"چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون قدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه."
"چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون قدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه."
اومدم باز از اون شعر فروغ نقل کنم که کاش چون پاییز خاموش و ملالانگیز بودم که دیدم هستم خیالم راحت شد.
کاشکی میشد برم و ده سال بعدم رو یه نگاه خیلی کوچولو بکنم و برگردم. ولی نمیدونم آیا خود این نگاه کردنه در اون چیزی که میبینم لحاظ میشد یا نه.
هیجانش میرفت ولی خب از کنجکاوی دارم میمیرممم چی کار کنممم.
پ.ن. یه چیزی. مثلا آدم بره ببینه آیندهش رو، بعد ممکنه یه چیزی باشه که کلّی تعجب کنه و فکر کنه من چه جوری همچین زندگیای رو دارم تحمّل میکنم!؟ ولی خب وقتی به مرور پیش رفته زندگیش اون طوری شده نفهمه که داره چه زندگیای رو تحمّل میکنه.
یادم بندازید ده سال بعد حواسم باشه یه وقت وسط یه زندگی غیرقابل تحمّل از دید الآنم گیر نکرده باشم.
پ.ن. یه if alive هم کلا قبل جملههام بندازید. :))
سلام.
خستهم. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خستهم.
چند وقته که دلم میخواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگیهایی داره.
یه وبلاگی هست که هر بار چیزی مینویسه احساس میکنم یه عالمه درکش میکنم. حس جالبیه واقعا. آدمها دنبال همدردن؟ دنبال کسی که درکشون کنه؟ نمیدونم. شاید باشن.
گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمیتونم تکون بخورم. با خواهرم هم حرفم شده و نمیخوام ازش چیزی بخوام. ولی جدی انرژیم چرا این قدر زود ته میکشه؟ :( خیلی ناراحتکنندهست.
این نیاز به دیده شدنعه چیه قضیهش؟ حتی دقیقا نمیدونم سوالم چیه که بخوام دنبال جوابش بگردم راستش. هیچی پس فعلا.
چرا هیچ نظری ندارم؟ :)) هیچ دغدغهای، هیچ حرفی، هیچی. :)) آه. :)) فقط یسری حرف تکراری دارم که نمیگم.
هیچی دیگه.
خدافظ. :)
پ.ن. عه ۶۶. و این که، آخ جون پاییز لودینگ.
پ.ن. خب همین که به لطف این پسته تونستم یکم تکون بخورم و خطخطی کنم باز خوبه. خدا رو شکر. ولی این باگ نیست؟ که برای نشون دادن مردنت مجبوری زنده باشی.