می‌دونم دوستم خیلی حال‌ش خوب نیست و هیچ‌کاری نمی‌تونم براش بکنم. :‌(

چرا وقتی یکی حال‌ش خوب نباشه نمی‌تونیم کاری براش بکنیم؟ چرا این‌قدر تنها؟ :‌‌)

چرا این‌جوریه زندگی به خدا. چرا جدیدا همه‌ش در فلسفه وجودی زندگی دچار مشکل می‌شم. :‌))

«به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبال بال
خمیده بود»

پ.ن. امروز یه پیکسل خریدم که موقع خریدن‌ش شک داشتم. ولی الآن واقعا دوست‌ش دارم. ^^

پ.ن. «... در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است» - احساس می‌کنم یه پست با این عنوان گذاشتم قبلا. نمی‌دونم؛ ولی بعیده که ازین آهنگه هیچی نذاشته باشم. ولی حالا. کاش بلد بودم شعر بگم راستی.

پ.ن. یک آبان. و ۲۲:۲۲. - چرا من همه‌ش فکر می‌کنم آبان ماه هفتم ساله.

پ.ن. چجوری این قدر راحت حرف می‌زنن مردم. من سر این‌که نمی‌تونم تصمیم بگیرم مفرد مخاطب قرار بدم یا جمع کلا بی‌خیال حرفم می‌شم. :‌)) یا به مسخره‌ترین حالت ممکن پیام می‌دم فرار می‌کنم. :‌))