If this was meant for me, why does it hurt so much?
چهقد آروم و خوبه. T-T
یا حالا نیست.
If this was meant for me, why does it hurt so much?
چهقد آروم و خوبه. T-T
یا حالا نیست.
من دوباره تو این موقعیتها گیر کردم که یه گندی زدم ولی خیلی هم تقصیر من نبوده و الان احساس گناه میکنم و فلان. اه. باید یه تابلویی چیزی نصب کنم که به من کاری نداشته باشید که گند نزنم به زندگیتون یا چی. خودتون بفهمید دیگه مرسی اه.
یعنی هر موقعیتی رو میتونم آکوارد کنم براتون. :(
کاش برم تو غار زندگی کنم و اینقد مردم رو اذیت نکنم. :(
اه مهم نیست به جهنم. :))
اه ولی چرا نمیمیرم. :)) خدایا.
۲۳:۱۸ کفن به سرفه بپوشانم، که سربهسر بدنم دود است ...
۲۳:۳۸ و مغز را به فضا بردن، و گریه را به خَلا بردن ...
امروز یه اتفاق مسخره افتاد.
داشتم میدوییدم، بعد یه لحظه خودم رو دیدم در آینه از روبرو؛ و فکر کردم اون کسی که دارم میبینم پشتسریمه و یکی از بچههامونه. چون از صبح ندیده بودمش بهش لبخند زدم که یعنی سلام و فلان؛ و بعد یکهو دیدم که عه این که خودمم. :||| همهی اینا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد؛ ولی خب خیلی مسخره بود. :))
همهش به خاطر اینه که هرلحظهی زندگیم در حال خوردنم و کلی تپل(چاق؟) شدم و قیافهم با تصوری که از خودم دارم فرق کرده. ولی آخه خوردن از معدود چیزهایی که خوشحالم میکنه. :( چیکار کنم. :(
حالا ولی کلا خیلی مسخره بود. :))
هوا چهقدر زیبا بود این چند روز.
با اینکه سرده و تاریکه و غمگینه و منتظرم به زودی از غصه و از این همه سردرگمی و از این حجم ناتوانی در تحملکردن خودم دق کنم و بمیرم [کاش!] چهطور میتونم این هوا رو دوست نداشته باشم.
«تا خودت را به تماشا بگذارم بروم.»
پ.ن. یا حتی، این هوا چهطور میتونه من رو دوست نداشته باشه. :))
۰۲:۱۴ رفتم تو بالکن؛ چهقدر سکوت. چهقدر خالی. چهقدر غیرواقعی. چهقدر زیبا. و هوا هوا هوا.
You should see me in a crown
I'm gonna run this nothing town.
آره. =))
Sarcasm؟
پ.ن. یا I do؟
۲۲:۵۸ ولیا ...
۰۰:۰۰ میخوام سخت نگیرم ولی چرا اینقد سخته همهچی؟
«ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.»
شبیه ماه بود؛ اما خورشیده. حس خوبی بهم میده عکسه.
قراره آدم شم. هورا. اگه اینبار هم موفق نشم ولی بد میشه. اما آدمی به امید زندهست و بعد از مدتها یه کوچولو امید پیدا کردم و خب حداقل تلاشم رو بکنم.
یه سایت بلاگطوری هست -این- که نوشتههای مفیدی دربارهی این که مثلا عادتها رو تغییر بدیم و ویژگیهای مثبتی در خودمون ایجاد کنیم و ازین چیزها میذاره. حالا من که خیلی به حرفهاش گوش نمیدم، اما گفتم شاید مفید باشه برای کس دیگهای در این جهان و از این جا رد شه و زندگیش متحول شه. [:|]
آره دیگه خلاصه.
شعر هم از شاملو.
