۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

عنوان ندارد

چیزی که اخیرا بهش توجه کردم اینه که انگار بعد از سال‌ها بالاخره تونستم دست از جنگیدن بیهوده با خودم بردارم و خودم رو دوست داشته باشم. نه دوست داشتن خودشیفته‌وار و بیمارگونه که همه‌ی کارهام رو باهاش توجیه کنم. ولی دیگه وقتی مشکلی برام پیش میاد اولین کاری که می‌کنم نشستن یه گوشه و سرزنش کردن خودم برای این که چرا آدم قوی‌تر یا بهتری نیستم نیست و به جاش دنبال راه‌حل برای حل کردن یا تحمل کردنش می‌گردم. شاید اون وسط‌ها به خودم هم گیری بدم ولی دیگه از خودم متنفر نیستم، به خودم کم‌تر سخت می‌گیرم، و خودم رو از خوش‌حال بودن منع نمی‌کنم صرفا برای این که فکر می‌کنم که سزاوارش نیستم.

خوبه. 

۰۳۰۴۲۴ ، ۰۰:۴۴
ص.

“Though, it’s coming at me like a tidal wave”

ذهنم کمی آروم‌تر شده.

رفتم دریا. رفتم وسط دریا. موج‌هایی که محکم می‌خورد بهم و فکرهای آشفته‌م رو لای خودشون گم می‌کرد، حس شاید غلط این که اگر حواسم رو پرت کنم چه قدر نزدیکم به نبودن، حس جزئی از کل بودن، یادآوری این که بی‌اهمیتم، آرامشی که بی‌اهمیت بودن بهم می‌داد، حس کم‌یاب معلق بودن، قشنگی نور خورشیدِ رو به غروب تو آب دریا، و پذیرفتن این که توانایی این رو داری که همه‌ی این حس‌ها رو در یک زمان تو خودت جا بدی.

چیزی در من شکسته. به این فکر می‌کردم که من خیلی از اوقات دلیلی برای غمگین بودن داشتم. نمی‌تونم از کسی یا چیزی بابت غمگین کردنم دل‌گیر باشم. غم کوچولوی همیشگی گوشه‌ی دلم رو خیلی وقت پیش پذیرفتم و زندگی باهاش رو یاد گرفتم. حالا کمی کوچیک و بزرگ شدنش ناراحتم نمی‌کنه. ولی این بار چیزی در من شکسته. این جدیده و نمی‌دونم باید باهاش چی کار کنم. فعلا فقط خوش‌حالم از این که ذهنم از وحشت کردن و این ور و اون ور پریدن تا حدی دست برداشته و آروم نشسته و نگاه می‌کنه که این شکستگی چه جوری جاش رو باز می‌کنه و کجای دلم می‌خواد بشینه. که جایی برای نشستن پیدا می‌کنه یا قراره تا ابد همین جوری همین وسط جلوی چشمم بایسته. شاید این هم یک روز بپذیرم که دیگه جزئی از منه. شاید هم چند روز دیگه دوباره وحشت کنم. شاید اون حس درماندگی که می‌دونم الآن هم پشت تک‌تک رفتارهام و فکرهام اثرش هست دوباره بیاد و کل مغزم رو پر کنه. نمی‌دونم. فعلا نشسته‌ام و نگاه می‌کنم. می‌دونم حس‌های زیادی قراره داشته باشم و می‌دونم چیزهای زیادی هست که باید یک روزی بالاخره بپذیرم.

به این هم فکر می‌کردم که زیادی به خودم اهمّیّت می‌دم. چرا؟ نمی‌دونم همیشه همین جوری بودم یا نه. فکر کنم بودم. واقعا بیشتر از این که در دنیای واقعی باشم توی ذهنم زندگی می‌کنم. حس می‌کنم باید کمی رها شم از خودم. کم‌تر اتفاق‌ها رو شخصی کنم. و کم‌تر به خودم فکر کنم. مطمئن نیستم. شاید هم همین جوری بهتره. شاید هم چیزی که در ذهنمه ترکیب چندتا چیز مختلفه که باید اول از هم تمییزشون بدم بعد دنبال کاری که باید بکنم بگردم. به هر حال، فعلا که بیشتر از همیشه توی ذهنمم و امیدوارم یه روزی بیام بیرون.

