امروز روز زیبایی بود.
تو کوه، یه خانومه بود، سهتا دختر روسی هم بودن. بعد من داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ازینا بپرسم کجایین. بعد در همین حین اون خانومه پرسید ازشون. -خانومه که میگم تصورتون یه خانوم با کاپشن و ازین هد(؟)ها باشه که یه کوله کوه پشتشه- -و تنهاست- بعد خلاصه شروع کرد باهاشون حرف زدن و فلان و بهمان تا در نهایت به اینجا رسید که قرار شد خانومه بره خونه یکی-دو ساعت دیگه بیاد دنبال اینا برن نزدیکهای دماوند. -:|- جالب بود. البته نفهمیدم آخر قبول کردن یا نه. بعد من آرزوی فراموششدهم رو دیدم باز. یادم رفته بود. اممم، یادم که نرفته بود. دور شده بودم از فکر کردن بهش ولی. :)
کلی آدم روسی بود اونجا. کلی نه، ولی خب. همه با چشمهای روشن. زیبا بودن کلا. :-" تیپهاشون هم.
خیلی خوب بود خلاصه. خیلی با یه عالمه ی. ز-غوغای-جهان-فارغطور.
البتهها، روراست باشم اونقدرها هم فارغ نبودم. ولی مهم نیست. خیلییی حس خوبی داشتمممم هیچی مهم نیستتت. :))
یکهویینویس: عه. دروغ گفتم. مامانم میخواد مانتوی آبی احتمالا-فقط-از-نظر-خودم-زیبا و راحتم رو بده بیرون. نههه. مامان نههه. :((: - چه متناسب با عنوان شد. عجب.