آه. اذیتم. باید بشینم روی کابینت و برای مامانم که داره آشپزی میکنه غر بزنم. دوباره یک ذره بهم فشار اومد و افسار همه چیز از دستم در رفت؛ اگر فرض کنیم که افساری اصلا بود. خیلی دنبال کلمهای که باید استفاده کنم گشتم، مطمئن نیستم، میخواستم بگم بهدردبخور بودن ولی خب به چه دردی. خواستم بگم کافی بودن ولی خب کافی برای چه. نمیدونم. واژهها خیلی برام معنی ندارن؛ ولی دارم کارم رو میکنم و یهو همهی مدارهای مغزم ختم میشه به این که خوب نیستم. که اون چیزی که میخواستم باشم نیستم. و نه تنها نیستم، بلکه هیچ وقت هم نمیتونم باشم. انگار تصویر روزهایی از آینده از جلوی چشمم میگذره که توی همهشون همین قدر ناتوانم. نمیدونم چی کار کنم. میخوام از این فکر فرار کنم ولی کل روز دنبالم میکنه. کل روز باید بدوام. خب نمیتونم. خستهم میکنه. فکر کردن به این که چرا نمیتونم از دستش فرار کنم بیشتر خستهم میکنه. خسته بودنم باعث میشه بیشتر به این فکر کنم که نمیتونم چیزی رو عوض کنم. چون خستهم. چون خستهم و هیچ کورسوی امیدی نمیبینم. چون وقتی خستهم هر تلاشی به نظرم بیهوده میاد. فکر کردن به این که که چرا زیر یک ذره فشار این جوری همهی بنیانهای فکریم بهم میریزه ناامیدم میکنه از این که روی چیزی ایستادم که وجود نداره. اعتمادم به خودم رو از دست دادم. جلوی بقیه باید ادای این رو درآرم که هنوز میتونم فکر کنم. ولی دیگه نمیتونم فکر کنم. دیگه به فکرهام اعتمادی ندارم. همهش تظاهر میکنم. میخوام فرار کنم. برمیگردم زندگیم رو نگاه میکنم میبینم چیز دیگهای برای چنگ زدن ندارم. انگار هیچی نیست. هیچی هیچی نیست. هیچی معنی نداره. هیچی ندارم. هیچی نمیتونم داشته باشم. اصلا برای چی اذیتم وقتی هیچی نیست. خسته شدم. اذیتم. بهتر میشم ولی الآن احساس میکنم بهتر شدنم یعنی این چیزها رو یک جای پرتی در مغزم بچپونم و تظاهر کنم که چیزی ندیدم. تا دفعهی بعدی که دوباره پیداشون بشه.
آه.
utterly incompetent.
.
Pearl - Morpheus