اینقدر دوست دارم همینطور تندتند تایپ کنم بدون اینکه وسطش بخوام مکث کنم و فکر کنم. همینطور هی انگشتهام رو از روی حروف بگذرونم و کلمات ظاهر شن جلوم. اما خیلی وقتها چیزی ندارم که بنویسم. چیزی به ذهنم نمیآد. یا اگه باشه قبلا قشنگ به این که چی میخوام بگم فکر کردم. مهمون داریم و اکثر مواقعای که مهمون داریم حالم گرفته میشه. به خاطر حرفهای تکراری. مهم نیست. امروز صبح داشتم تو خیابون قدم میزدم دو-سه کوچه تا خونهمون رو و چهقدر حس خوبی داشت. صبحها خیلی زیبان. به خصوص که تعطیل بود و خلوت بود. و اون آهنگه که یه چیزای کرهای میگه و نمیخوام بنویسم. نمیخوام. نمیتونم. نباید. باید به قولهایی که به خودم دادم عمل کنم. راستی؛ دیدگاه زیبام رو حفظ کردمها. عجیبه. راحتتر دارم زندگی میکنم واقعا. عجیبه. خیلی عجیبه. از بعد کنکورم یکی و چند نصفه کتاب خوندم. مسخرهست. آنا کارنینا خوندنم یه عالمه داره طول میکشه. اصلا برام جذاب نیست که ادامهش بدم. چرا؟ دوست دارم هنوز آرتمیس فاول و تنتن بخونم. دلم فیکشنهای نوجوان زیبا میخواد. ازون کتابهایی که نمیتونی دست بکشی از خوندنش. کارم بده که مهمون داریم همهش تو اتاقم؟ نه اینکه دوستشون نداشته باشم. صرفا حرفی ندارم واقعا. نمیتونم برم بشینم باهاشون از اینکه چرا آنا کارنیام رو نمیخونم صحبت کنم. با هیچکس دیگه نمیتونم. یا از اینکه چهقدر آبرنگ حس خوبی میده. نتیجهش اونقدر خوب نمیشه چون بلد نیستم ولی واقعا اونموقع که داری رنگ میکنی خیلی جذابه. امروز مامانم تو همین حرفهای تکراریش با مهمونها داشت میگفت که اصلا از کارهای هنری انجام دادن خوشش نمیآد و به نظرش وقت تلف کردنه. برای خودش داشت میگفتها. نه این که بخواد به بقیه ایراد بگیره و فلان. ولی من اینجوری شدم که چجوری من رو تحمل کردی این همه وقت. :)) هفتهی پیش کلی نقاشی زیبا دیدهبودم و رفتم نقاشی کشیدم. الآن کلی جاهای زیبا ببینم میشه پاشم برم سفر برای خودم؟ کاش کاش کاش. میتونم بیشتر صبر کنم. داشت مسابقات ژیمناستیک رو نشون میداد و من دوباره حس onism م عود کرد. که هیچوقت ژیمناست نمیشم. که کلی کار دیگه هست که هیچوقت انجامشون نمیدم. پارسال بود یسری ازین کلمهها رو پیدا کردم که حسهایی که سخته بیانشون کنی رو برات توضیح میدن. خیلی جذابن واقعا. کلمههایی مثل Sonder و Catoptric tristesse و Enouement و و و. توضیحهاشون رو نمینویسم چون طولانی میشه؛ یه سرچ کوچولو بکنید میان. و برای همهشون حرف دارم ولی نمیخوام بگم. این هفته چندبار مترو سوار شدم. وقتی خلوته خیلی خوب و خنکه. سردم شد اون روز در واقع. خیلی جالب نیست؟ اون بارهای اولی که سوار شده بودم میترسیدم. الآن ولی میشینم روی اون صندلیها و زل میزنم به روبروم و متروی اون طرف تندتند رد میشه و یه حس خیلی جالبی بهم میده. و تحسینش میکنم. با ابهته. احتمالا به خاطر صدای بلندش و سرعت زیادش اینطور فکر میکنم. فکر کنم موفق شدم تایپ کردن بدون فکر کردن رو تا حدی دوباره تجربه کنم. هوا خنک شده. و شهریوره. فکر کنم شیشمین ماه مورد علاقهم باشه. مطمئن نیستم.
۰۰:۰۰
پ.ن. به جملهای که عنوان نوشتم خیلی اعتقاد ندارم. آهنگش رو دوست دارم ولی.