خواستم مفید باشم. :)) خلاصهای از این سخنرانی تده. دربارهی خوشحالی و مدیتیشن. خلاصهی ناشیانهایه و کمی هم کلیشهای ولی خب. یکسری کامنت گذاشتم اون وسطها که میتونید ایگنور کنید.
THE START
«ما به خوشحال بودن اهمیت نمیدیم. ما درد کشیدنمون رو دوست داریم چون وقتی برای مدتی از بین میره خیلی خوبه.» /*هاهاها دتز رایت*/
اکثر متفکرها خوشحالی رو تو هالهای از ابهام رها کردن. تعریف مشخصی وجود نداره. این مسئله مشکلی نداره اگه این خوشحالی یه اولویت نباشه؛ ولی واقعا چیزیه که کیفیت زندگی ما رو تعیین میکنه. کماهمیت نیست. و برای همین بهتره که ایدهای دربارهی اینکه چیه داشتهباشیم. /*این رو بگم که بعد از خوندن این متن من همچنان تعریف خاصی دربارهی اینکه چیه ندارم. فکر نکنم هم وجود داشته باشه.*/ شاید همین که نمیدونیم دقیقا چیه باعث میشه که وقتی دنبالش میگردیم، پشت بهش راه بریم یا در حالی که میخوایم از ناراحتیمون فرار کنیم، به سمتش حرکت کنیم.
یه سردرگمیهایی وجود داره برای تعریف خوشحالی. مثلا تفاوت خوشحالی و لذت (pleasure). لذت چیزیه که تغییر میکنه. در زمانهای مختلف، شرایط مختلف، آدمهای مختلف. مثلا یه کیک شکلاتی، تیکهی اول رو میخوری و خب خیلی خوشمزهست. تیکهی دوم به اون خوبی نیست. و اگه بازم بخوری دیگه واقعا حالت بد میشه. تفاوت دیگهای که وجود داره اینه که منتشر نمیشه. تو میتونی از یه چیزی لذت ببری درحالی که آدمهای دور و برت در عذاب باشن.
به جای خوشحالی که واژهی مبهمیه میتونیم از حالخوب (well-being) استفاده کنیم. /*این هم مبهمه ولی حالا*/ در دید بوداییست این حالخوب صرفا یک احساس لذت خالی نیست. یک حس عمیقه از آرامش و رضایت. یک حالته که همهی احساسات رو کنترل میکنه و دربرمیگیره. ما میتونیم این حالخوب رو حتی وقتی ناراحتیم داشته باشیم.
چیزی که هست اینه که ما همیشه در بیرون دنبال خوشحالی و حالخوب میگردیم. میخوایم که همهچی درست باشه تا خوشحال باشیم. اما همین همهچی درست بودن خودش داره میگه که ممکن نیست. کافیه یه جزء کوچولو رو جا بندازیم و همهی خوشحالیمون خراب شه و بریزه. همینطور وقتی چیزی خراب میشه همهش میخوایم که از بیرون درستش کنیم. اما کنترلی که ما روی دنیای بیرون داریم خیلی محدوده و حتی خیالی. اما شرایط درونی قویترن. این ذهنه که اتفاقهای بیرون رو برای ما به شادی یا ناراحتی ترجمه میکنه. پس چرا از اون استفاده نکنیم؟
یکسری حالتها هستن که به این حالخوب کمک میکنن و یکسری که در جهت مخالفش هستن. احساسهایی مثل عصبانیت، تنفر، خودبینی و غیره. بعد از تجربهکردن این حسها آدم در شرایط خوبی قرار نمیگیره. و در مقابل اینها هم خب احساسهای خوب هست، حسی مثل کمککردن به دیگران. که حتی اگر هیچکس هم ازش با خبر نشه و هیچ تقدیری در کار نباشه باز هم حالخوبی رو به آدم میدن.
حالا باید ببینیم که آیا اصلا میشه طریقهی زندگی یکنفر رو تغییر داد؟ و طرز تفکر و ذهن فرد رو عوض کرد؟ باید به طبیعت ذهن نگاه کنیم. هوشیاری (consciousness) مثل یک آینهست. یک آینه میتونه صورتهای زیبا و زشت رو نشون بده. اما این صورتها لکهای روی آینه باقی نمیذارن. برای هوشیاری هم همینه. پشت هر تفکر ما یک وجدان ساده هست. یک آگاهی پاک. که با تفکر و احساسات ما لکهدار نمیشه. که اگه میشد اونوقت لکه همیشه اونجا میبود؛ ولی ما میدونیم که همیشه عصبانی نیستیم. همیشه مهربون نیستیم.
