به دشتی رسیدی بلندتر بخند
بلندتر بخند
یاد خونه بیفتُم
آه یاد خونه بیفتُم
یاد خونه بیفتُم
به دشتی رسیدی بلندتر بخند
بلندتر بخند
یاد خونه بیفتُم
آه یاد خونه بیفتُم
یاد خونه بیفتُم
این هفته اشکم دراومده بود از این که چه قدر هر روز انگار یه مشکل مسخرهی جدید دارم که نمیذاره اون جوری که دوست دارم روی کارهایی که فکر میکنم برام مهمن وقت بذارم. به این فکر کردم که چه قدر شرایط زندگی آدمها متفاوته. نه اختلافات واضح و اتفاقهایی که براشون میافته و ناعادلانه بودن دنیا و غیره. چیزهای کوچیک و ضمنی. شرایط جسمیشون، تفاوتهای ریز سبک زندگیشون، نحوه کارکرد ذهنشون، شیوهی واکنش مغزشون به اتفاقهایی که میافته، چیزهایی که راحت دیده نمیشن. تفاوتهای کوچولوی ظریف که سخته اصلا متوجه شد که این صرفا یه تفاوت کوچولوی تو با بقیهست که باعث میشه یسری کارها برات سختتر شه و یسری کارها برات آسونتر و طبیعیه، یا نه یه مشکله و نیاز به دنبال راهحل گشتن داره. که صرفا نتیجهی تصمیمات ناخوبیه که تو مسیر زندگیت گرفتی و دیگه باید باهاشون کنار بیای یا این که جای کمک خواستن داره. که حتی وقتی متوجه غیرعادی بودنشون میشی هم دنبال حلشون رفتن خیلی سخته. یا حتی اگر تفاوت عادی باشن که بعضی کارها رو برات سختتر میکنن فهموندنشون به بقیه سخته چون کوچیکن، خوشتعریف نیستن، اسم ندارن. انتظار درک کردنشون از طرف بقیه زیادیه. و در هر صورت، همهی آدمها هر جوری که هستن یک جا قرار میگیرن و عددگذاری میشن و وظایف مشابه و انتظارات یکسان و ارزشهای ازپیشتعیینشده و توی این سیستم تنها چیزی که برای من نوعی میمونه اینه که مدام خودم رو سرزنش کنم که چرا نمیتونم شبیه بقیه باشم و چرا اضافه و ناکارآمدم و چرا به هیچ جا تعلق ندارم.
آه. اذیتم. باید بشینم روی کابینت و برای مامانم که داره آشپزی میکنه غر بزنم. دوباره یک ذره بهم فشار اومد و افسار همه چیز از دستم در رفت؛ اگر فرض کنیم که افساری اصلا بود. خیلی دنبال کلمهای که باید استفاده کنم گشتم، مطمئن نیستم، میخواستم بگم بهدردبخور بودن ولی خب به چه دردی. خواستم بگم کافی بودن ولی خب کافی برای چه. نمیدونم. واژهها خیلی برام معنی ندارن؛ ولی دارم کارم رو میکنم و یهو همهی مدارهای مغزم ختم میشه به این که خوب نیستم. که اون چیزی که میخواستم باشم نیستم. و نه تنها نیستم، بلکه هیچ وقت هم نمیتونم باشم. انگار تصویر روزهایی از آینده از جلوی چشمم میگذره که توی همهشون همین قدر ناتوانم. نمیدونم چی کار کنم. میخوام از این فکر فرار کنم ولی کل روز دنبالم میکنه. کل روز باید بدوام. خب نمیتونم. خستهم میکنه. فکر کردن به این که چرا نمیتونم از دستش فرار کنم بیشتر خستهم میکنه. خسته بودنم باعث میشه بیشتر به این فکر کنم که نمیتونم چیزی رو عوض کنم. چون خستهم. چون خستهم و هیچ کورسوی امیدی نمیبینم. چون وقتی خستهم هر تلاشی به نظرم بیهوده میاد. فکر کردن به این که که چرا زیر یک ذره فشار این جوری همهی بنیانهای فکریم بهم میریزه ناامیدم میکنه از این که روی چیزی ایستادم که وجود نداره. اعتمادم به خودم رو از دست دادم. جلوی بقیه باید ادای این رو درآرم که هنوز میتونم فکر کنم. ولی دیگه نمیتونم فکر کنم. دیگه به فکرهام اعتمادی ندارم. همهش تظاهر میکنم. میخوام فرار کنم. برمیگردم زندگیم رو نگاه میکنم میبینم چیز دیگهای برای چنگ زدن ندارم. انگار هیچی نیست. هیچی هیچی نیست. هیچی معنی نداره. هیچی ندارم. هیچی نمیتونم داشته باشم. اصلا برای چی اذیتم وقتی هیچی نیست. خسته شدم. اذیتم. بهتر میشم ولی الآن احساس میکنم بهتر شدنم یعنی این چیزها رو یک جای پرتی در مغزم بچپونم و تظاهر کنم که چیزی ندیدم. تا دفعهی بعدی که دوباره پیداشون بشه.
