ای که گرفتم رو رها کنم. کاشکی می‌تونستم هیچ کاری نکنم. کاشکی می‌تونستم حسی نداشته باشم. کاشکی می‌تونستم فقط بشینم و گذران عمر رو نگاه کنم. کاشکی می‌تونستم بپذیرم که من نمی‌تونم همه چیز رو کنترل کنم. کاشکی می‌تونستم این که همه چیز تقصیر من نیست رو بپذیرم. کاشکی این قدر خودم رو مورد اتهام همه چیز قرار نمی‌دادم. کاشکی می‌تونستم بپذیرم. کاشکی زندگی رو آسون‌تر می‌گرفتم. کاشکی می‌تونستم به این که رفتارم روی زندگی کس دیگه چه تاثیری داره اهمیت ندم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم این قدر دنبال دلیل همه چیز نگردم. کاشکی می‌تونستم تغییر آدم‌ها رو بپذیرم. کاشکی می‌تونستم چیزها رو کم‌تر صفر و یکی ببینم. کاشکی می‌تونستم فکرهای متنقاضم رو بپذیرم و ازشون عبور کنم. کاشکی می‌تونستم فقط بشینم و نگاه کنم. کاشکی تو جایی که نه راه پس دارم نه پیش گیر نکرده بودم. کاشکی قفل نشده بودم. کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم.

.

تنها نیستم. آدم‌ها هوام رو دارن. ولی می‌خوام تنها باشم. می‌خوام بتونم تنها باشم. می‌خوام تنهایی قوی باشم. ولی نمی‌تونم. وقتی تنهام خیلی شکننده‌م. وقتی تنهام نمی‌تونم. وقتی تنهام فکرهام من رو زیر مشت و لگد می‌گیرن و تا از پا درم نیارن ولم نمی‌کنن. ولی ارتباط‌ها هم مغزم رو خسته‌تر می‌کنن.

.

می‌گذره. این قدر راه می‌رم تا بگذره. 

Jun25-wandering

خسته‌م ولی.

۰۳۰۴۱۰ ، ۱۱:۰۹
ص.

عنوان ندارد

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود

۰۳۰۴۰۸ ، ۱۲:۱۰
ص.

"Dead ends and dreams tend to coalesce"

به روزهای اوّل اومدنم فکر می‌کردم. شاید بهترین جوری که الآن بتونم توصیفش کنم اینه که همه چیز برام خیلی پوشالی به نظر می‌رسید. انگار جاهایی که می‌بودم واقعی نبودن. انگار زندگیم رو متوقف کرده بودن و گفته بودن بیا یک مدتی هم توی این شهرک سینمایی پرسه بزن. ساختمون‌ها ماکت بودن و آدم‌ها بازیگر. گیج بودم. خیلی گیج بودم.

کم‌کم انگار ساختمون‌ها رنگ گرفت. مسیر خونه به دانشگاه برام معنی‌دار شد. جاهایی وجود داشت که وقتی اسمشون رو می‌شنیدم، فقط یک اسم بی‌معنی نبودن و تصویری داشتن که در ذهنم شکل بگیره. ولی هنوز یه روزهایی بود که واقعا دلم برای این که جایی برم که توش خاطره‌ای قدیمی‌تر از چند هفته داشته باشم لک می‌زد. برای جاهایی که هر وقت می‌رفتیم می‌تونستم یه مشت خاطره از سن‌های مختلف زندگیم با آدم‌های مختلف در فصل‌های مختلف در اون جا ردیف کنم. یادم رفته بود که خاطره‌هان که مکان‌ها رو لمس می‌کنن و بهشون معنا می‌دن.

آدم‌ها هم کم‌کم واقعی شدن. هر کدوم با زندگی و ویژگی‌ها و افکار و رفتارهای مخصوص خودشون توی ذهنم معنا گرفتن. این که با هر معاشرت چندتا قطعه برای پر کردن پازل هزارهزار تیکه‌ی هر آدم پیدا می‌کردم برام خیلی جالب بود. این که با هر معاشرت چندتا تیکه برای پر کردن پازل خودم پیدا می‌کردم هم خیلی برام جالب بود. شاید هیچ وقت تا این اندازه خودم رو نفهمیده بودم. و شاید هیچ وقت تا این اندازه نفهمیده بودم که چه قدر خودم رو نمی‌شناسم.