پس به خاطر این پایهی قابل تغییر ذهن، امیدی برای تغییر هست. چون همهی احساسات در حال عبورن. این، زمینهایه برای آموزش ذهن (mind trianing). آموزشذهن روی این پایهها بیان شده که ما نمیتونیم دو احساس مخالف هم رو همزمان داشته باشیم. میتونیم از عشق به نفرت بریم ولی در یک زمان نمیتونیم هم برای کسی بدی رو بخوایم هم خوبی. یا برای کسی بهوجد بیایم و بهش حسادت بورزیم. /*چرا که نه؟ love & hate :))*/
راه دیگه به جای اینکه برای هر حس با حس مخالف خودش مقابله کنیم اینه که یک پادزهری برای همهی اینها پیدا کنیم. وقتی ما حسی مثل دلخور شدن یا تنفر داریم ذهنمون دوباره و دوباره به اون مسئله که باعث این احساسها شده برمیگرده و این هی بدترش میکنه. باید بهجای نگاهکردن به بیرون و به اون اتفاق، به خود اون حس نگاه کنیم. به درونمون. مثلا به عصبانیت. از دور تهدیدکننده به نظر میرسه، مثل یه طوفان. اما وقتی نزدیک شی مثل قطره شبنمیه که زیر نور خورشید صبحگاهی محو میشه. اگر اینکار رو هر بار که با این حس مواجه میشیم انجام بدیم، بعد از چندین بار دیگه گرایش عصبانیت برای دوباره پدیدار شدن کم و کمتر میشه و با اینکه باز هم به وجود میآد، ولی مثل پرندهای میشه که از یک آسمون عبور میکنه بدون اینکه اثری از خودش بهجا بذاره. این اساس آموزشذهنه. /*استفاده از این که ذهنت مثل یک آسمون بشه و افکار مثل ابرهایی باشن که رد میشن و نه طوفانی بشن بر سر تو رو من جاهای دیگهای هم برای مدیتیشن دیدم. جالبه. و به اون سطح رسیدن واقعا وسوسهانگیز و قابلاحترامه*/
و بله، زمان میبره. چون همهی اشتباهاتی که در ذهن ما ساخته شده زمان برده و منطقا برای خرابکردنشون هم نیاز به زمان هست. اما این تنها راهیه که وجود داره. تغییر ذهن. مفهوم مدیتیشن. یعنی آشنا شدن با روش جدیدی برای تفکر و زندگی. روش جدیدی برای فهمیدن چیزها.
نکتهی کلی همهی اینها اینکه آموزشذهن مثل یک ویتامین اضافی برای روح نیست. یک چیز لازم و ضروریه. چیزیه که کیفیت هر لحظهی زندگی ما رو معین میکنه. ماها سالهای زیادی رو صرف درسخوندن میکنیم. یا برای ورزش کردن یا زیبا بودن زمانهای بسیاری رو میذاریم. ولی به طرز عجیبی برای چیزی که از همهچیز مهمتره -نحوهی عملکرد ذهنمون- زمان خیلی کمی رو اختصاص میدیم.
THE END
پ.ن. من سعی کردم مدیتیشن رو امتحان کنم ولی اونقدرها موفق نبودم. دوست داشتم موفق میبودم و بهجای این متن خودم از تجربهای که داشتم مینوشتم. اما در همون حد ناموفق من هم به نظرم واقعا ارزش امتحان کردن رو داره. به خصوص اگه مثل من باشید و یهو کلی فکر رو سرتون هجوم بیاره و نتونید فرار کنید و اون زیر له شید همهش. و اون هم فکرهایی که واقعا ارزش از بین بردن آرامش درونیتون رو ندارن. که من تقریبا مطمئنم خیلی از آدمها یا کمتر یا بیشتر همینطوری هستن.
پ.ن. یک نفری هست که واقعا دلم میخواد بهش کمک کنم و نگرانم براش. مدتهاست. ولی نمیتونم و ناراحتم.
پ.ن. I know. This is so unlike me. :))