دراز کشیدم و به ستارهای که بالای سرمه نگاه میکنم. دوتاست؟ یا فقط دارم تار میبینم..؟ نفرتم از آدمها با این که باید بیشتر میشد یهو گم شد و احساس کردم دیگه از کسی بدم نمیآد. حتی شاید از خودم. هیچ حسی ندارم. یهو حسهام گم شدن و تهی شدم. به این فکر میکنم که چقد دلم میخواد با ستارهای که درست روبروشم یکی بشم. یک لحظه. هزاران سال نوری. معلق. چقد قشنگه. فکر کنم تنها حسی که در این لحظه برام مونده همینه. یه حس مبهم که حتی خودم هم نمیدونم چیه. نسبت به یه ستاره. یه عالمه سال نوری اونورتر.
صدای بازی بچهها میاد.