فردانویس:
La la la la la la ~
هعی ... صلاح کار کجا و من خراب کجا ... :))
و فهماند؟
یکی-دو هفتهست که تو هال میخوابم شبها، کنار گیاههای سبز زیبا و رو به پنجرهی قدی بزرگ. و صبحها که بیدار میشم خیلی حس خوبی داره. یه روز صبح ساعت ۶ اینا احتمالا بیدار شدم و دیدم نور آفتاب افتاده رو دیوارهای بالکن و بلند شدم رفتم تو بالکن به خورشید در حال طلوع یه نگاهی کردم و یخ زدم و برگشتم خوابیدم. و هوا خیلی باحال بود؛ حس شمال داد بهم. دلم مسافرت میخواد. شمال. جنوب. فکر کنم ولی حتی همت کنم از اتاقم پاشم برم یکم تو هال بشینم هم تنوع باشه خودش.
صدا میماند، گرهوار میسازد، در سکوت، داستان موازی.
ولی واقعا دلم میخواد یه کاری بکنم که نمیدونم چی. اممم ... شاید فرار؟ برم مسافرت و دیگه برنگردم؟ دانشگاه خیلی ترسناکه و عجیبه و آدمهاش عجیبن و دارم هی وفق پیدا نمیکنم. نمیدونم. شایدم نیست. یعنی خوبهها. ولی نیست. یعنی مشکل از دانشگاه نیست واقعا. اه نمیدونم مهم نیست. یه کار دیگه. دلم میخواد برم اتریش. عکسهایی که میذارن ازش واقعا زیباست. ولی خب یه وقتایی هم فکر میکنم خب بری اونجا بعدش که چی. [الکیمثلا میتونم برم حالا بخوام] ولی الآن دارم سعی میکنم ایگنور کنم این فکر رو و خودم رو نگه دارم در این تفکر که دلم میخواد همهجای جهان رو ببینم. هیچوقت دربارهی اینکه یهبازهی زندگیم -پارسالپیارسال- بینهایت دلم میخواست جهانگرد بشم حرف نزدم اینجا؟ یا زدم یادم نمیآد؟ حالا گفتم دیگه. هر روز خدا با دوستم دربارهی این حرف میزدیم که با هم بریم و دنیا رو بگردیم. نه اینکه الآن دلم نخوادها. ولی خب اکثر اوقات رو مود خبکهچی م همهش. خیلی غمانگیزه. یا نیست؟ نمیدونم. تازه اون دوستم هم احساس میکنم دور شدم ازش. یعنی نشدما. ولی خب متفاوته باهام. و کلا هم برای زندگیش برنامههای بیشتری داره و اینقد مثل من مستاصل نیست و کارهایی که بخواد انجام بده رو انجام میده و هی فرار نمیکنه و کلا من صرفا سربارش میشم. نه. دقیقا این نه. یه چیزی تو همین مایهها کلا ولی. البته حالا که بهش فکر میکنم شاید اون هم مستاصل باشه و داره بهم نمیگه صرفا چون خیلی با هم حرف نمیزنیم. همون دور شدم ازش رو باید میگفتم و رها میکردم موضوع رو. :)) ولی داشتم اینو میگفتم یه حس «وقتی نمیمیرم هم درسر سازم هم دستوپا گیرم»ی بهم دست داد. :)) عجب. بارون میآد. بارون بارون بارون. ^^
صدا نمیمیرد، زنجیربار میبافد، در سایه، تاریخ موازی را.
خلاصهی همهی اینها اینکه مامانم از وسط هال جمعم کرد گفت برو تو اتاقت بخواب امشب. و خیلی دردناک بود. :))
که پایان مونتاژیست لازم، بر فیلمنامهی هستی.
پ.ن. فراااار. فرار فرار فرار فرار فرار ... به سرگرمی جدیدم توجه کردین؟ بیمعنی کردن کلمهها. :)) خودم همین الآن توجه کردم که چهقدر جدیدا دارم اینکار رو میکنم.
