این هفته اشکم دراومده بود از این که چه قدر هر روز انگار یه مشکل مسخرهی جدید دارم که نمیذاره اون جوری که دوست دارم روی کارهایی که فکر میکنم برام مهمن وقت بذارم. به این فکر کردم که چه قدر شرایط زندگی آدمها متفاوته. نه اختلافات واضح و اتفاقهایی که براشون میافته و ناعادلانه بودن دنیا و غیره. چیزهای کوچیک و ضمنی. شرایط جسمیشون، تفاوتهای ریز سبک زندگیشون، نحوه کارکرد ذهنشون، شیوهی واکنش مغزشون به اتفاقهایی که میافته، چیزهایی که راحت دیده نمیشن. تفاوتهای کوچولوی ظریف که سخته اصلا متوجه شد که این صرفا یه تفاوت کوچولوی تو با بقیهست که باعث میشه یسری کارها برات سختتر شه و یسری کارها برات آسونتر و طبیعیه، یا نه یه مشکله و نیاز به دنبال راهحل گشتن داره. که صرفا نتیجهی تصمیمات ناخوبیه که تو مسیر زندگیت گرفتی و دیگه باید باهاشون کنار بیای یا این که جای کمک خواستن داره. که حتی وقتی متوجه غیرعادی بودنشون میشی هم دنبال حلشون رفتن خیلی سخته. یا حتی اگر تفاوت عادی باشن که بعضی کارها رو برات سختتر میکنن فهموندنشون به بقیه سخته چون کوچیکن، خوشتعریف نیستن، اسم ندارن. انتظار درک کردنشون از طرف بقیه زیادیه. و در هر صورت، همهی آدمها هر جوری که هستن یک جا قرار میگیرن و عددگذاری میشن و وظایف مشابه و انتظارات یکسان و ارزشهای ازپیشتعیینشده و توی این سیستم تنها چیزی که برای من نوعی میمونه اینه که مدام خودم رو سرزنش کنم که چرا نمیتونم شبیه بقیه باشم و چرا اضافه و ناکارآمدم و چرا به هیچ جا تعلق ندارم.