امروز برای اولین بار رفتم سنگنوردی. یه اتفاقی که برام افتاد و قبلا هم وقتی کوه رفته بودم و آخرای برگشتن دیگه خسته شده بودم و از یک مسیر یکم سخت میخواستیم رد شیم داشتم، این بود که یه جا هستم و حس میکنم که دیگه نه میتونم برم جلو و نه میتونم برم عقب و میترسم و از ترس قفل میشم و از موندن در اون استیت هم خسته میشم و باز بیشتر میترسم. یک استرس عجیبی داره که واقعا به طور فیزیکی در بدنت حسش میکنی.
.
کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم. کاشکی میتونستم فقط بپذیرم و عبور کنم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم با تصمیمی نگرفتن کنار بیام. کاشکی میتونستم تصمیمی که میگیرم رو دیگه رها کنم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم. کاشکی به حس آدمهای دیگه اهمیت نمیدادم. کاشکی به این که کار درستی میکنم یا اشتباه اهمیت نمیدادم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی اصرار به معنا داشتن واژهها نداشتم. کاشکی اصرار به واقعی بودن خیالهام نداشتم. کاشکی تصمیم کوفتیای که گرفتم رو رها کنم. کاشکی میتونستم هیچ کاری نکنم. کاشکی میتونستم حسی نداشته باشم. کاشکی میتونستم فقط بشینم و گذران عمر رو نگاه کنم. کاشکی میتونستم بپذیرم که من نمیتونم همه چیز رو کنترل کنم. کاشکی میتونستم این که همه چیز تقصیر من نیست رو بپذیرم. کاشکی این قدر خودم رو مورد اتهام همه چیز قرار نمیدادم. کاشکی میتونستم بپذیرم. کاشکی زندگی رو آسونتر میگرفتم. کاشکی میتونستم به این که رفتارم روی زندگی کس دیگه چه تاثیری داره اهمیت ندم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم این قدر دنبال دلیل همه چیز نگردم. کاشکی میتونستم تغییر آدمها رو بپذیرم. کاشکی میتونستم چیزها رو کمتر صفر و یکی ببینم. کاشکی میتونستم فکرهای متنقاضم رو بپذیرم و ازشون عبور کنم. کاشکی میتونستم فقط بشینم و نگاه کنم. کاشکی تو جایی که نه راه پس دارم نه پیش گیر نکرده بودم. کاشکی قفل نشده بودم. کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم.
.
تنها نیستم. آدمها هوام رو دارن. ولی میخوام تنها باشم. میخوام بتونم تنها باشم. میخوام تنهایی قوی باشم. ولی نمیتونم. وقتی تنهام خیلی شکنندهم. وقتی تنهام نمیتونم. وقتی تنهام فکرهام من رو زیر مشت و لگد میگیرن و تا از پا درم نیارن ولم نمیکنن. ولی ارتباطها هم مغزم رو خستهتر میکنن.
.
میگذره. این قدر راه میرم تا بگذره.
خستهم ولی.