فکر میکردم که جدیدناست که مطلبهام عنوان نداره خیلی. ولی دو-سه سال گذشته.
پستهای قبلترم رو نگاه میکردم - هرچند به خودم قول داده بودم که اینقدر تو گذشته نپلکم و یادم میره همهش انگار - و اینکه یسری دغدغههام هنوز همونه و یسری حسها همون و تنها فرقی که کرده اینه که الآن در بیانشون ناموفقترم، حس خوبی بهم نداد. و چهقدر تکرارین و چهقدر همه زندگیم تکراریه و چهقدر مسخرهست.
ازینکه یسری پستهام پیشنویسن ناراحتم ولی. ازینکه ناراحتم ناراحتم ولی. چرا باید ناراحت باشم. چرا نباید خوب باشم. چرا نمیخوام خوب باشم. چرا اینجوری شدم. چرا و چرا و چرا.
یه وقتهایی احساس میکنم زندگیم رو نمیتونم نجات بدم. میدونم که میشه ولی انگار نمیخوام. شایدم اشتباه میکنم. شاید نمیشه.
کلمات رو پیدا نمیکنم. گم شدن. تو گلوم گیر میکنن و خفهم میکنن. از سکوتم سعی میکنم لذت ببرم. به خاطر اون کامنتی که گذاشته بودین. وقتی کسی به ساکت بودنم اشاره میکنه لبخند میزنم و به دنیای زیبا و آرومی که درونم وجود داره و ازش بیخبرن فکر میکنم. دروغ نیست، ولی خیلی هم واقعی نیست. کاش واقعا آروم بودم. کاش اینقدر به خاطر استرسی که دست خودم نیست مشکل معده پیدا نمیکردم. کاش و کاش و کاش.
این زندگی من نیست. تظاهر میکنم که خوشحال نیستم. دارم دروغ میگم. تقصیر من نیست.
براتون یه عکس از ابرهای زیبا میذارم چون عذابوجدان دارم.
پ.ن. «بارون کو؟ بارون کو؟ بارون کو؟»
۰۰:۲۰