۲۲:۲۲ دارم از خواب میمیرم. [اولین واکنشی که بعد نوشتن این جمله در مغزم رخ داد این بود: چه خوب. :)) و خیلی خندهدار بود چرا واسم؟ :))]
دلم میخواست chase کردن dragon بلد بودم و میرفتم یکی رو پیدا میکردم بهش میگفتم که
Be my unicorn
I'll chase all the dragons
For you, for you
یا حتی fly کردن که بهش بگم
Have you ever fly
Let me teach you how
I'll do, I'll do
خلاصهش که خیلی خوابم میاد دارم چرتوپرت میگم. :))
۲۳:۲۴ وای. داشتم فکر میکردم منظورم از اتریش سوییس بود آیا؟ =)) یا همین اتریش بود اون عکسهایی که دیده بودم؟ :))
آهنگه هم؛ حاضران در سایه از مانی نعیمی.
ولی خیلی عجیبغریبهها.
یسری آدم دوروبرمن که سر مسائل مختلفی گیر کردن و دلم میخواد بهشون کمک کنم و واقعا امیدوارم اتفاقهای خوب براشون بیفته و احساس بدی نداشته باشن. ولی نمیدونم. یا شاید نمیتونم. نمیدونم چی درسته واقعا. چه تصمیمی باید بگیرم. چهجوری کمک کنم.
و چیزهای بسیار دیگهای که نمیدونم.
و اینکه اصلا چرا تو همچین شرایطی باید باشن.
عجیبه کلا.
نتونستم منظورم رو خوب بگم. :( احتمالا به خاطر اینکه چندین مسئلهی مختلف رو سعی دارم در یک کلام بگنجونم.
مهم نیست. خوابم میاد.
And I don't know where we are all going
Life don't get stranger than this
آهنگه هم عجیبه حتی. مثلا این تو لیریکزش هست ولی هر چی تلاش میکنم دارم نمیتونم بشنومش. :))
عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. ... بیمعنی شد؟ :))
وای؛ حالا این کلمهست. یه وقتهایی اینقد تو آینه به خودم زل میزنم که واسه خودم بیمعنی میشم. مثل این کلمهها که تکرار میکنیم و بعد اینجوری میشه آدم که آیا اصلا همچین کلمهای وجود داره؛ میپرسم که آیا اصلا منی وجود داره. نه به طور کلی و فلسفی و فلانها. دقیقا مثل کلمهها. همونقدر سطحی.
شایدم نه. نمیدونم.
عجیبه ولی کلا. و غیرواقعی. همهچی.
دقایقی پیش اومدم اینجا بنویسم که تصمیم گرفتم وارد مود Carefreeم بشم و راحت زندگیم رو بکنم و الآن دقایقی بعد اومدم بگم که I suck at friendship و خب رهام کنید برم من. :)))
그게 뭐가 되었건 다 필요 없어, 너면 됐어
- شاید نباید هر آهنگی که در لحظه گوش میدم رو بنویسم اینجا. :))
ولی حالا که دقایقی بعدتره و یکم آروم شدم؛ جدی تا اینجا یه جوری زندگی کردم و اومدم و بقیهش هم قرار نیست چیز خاصی بشه و نهایتا اینه که یه جا گند میزنم و بدبخت میشم و رها میشم و همهچیم رو از دست میدم ولی نهایتا یه جوری زندگی میکنم دیگه. یا حالا نمیکنم. واقعا مهم نیست. البته اگه یه گند خیلی بدی بزنم مثلا یکی رو بکشم خب شاید خیلی سخت شه اوضاع. ولی حالا امیدوار باشیم اونجوری نشه. اگه اتفاق بدی افتاد برای خودم بیفته صرفا. اومدم بگم عذابوجدان رو نمیتونم تحمل کنم بعد دیدم اصلا برای این گفتم مهم نیست که اگه در زندگی بقیه هم چیزی رو خراب کردم غیر عمد ناراحت نباشم. بعد الآن به تناقض خوردم. باید بتونم عذابوجدان رو تحمل کنم. در واقع باید عذابوجدان نداشته باشم. نمیشه که ولی. ای بابا. گیج شدم. چی به چی شد اصلا. :)) پوینت حرفم الآن چند قسمت شد که نمیدونم کدومش بود هدفم. حال ندارم فکر کنم. بیخیال.