۰۳۰۴۲۰ ، ۰۱:۲۸
ص.

«لگد زدند به شیری، که صبر غرش او بود؟»

امروز برای اولین‌ بار رفتم سنگ‌نوردی. یه اتفاقی که برام افتاد و قبلا هم وقتی کوه رفته بودم و‌ آخرای برگشتن دیگه خسته شده بودم و از یک مسیر یکم سخت می‌خواستیم رد شیم داشتم، این بود که یه جا هستم و حس می‌کنم که دیگه نه می‌تونم برم جلو و نه می‌تونم برم عقب و می‌ترسم و از ترس قفل می‌شم و از موندن در اون استیت هم خسته‌ می‌شم و باز بیشتر می‌ترسم. یک استرس عجیبی داره که واقعا به طور فیزیکی در بدنت حسش می‌کنی.

.

کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم. کاشکی می‌تونستم فقط بپذیرم و عبور کنم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم با تصمیمی نگرفتن کنار بیام. کاشکی می‌تونستم تصمیمی که می‌گیرم رو دیگه رها کنم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم. کاشکی به حس آدم‌های دیگه اهمیت نمی‌دادم. کاشکی به این که کار درستی می‌کنم یا اشتباه اهمیت نمی‌دادم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی اصرار به معنا داشتن واژه‌ها نداشتم. کاشکی اصرار به واقعی بودن خیال‌هام نداشتم. کاشکی تصمیم کوفتی‌ای که گرفتم رو رها کنم. کاشکی می‌تونستم هیچ کاری نکنم. کاشکی می‌تونستم حسی نداشته باشم. کاشکی می‌تونستم فقط بشینم و گذران عمر رو نگاه کنم. کاشکی می‌تونستم بپذیرم که من نمی‌تونم همه چیز رو کنترل کنم. کاشکی می‌تونستم این که همه چیز تقصیر من نیست رو بپذیرم. کاشکی این قدر خودم رو مورد اتهام همه چیز قرار نمی‌دادم. کاشکی می‌تونستم بپذیرم. کاشکی زندگی رو آسون‌تر می‌گرفتم. کاشکی می‌تونستم به این که رفتارم روی زندگی کس دیگه چه تاثیری داره اهمیت ندم. کاشکی می‌تونستم فکر نکنم. کاشکی می‌تونستم این قدر دنبال دلیل همه چیز نگردم. کاشکی می‌تونستم تغییر آدم‌ها رو بپذیرم. کاشکی می‌تونستم چیزها رو کم‌تر صفر و یکی ببینم. کاشکی می‌تونستم فکرهای متنقاضم رو بپذیرم و ازشون عبور کنم. کاشکی می‌تونستم فقط بشینم و نگاه کنم. کاشکی تو جایی که نه راه پس دارم نه پیش گیر نکرده بودم. کاشکی قفل نشده بودم. کاشکی می‌تونستم زندگی رو آسون‌تر بگیرم.

.

تنها نیستم. آدم‌ها هوام رو دارن. ولی می‌خوام تنها باشم. می‌خوام بتونم تنها باشم. می‌خوام تنهایی قوی باشم. ولی نمی‌تونم. وقتی تنهام خیلی شکننده‌م. وقتی تنهام نمی‌تونم. وقتی تنهام فکرهام من رو زیر مشت و لگد می‌گیرن و تا از پا درم نیارن ولم نمی‌کنن. ولی ارتباط‌ها هم مغزم رو خسته‌تر می‌کنن.

.

می‌گذره. این قدر راه می‌رم تا بگذره. 

Jun25-wandering

خسته‌م ولی.

۰۳۰۴۱۰ ، ۱۱:۰۹
ص.

عنوان ندارد

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود

۰۳۰۴۰۸ ، ۱۲:۱۰
ص.