برای یک ارائهی مسخرهی فردا استرس دارم.
چرا این جوریم؟ چیز مهمی نیست. میدونم. برای چند لحظه آروم میشم. زیادی آروم میشم و دیگه نمیخوام کاری بکنم. دوباره یادش میافتم و نفس کشیدنم سخت میشه و از سردرگمی این که چی کار باید کنم هیچ کاری نمیکنم و قفل میشم. الآن یک ساعته که هیچ کاری نمیکنم. لپتاپ به دست تو همین یه ذره اتاق کوچولوی دوستداشتنیم، که ولی این چند روز مثل زندان بوده برام، از این ور به اون ور میرم و هیچ کاری نمیکنم.
صرف ارائهی فردا نیست. ناراحتم. نمیدونم چرا در این وضعیتم. نمیدونم چرا هر بار در این وضعیتم. نمیدونم اگر این حالت عادیه چرا این قدر اذیتم. اگر تقصیر منه چرا نمیتونم عوضش کنم؟ نگرانم. نگران کلیت راهی که دارم میرم. میترسم که این راه من نباشه. میترسم که نتونم. انگار برای این که خوب باشم باید هزاران چیز رو از قبل میدونستم ولی نمیدونم. انگار برای این که بتونم باید خیلی بیشتر تلاش کنم ولی بیشتر نمیتونم. ولی نمیخوام گندهش کنم. ارائهم رو که بدم بهتر میشم. ولی دوباره چند روز بعد در این وضعیتم. نمیدونم. نمیدونم باید چی کار کنم.
عصری از خواب بیدار شدم و تنهایی مطلق بود. من و من و من. انگار همهی آدمهایی که میشناسم من رو رها کرده بودن و خیلی خیلی خیلی دور رفته بودن. انگار که در سکوت مطلق صدای ممتد آزاردهندهی کشیدن گچ روی تخته میاومد.
چرا یک ارائهی مسخره منو این قدر میآزارد؟