ذهنم کمی آروم‌تر شده.

رفتم دریا. رفتم وسط دریا. موج‌هایی که محکم می‌خورد بهم و فکرهای آشفته‌م رو لای خودشون گم می‌کرد، حس شاید غلط این که اگر حواسم رو پرت کنم چه قدر نزدیکم به نبودن، حس جزئی از کل بودن، یادآوری این که بی‌اهمیتم، آرامشی که بی‌اهمیت بودن بهم می‌داد، حس کم‌یاب معلق بودن، قشنگی نور خورشیدِ رو به غروب تو آب دریا، و پذیرفتن این که توانایی این رو داری که همه‌ی این حس‌ها رو در یک زمان تو خودت جا بدی.

چیزی در من شکسته. به این فکر می‌کردم که من خیلی از اوقات دلیلی برای غمگین بودن داشتم. نمی‌تونم از کسی یا چیزی بابت غمگین کردنم دل‌گیر باشم. غم کوچولوی همیشگی گوشه‌ی دلم رو خیلی وقت پیش پذیرفتم و زندگی باهاش رو یاد گرفتم. حالا کمی کوچیک و بزرگ شدنش ناراحتم نمی‌کنه. ولی این بار چیزی در من شکسته. این جدیده و نمی‌دونم باید باهاش چی کار کنم. فعلا فقط خوش‌حالم از این که ذهنم از وحشت کردن و این ور و اون ور پریدن تا حدی دست برداشته و آروم نشسته و نگاه می‌کنه که این شکستگی چه جوری جاش رو باز می‌کنه و کجای دلم می‌خواد بشینه. که جایی برای نشستن پیدا می‌کنه یا قراره تا ابد همین جوری همین وسط جلوی چشمم بایسته. شاید این هم یک روز بپذیرم که دیگه جزئی از منه. شاید هم چند روز دیگه دوباره وحشت کنم. شاید اون حس درماندگی که می‌دونم الآن هم پشت تک‌تک رفتارهام و فکرهام اثرش هست دوباره بیاد و کل مغزم رو پر کنه. نمی‌دونم. فعلا نشسته‌ام و نگاه می‌کنم. می‌دونم حس‌های زیادی قراره داشته باشم و می‌دونم چیزهای زیادی هست که باید یک روزی بالاخره بپذیرم.

به این هم فکر می‌کردم که زیادی به خودم اهمّیّت می‌دم. چرا؟ نمی‌دونم همیشه همین جوری بودم یا نه. فکر کنم بودم. واقعا بیشتر از این که در دنیای واقعی باشم توی ذهنم زندگی می‌کنم. حس می‌کنم باید کمی رها شم از خودم. کم‌تر اتفاق‌ها رو شخصی کنم. و کم‌تر به خودم فکر کنم. مطمئن نیستم. شاید هم همین جوری بهتره. شاید هم چیزی که در ذهنمه ترکیب چندتا چیز مختلفه که باید اول از هم تمییزشون بدم بعد دنبال کاری که باید بکنم بگردم. به هر حال، فعلا که بیشتر از همیشه توی ذهنمم و امیدوارم یه روزی بیام بیرون.