هنوز با این شهر غریبه‌م. هنوز نتونستم ارتباطاتی پیدا کنم که اون قدری که دوست دارم عمیق باشن. ولی دیگه جایی که هستم برام غیرواقعی نیست. کم‌کم نقشه‌ش داره توی مغزم نقش می‌بنده. و امّیدوارم به این که یه روزی میاد که نه حس تعلق، ولی حسی نزدیک به اون به این جا داشته باشم.

.

جدای این حرف‌ها، می‌خواستم درباره‌ی چیز دیگه‌ای بنویسم. این روزها وقتی دارم برمی‌گردم خونه حسی دارم که به نظر خودم unfulfillment نزدیک‌ترین چیزیه که برای بیانش می‌تونم استفاده کنم. مطمئن نیستم که از کدوم جنبه‌ی زندگیم میاد. نمی‌دونم آیا یک حس زودگذره یا اومده مدتی پیشم بمونه. نمی‌دونم چه چیزی رو می‌خواد که تغییر بدم. باید بهش فکر کنم. چیزی که هست اینه که این مدت تا جایی که تونستم سعی کردم سرم رو گرم کنم تا وقتی برای تنها موندن با فکرهام نداشته باشم و حس می‌کنم می‌ترسم از این که در بعضی احساساتم عمیق‌تر شم. دلیل این که سرم رو این جوری گرم کردم رو فکر کنم می‌دونم. یکیش نگرانی از اینه که نکنه دارم چیزهای زیادی رو با کار خاصی انجام ندادن از دست می‌دم و یکی دیگه‌ش نگرانی از افتادن دوباره در چاه افسردگیه. امّا باید دوباره کمی هم با تنهاییم دوست بشم.

اینم می‌گذره. حس خاصی ندارم ولی زندگی برام جالبه و این که پوچی همه‌ی احساساتم رو نخورده برام کافیه.

.

I'll call you on the road
There's somewhere I need to go
There's still more I need to know...

۰۳۰۳۱۹ ، ۱۰:۴۸
ص.

عنوان ندارد

چیزی که دوست دارم یادم بمونه، اینه که رفتنم به خاطر رشده، به خاطر گسترش دادن دید، به خاطر تجربه‌های جدیدی از زندگی، و به خاطر تلاش برای تاثیرگذاری بیشتر. قرار نیست راحت باشه. و قرار نیست درد نداشته باشه.

۰۲۰۸۰۶ ، ۰۱:۴۵
ص.

«موجی در موجی می‌بندد»

آخر هفته‌ی گذشته با گروه کوه دانشگاه رفته بودم پیمایش. از اولای کارشناسیم می‌خواستم با گروه برنامه برم و نمی‌شد و واقعا خوش‌حالم که هر چند خیلی دیر، ولی بالاخره تونستم. از بهترین تجربه‌هایی بود که در زندگی یک‌نواخت من می‌تونست جا بگیره. تنها چیزیش که دوست نداشتم این بود که تموم شدنش خیلی داره ناراحتم می‌کنه. انگار می‌خوام یک جوری تک‌تک لحظه‌هاش رو نگه دارم که از خاطره‌م نره ولی هر روز محو و محوتر می‌شه. انگار می‌خوام چنگ بزنم آدم‌هاش رو کنارم نگه دارم و دوباره تنهایی آدمی در جهان رو حس نکنم ولی نمی‌تونم. انگار می‌خوام اون حس جالبی که بعد برگشتن داشتم رو گم نکنم ولی دارم آروم‌‌آروم دوباره آدم قبلی می‌شم.