آه.
utterly incompetent.
.
Pearl - Morpheus
همه چیز بار اضافهست، هیچ چیز معنای خاصی نداره، همه خیلی ازم دورن، و هیچ کس اهمیت زیادی نداره. گاهی هر کاری میکنم تقلای بیهوده برای فرار از این وضعیته. ولی چارهش انگار فقط صبر کردنه.
تقلا میکنم چون گیر کردن دائمی تو این جا خیلی نگرانم میکنه.
.
Shamrain - To Leave
.
you know what. I think there's a part of me that tries to keep me here and that's what scares me. Or maybe it doesn't scare me, maybe I just don't know what to do with it. What does it want. Why does it try to keep me in this unsettling state of mind.
خوبم. ناراحت نیستم. پشیمون نیستم. ولی به طور تکرارشونده هر باری که شب برای لحظاتی از خواب بیدار میشم تنها چیزی که حس میکنم یک حجم غصهی عجیبه که چه طور خانوادهم رو این همه مدته که ندیدم. که حضورشون رو نداشتم. برای یک لحظه انگار همهی سوالهای چرا این جام، چه طور کسانی که دوستشون داشتم رو رها کردم، و چه طور با این حجم از متعلق نبودن کنار اومدم، از ذهنم رد میشه و بعد دوباره خوابم میبره.
.
داشتم پیشنویسهای ارسال نشدهی چندماه اخیر رو نگاه میکردم و پینوشت همهشون این بود که سر خوردن زمان از دستم داره دیوونهم میکنه.
.
عنوان آهنگی از ROME.
I feel overwhelmed. I don't know how to detach from everything that keeps coming at me. I want to do a thousand things, but I can't even do one. I feel like I'm terrible at everything. I know I'm terrible at many things, but for sure, I'm not terrible at everything. I know that. So why do I keep feeling like I'm not good enough? Like I'm not enough? What does being enough even mean? This is nonsense. I feel stupid for feeling this way. I am not even sure that this is what I am feeling. Why do I even feel? I wish I could just shut off my feelings for once. I am procrastinating work. I don't hate myself. I keep patting myself on the back and telling myself, see how far you have come. I'm proud of myself. Nothing seems especially hard about the journey I have come so far. But it was. It was for me. I know how hard it was for me to do even some of the simplest stuff. Yet I have done them. Yet I've showed up every day even though I felt terrible. I don't hate myself. But I hate being stuck on the same issues over and over again. But it's alright. It's alright if I am not who I thought I was. It's okay that I am just me. Why do I keep asking myself for the things I cannot do? This is so childish. This is nonsense. I don't even know what this means or what I am doing. Am I doing anything?
یک سال از اون دل کندنم گذشت، شش ماه از اون یکی.
دیگه چه دلی؟
بیشتر اوقات نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. چیزی خیلی ناراحتم نمیکنه. وقتهای زیادی بیآرام و قرارم. گاهی از خودم میپرسم این همه تقلا برای چه؟ ولی جوابی ندارم. خیلی روزها قشنگه. ولی وقتی شبها یک لحظه از خواب پا میشم تنها چیزی که حس میکنم یک اندوه عجیبه.
خیلی روزها قشنگه. آدمهای زیادی رو دوست دارم. چیزی خیلی ناراحتم نمیکنه. ولی دیگه چه دلی؟
برای یک ارائهی مسخرهی فردا استرس دارم.
چرا این جوریم؟ چیز مهمی نیست. میدونم. برای چند لحظه آروم میشم. زیادی آروم میشم و دیگه نمیخوام کاری بکنم. دوباره یادش میافتم و نفس کشیدنم سخت میشه و از سردرگمی این که چی کار باید کنم هیچ کاری نمیکنم و قفل میشم. الآن یک ساعته که هیچ کاری نمیکنم. لپتاپ به دست تو همین یه ذره اتاق کوچولوی دوستداشتنیم، که ولی این چند روز مثل زندان بوده برام، از این ور به اون ور میرم و هیچ کاری نمیکنم.
