یک. یه چیزى که برام جالبه اینه که با وجود اینکه هیچکارى نمىتونم بکنم خیلى جدى به اینکه هر کسى هر کارى بخواد مىتونه بکنه اعتقاد دارم. خوبه بازم.
دو. احساس مىکنم هر کسى خودش رو تو یه گوشهى کوچیکى از جهان حبس کرده. وقتى یه نفر به بنبست مىرسه اینکه ناامید بشه واقعا احمقانهست چون هزاران جاى دیگه باقى مونده که مىتونه بره و شانسش رو امتحان کنه. تازه اگه از صفر شروع کنى چون چیزى براى از دست دادن ندارى شجاعت بیشترى دارى. اینا رو نمىدونم قبول دارم یا نه. خیلى تو ذهنم مىچرخن و گاهى هم براى دلدارى دادن به خودم استفاده مىکنم که اگه هیچى هم خوب پیش نرفت مهم نیست. ولى نمىدونم چهقدر راسته. وقتى آرومم مىتونم اینجورى فکر کنم ولى وقتى حالم خوب نباشه همهى این افکار پر مىکشه مىره.
راستش جملهى اول رو اصلا براى این گفتهها ننوشتم و نمىخواستم اینجورى ادامه بدم. ولى مهم نیست دیگه اینجورى پیش رفت.
سه. خیلى احساس تکرارى بودن مىکنم. شما فکر نمىکنید حرفهایى که مىزنم تکراریه؟ نه لزوما جدیدن. چند سال. انگار اصلا عوض نمىشم. انگار یهجا گیر کردم. انگار فکر جدیدى ندارم. انگار کلمهى جدیدى براى فکرهام ندارم. نمىدونم چهطور بیان کنم ولى اینطورى بگم که تکتک این کلمههایى که مىنویسم روحم رو خراش مىده از بس حس تکرارى بهشون دارم. از فکرهاى توى سرم بیزارم چون بارها به همشون فکر کردم. نمىدونم. شایدم اینقدر بد نباشه. ولى ازین شاید هم بیزارم. چرا از هیچى مطمئن نیستم؟ و بارها به همین سوال فکر کردم. چرا؟
اون جملهى اول پاراگراف دو به نظرم بیشتر براى رسیدن به همچین چیزهایى نوشته شده بود.
چار. مىخواستم مفصلتر بنویسم ولى به این اکتفا مىکنم که، چرا نمىتونم از خودم فرار کنم؟
هوا خنک شده. و خیلى آرومم.