این بازه‌ی زندگیم برام جالبه. زیاد بیرون می‌رم. بدون عذاب‌وجدان وقت تلف می‌کنم. بالاخره رانندگی می‌کنم. از حرف‌زدن با آدم‌ها خیلی طفره نمی‌رم. از کارهای جدید کم‌تر سر باز می‌زنم. با بی‌خیالی بیشتری زندگی می‌کنم و استرس کم‌تری دارم. چیزهایی هست که اذیتم می‌کنه و نمی‌تونم براشون کاری کنم، ولی خیلی زیاده‌خواه نیستم. بیشتر وقت‌ها می‌تونم بذارمشون یه گوشه که خیلی غصه‌م ندن و همین کافیه. 

شاید دوباره برم سر کار. هنوز مطمئن نیستم که سر کار رفتن و شلوغ کردن سرم برای این که خیلی فکر نکنم و از اون طرف، اضافه کردن به دوستی‌هایی که به زودی قراره محو بشن بهتره، یا ادامه دادن به زندگی بی‌دغدغه‌م و وقت گذروندن با خودم و خانواده‌م و همین چندتا دوستی که فکر به زودی دور شدن ازشون از اون فکرهاییه که باید یه گوشه مغزم قایمش کنم.

.

بر افسون شب می‌خندد.

۰۲۰۳۰۲ ، ۱۲:۵۸
ص.

عنوان ندارد

این روزها حالم خیلی با سرعت زیادی بالا و پایین می‌شه. یک لحظه دارم فکر می‌کنم که همه‌ی این‌ها برای چی و دلم نمی‌خواد دیگه ذره‌ای از جام تکون بخورم و ده دقیقه‌ی بعد دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر چیزهای جدید می‌تونم یاد بگیرم. یک لحظه هیجان‌زده‌ام که کلی جاهای جدید رو می‌تونم تجربه کنم و کمی بعد از فکر کردن به این که چه قدر قراره تنها باشم می‌ترسم و غصه‌دار می‌شم. یک لحظه آدم‌ها برام خیلی دور و آزاردهنده‌ن و یک لحظه حس می‌کنم چه قدر دلم می‌خواد با دوست‌هام برم بیرون و دوست‌های جدید پیدا کنم. یک لحظه دارم لیست چیزهایی که باید برای بهتر شدنم درباره‌شون مطالعه کنم رو می‌نویسم و نیم ساعت بعد حس می‌کنم که سرنوشتم تعیین شده‌ست و تلاش‌هام اهمیتی نداره.

نمی‌دونم. جالبه. و زندگی مستقل از افکارم پیش می‌ره.

I write down things I wish I could say to you
I talk to the sky
I collect words I wish I could give to you
I talk to the sky
I talk to the sky
The sky doesn't say a word
I talk to the sky از Madeline.

پ.ن. یاد این افتادم که خونه‌ی قبلی‌مون ماه خیلی وقت‌ها از پنجره‌ی اتاقم معلوم بود و هم‌صحبت من.
پ.ن. دلم می‌خواد قالب این جا رو عوض کنم.

۰۱۱۰۲۹ ، ۲۳:۳۰
ص.

"I wonder what it's all about"

یک دلیل رنج‌آور بودن زندگی به خاطر اینه که‌ همش تو رو به چیزها و کسایی وابسته می‌کنه که خواسته یا ناخواسته ترکت می‌کنن و یا تو مجبور می‌شی که ترکشون کنی. مجبورت می‌کنه محو شدن همه‌ی خاطره‌هات یا فرو ریختن همه‌ی رویاهات رو تماشا کنی و به روی خودت نیاری و به زندگیت ادامه بدی. نمی‌دونم غم و سنگینی این جدایی‌ها به خوشی‌هایی که وابستگی به وجود می‌آره می‌ارزه یا نه. احتمالا باید کمی دور شم تا تشخیص درست‌تری بدم. هر چند اون قدر فرقی هم نداره... خیلی نمی‌تونی جلوش رو بگیری.

I could feel it go downBittersweet I could taste in my mouthSilver lining the cloudsOh, and II wish that I could work it out
The Hardest Part از Coldplay.
۰۱۰۹۱۸ ، ۱۹:۲۹
ص.