شاید مثل اون هیزمشکنه شدم که هی نمیرفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردنش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعیم رو میکنم.
یا سعی میکنم که سعیم رو بکنم.
شاید مثل اون هیزمشکنه شدم که هی نمیرفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردنش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعیم رو میکنم.
یا سعی میکنم که سعیم رو بکنم.
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت میلرزید. جدّی داشت میلرزید. :)) نمیدونم از ترس بود یا پاهام بیجون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت میخورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیتهاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاقهایی که فکر میکردم صرفا اغراق شدهن واقعا اتفاق میافتن.
چرا نمیفهمم گوشیها و تبلتها رو چرا ظریف و خوشگل درست میکنن وقتی قراره قاب بندازن دورش؟ :(
یه بار احساس میکنم به یه دلایلی رسیده بودما، الآن ولی پیدا نمیکنم دلیلی.
پ.ن. کلا زیبایی با امنیت تناقض داره؟ :))
نه ولی فکر کنم برنامهنویسی رو دوست دارم واقعا. :))
پ.ن. لا لا لا های این آهنگه رو هم دوست دارم: Can't get you out of my head - Glimmer of Blood
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین میشه. نمیدونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر میکنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظهی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود.. جهت.. طرف.. نمیدونم.. ای بابا.. حواسم نبود به این که چهقدر گمم.
ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.
...
شایدم نباشه. مهم نیست.
شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیهست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که میترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغههای بچهگانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاهم مهمه برام.
من دوست دارم همه چی ساده باشه.
از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصلهی سختی ندارم.
دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقهی دیگه قبولش نداشته باشم.
ولی چرا من میترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه دربارهی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که..
همینا... سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد میترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر میرسه چرا اینقد برام سخته. (شاید فقط به نظر میرسه. :-؟) نگفتما. :-"
پ.ن. اینم نمیگم که وای خدا چهجوری اینقدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-
پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(
پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه.. زندگیت رو بکن.. بعد میگم فکرام بالا پایین میشه گوش نمیدین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(
۳:۲۵نویس. حس اینم دوست دارم: Growing wing - Lara Fabian
۱۲:۳۸نویس. ایبابا قول داده بودم ازین پستا ننویسم اینجا. [به صفحهی ۹۹۶م کتاب قولهایی که به خودم دادم و عمل نکردم این مورد را اضافه میکند.]