صرف ارائهی فردا نیست. ناراحتم. نمیدونم چرا در این وضعیتم. نمیدونم چرا هر بار در این وضعیتم. نمیدونم اگر این حالت عادیه چرا این قدر اذیتم. اگر تقصیر منه چرا نمیتونم عوضش کنم؟ نگرانم. نگران کلیت راهی که دارم میرم. میترسم که این راه من نباشه. میترسم که نتونم. انگار برای این که خوب باشم باید هزاران چیز رو از قبل میدونستم ولی نمیدونم. انگار برای این که بتونم باید خیلی بیشتر تلاش کنم ولی بیشتر نمیتونم. ولی نمیخوام گندهش کنم. ارائهم رو که بدم بهتر میشم. ولی دوباره چند روز بعد در این وضعیتم. نمیدونم. نمیدونم باید چی کار کنم.
عصری از خواب بیدار شدم و تنهایی مطلق بود. من و من و من. انگار همهی آدمهایی که میشناسم من رو رها کرده بودن و خیلی خیلی خیلی دور رفته بودن. انگار که در سکوت مطلق صدای ممتد آزاردهندهی کشیدن گچ روی تخته میاومد.
چرا یک ارائهی مسخره منو این قدر میآزارد؟
عکس این گله رو اتفاقی تو توییتر دیدم. زمان تندتند میگذره و کلّی اتفاق میافته و کلّی چیزها عوض میشه ولی بعضی چیزها انگار دستنخورده توی ذهنت باقی میمونه. مثل دوست داشتن سادهی یک گل.
تیر ۹۷.
چیزی که اخیرا بهش توجه کردم اینه که انگار بعد از سالها بالاخره تونستم دست از جنگیدن بیهوده با خودم بردارم و خودم رو دوست داشته باشم. نه دوست داشتن خودشیفتهوار و بیمارگونه که همهی کارهام رو باهاش توجیه کنم. ولی دیگه وقتی مشکلی برام پیش میاد اولین کاری که میکنم نشستن یه گوشه و سرزنش کردن خودم برای این که چرا آدم قویتر یا بهتری نیستم نیست و به جاش دنبال راهحل برای حل کردن یا تحمل کردنش میگردم. شاید اون وسطها به خودم هم گیری بدم ولی دیگه از خودم متنفر نیستم، به خودم کمتر سخت میگیرم، و خودم رو از خوشحال بودن منع نمیکنم صرفا برای این که فکر میکنم که سزاوارش نیستم.
خوبه.
ذهنم کمی آرومتر شده.
رفتم دریا. رفتم وسط دریا. موجهایی که محکم میخورد بهم و فکرهای آشفتهم رو لای خودشون گم میکرد، حس شاید غلط این که اگر حواسم رو پرت کنم چه قدر نزدیکم به نبودن، حس جزئی از کل بودن، یادآوری این که بیاهمیتم، آرامشی که بیاهمیت بودن بهم میداد، حس کمیاب معلق بودن، قشنگی نور خورشیدِ رو به غروب تو آب دریا، و پذیرفتن این که توانایی این رو داری که همهی این حسها رو در یک زمان تو خودت جا بدی.
چیزی در من شکسته. به این فکر میکردم که من خیلی از اوقات دلیلی برای غمگین بودن داشتم. نمیتونم از کسی یا چیزی بابت غمگین کردنم دلگیر باشم. غم کوچولوی همیشگی گوشهی دلم رو خیلی وقت پیش پذیرفتم و زندگی باهاش رو یاد گرفتم. حالا کمی کوچیک و بزرگ شدنش ناراحتم نمیکنه. ولی این بار چیزی در من شکسته. این جدیده و نمیدونم باید باهاش چی کار کنم. فعلا فقط خوشحالم از این که ذهنم از وحشت کردن و این ور و اون ور پریدن تا حدی دست برداشته و آروم نشسته و نگاه میکنه که این شکستگی چه جوری جاش رو باز میکنه و کجای دلم میخواد بشینه. که جایی برای نشستن پیدا میکنه یا قراره تا ابد همین جوری همین وسط جلوی چشمم بایسته. شاید این هم یک روز بپذیرم که دیگه جزئی از منه. شاید هم چند روز دیگه دوباره وحشت کنم. شاید اون حس درماندگی که میدونم الآن هم پشت تکتک رفتارهام و فکرهام اثرش هست دوباره بیاد و کل مغزم رو پر کنه. نمیدونم. فعلا نشستهام و نگاه میکنم. میدونم حسهای زیادی قراره داشته باشم و میدونم چیزهای زیادی هست که باید یک روزی بالاخره بپذیرم.