پ.ن. این رو اول به پست قبلی اضافه کردم که پست ندم جدید، حالا که دادم اینجا بذارمش. برای ساعت ۱۸:۵۹ بود: دیشب اومدم یه پست بذارم با عنوان Mitsuha. منتشر نکردم. صرفا برای اینکه Mitsuha یادم بمونه این رو مینویسم. زیبا بود. TT و یه چیز جالب. امروز به ساعت نگاه کردم یه لحظه و دقیقااا ۱۸:۱۸:۱۸ بود. واو.
۲۳:۰۴نویس. با هر آدمی در جهان دارم یه جور حرف میزنم و دچار بحران هویت شدم. :))
۰۰:۳۱نویس. یه آهنگ زیبا دربارهی سئول خونده یکی و دلم میخواست تو سئول زندگی میکردم و بیشتر از آهنگه لذت میبردم:
사랑과 미움이 같은 말이면, I love you Seoul
사랑과 미움이 같은 말이면, I hate you Seoul
داشتم تو توییتر میگشتم، یکی اشاره کرده بود به اینکه ورودیهای ۹۷ سال ۷۹ دنیا اومدن. اومدم بگم سالهایساله به این موضوع فکر میکنم و واقعا خوشحالم ازش. :))
و واقعا ناراحتم که ۹۷ تموم میشه بالاخره. این همه منتظر نموندم بیای و بری زود. :(
هرچهقدر هم که غمناک بودم (و هستم و خواهم بود؟) کلی ازت رو ولی نمیتونم دوستت نداشته باشم ۹۷ زیبام.
پ.ن. عنوان بیربطتر دیدین آخه.
۲۳:۵۶نویس. بارون میاد جَرجَر.
۶:۴۴فردانویس: با یه اندوهی که نمیدونم چرا بیدار شدم. بعد رفتم بالکن و اینجوری شدم که واو. full HD بود کیفیت تصاویر. اصلا خندهم گرفت اینقد که هیچوقت واضح ندیده بودم اطراف رو. تا ته شهر معلوم بود (هست هنوز البته). خوشحال شدم. :) خدایا شکر.
ولی چرا تو این شهر کثیف موندیم. چرا سخته رها کردنش.
«چرا افسرده حالی ای دل ای دل
همه فکر و خیالی ای دل ای دل»
پ.ن. یکی واسم اینو فرستاد امروز: Sabaism: the worship of stars or of spirits in them؛ راضیم واقعا.
میدونم دوستم خیلی حالش خوب نیست و هیچکاری نمیتونم براش بکنم. :(
چرا وقتی یکی حالش خوب نباشه نمیتونیم کاری براش بکنیم؟ چرا اینقدر تنها؟ :)
چرا اینجوریه زندگی به خدا. چرا جدیدا همهش در فلسفه وجودی زندگی دچار مشکل میشم. :))
«به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبال بال
خمیده بود»
پ.ن. امروز یه پیکسل خریدم که موقع خریدنش شک داشتم. ولی الآن واقعا دوستش دارم. ^^
پ.ن. «... در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است» - احساس میکنم یه پست با این عنوان گذاشتم قبلا. نمیدونم؛ ولی بعیده که ازین آهنگه هیچی نذاشته باشم. ولی حالا. کاش بلد بودم شعر بگم راستی.
پ.ن. یک آبان. و ۲۲:۲۲. - چرا من همهش فکر میکنم آبان ماه هفتم ساله.
پ.ن. چجوری این قدر راحت حرف میزنن مردم. من سر اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم مفرد مخاطب قرار بدم یا جمع کلا بیخیال حرفم میشم. :)) یا به مسخرهترین حالت ممکن پیام میدم فرار میکنم. :))