به این هم فکر میکردم که زیادی به خودم اهمّیّت میدم. چرا؟ نمیدونم همیشه همین جوری بودم یا نه. فکر کنم بودم. واقعا بیشتر از این که در دنیای واقعی باشم توی ذهنم زندگی میکنم. حس میکنم باید کمی رها شم از خودم. کمتر اتفاقها رو شخصی کنم. و کمتر به خودم فکر کنم. مطمئن نیستم. شاید هم همین جوری بهتره. شاید هم چیزی که در ذهنمه ترکیب چندتا چیز مختلفه که باید اول از هم تمییزشون بدم بعد دنبال کاری که باید بکنم بگردم. به هر حال، فعلا که بیشتر از همیشه توی ذهنمم و امیدوارم یه روزی بیام بیرون.
امروز برای اولین بار رفتم سنگنوردی. یه اتفاقی که برام افتاد و قبلا هم وقتی کوه رفته بودم و آخرای برگشتن دیگه خسته شده بودم و از یک مسیر یکم سخت میخواستیم رد شیم داشتم، این بود که یه جا هستم و حس میکنم که دیگه نه میتونم برم جلو و نه میتونم برم عقب و میترسم و از ترس قفل میشم و از موندن در اون استیت هم خسته میشم و باز بیشتر میترسم. یک استرس عجیبی داره که واقعا به طور فیزیکی در بدنت حسش میکنی.
.
کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم. کاشکی میتونستم فقط بپذیرم و عبور کنم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم با تصمیمی نگرفتن کنار بیام. کاشکی میتونستم تصمیمی که میگیرم رو دیگه رها کنم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم. کاشکی به حس آدمهای دیگه اهمیت نمیدادم. کاشکی به این که کار درستی میکنم یا اشتباه اهمیت نمیدادم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی اصرار به معنا داشتن واژهها نداشتم. کاشکی اصرار به واقعی بودن خیالهام نداشتم. کاشکی تصمیم کوفتیای که گرفتم رو رها کنم. کاشکی میتونستم هیچ کاری نکنم. کاشکی میتونستم حسی نداشته باشم. کاشکی میتونستم فقط بشینم و گذران عمر رو نگاه کنم. کاشکی میتونستم بپذیرم که من نمیتونم همه چیز رو کنترل کنم. کاشکی میتونستم این که همه چیز تقصیر من نیست رو بپذیرم. کاشکی این قدر خودم رو مورد اتهام همه چیز قرار نمیدادم. کاشکی میتونستم بپذیرم. کاشکی زندگی رو آسونتر میگرفتم. کاشکی میتونستم به این که رفتارم روی زندگی کس دیگه چه تاثیری داره اهمیت ندم. کاشکی میتونستم فکر نکنم. کاشکی میتونستم این قدر دنبال دلیل همه چیز نگردم. کاشکی میتونستم تغییر آدمها رو بپذیرم. کاشکی میتونستم چیزها رو کمتر صفر و یکی ببینم. کاشکی میتونستم فکرهای متنقاضم رو بپذیرم و ازشون عبور کنم. کاشکی میتونستم فقط بشینم و نگاه کنم. کاشکی تو جایی که نه راه پس دارم نه پیش گیر نکرده بودم. کاشکی قفل نشده بودم. کاشکی میتونستم زندگی رو آسونتر بگیرم.
.
تنها نیستم. آدمها هوام رو دارن. ولی میخوام تنها باشم. میخوام بتونم تنها باشم. میخوام تنهایی قوی باشم. ولی نمیتونم. وقتی تنهام خیلی شکنندهم. وقتی تنهام نمیتونم. وقتی تنهام فکرهام من رو زیر مشت و لگد میگیرن و تا از پا درم نیارن ولم نمیکنن. ولی ارتباطها هم مغزم رو خستهتر میکنن.
.
میگذره. این قدر راه میرم تا بگذره.
خستهم ولی.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود